داستان دارکی رو دارکو رو دیرکو و دارکیو ( خلاصه داستان ی دارکی ) ۳

برو ایییی دارکی دارکیو 😐👐👐 شروح : از زبان هیمالیا 🤗: همه رفته بودن مهمونی 😬 و کسی ک مهمونی گرفته بود منو دعوت نکرده بود 😒و ب خاطر حمله ی برنج خورا😰 مجبور بودم من کل قصر رو تمیز کنم دلم نمیخواست خدمت کارا جنگ مارو تمیز کنن🥱

ناگهانی چشمم ب اینه ای افتاد 🤗 اما تا حالا اون اینه رو ندیده بودم 🙂 برش داشتم گفتم شاید دوربین مخفی روش کار گزاشته باشن انداختمش حیات 🙂 اما دیدم تو حیات ایچیگو و سیموتوی 🧁موندن برام عجیب شد اخه مگع نرفته بودن جشن ؟ 🙂 از زبان ایچیگو: باورم نمیشه هنوز متوجه نشده ک ما ب خاطرش موندیم 🥱 و خیلی ترسیده فکر میکنه اجنه ایم 🧁🙂 از زبان سیموتوی : هوا خیلی خوب بود رفتم نزدیک هیمالیا شدم ک گف : نزدیکم من نمیشین من ب اجنه دست ✋ نمیزنم 😡، ک بعد گفتیم خودمونیم و اروم گرفت . ⁦حالا اینور داستان=) =]

از زبان جنی : خوب داشتیم تو جشن با لیسا و نلیا حرف میزدیم ک دیدیم ی اهنگ خیلییییییی ترسناک گزاشتن و همه ی بچه ها جیغ میزدن 😰 منم تند دست ب کار شدم و با تیغکایی ک برده بودم باند رو شکستم لیسا با نیروی زهن خونی افهمید یکی تو خونس ی ادم بد و با تیغش دنبالش گشت ! 😡 نلیا چون پرتال داشت بچه هارو برد سامارا با نیروی کنترل ارواح و جیمین شی با نیروی جیغ خانوم هارو بردن منم ک موندم و صلاح های دارکی دادم دست اقایون چون باغ خیلی بزرگی بود راحت میتونستیم نفوذی رو گیر بندازیم و ب رانسنسه با نیروی الکتریسیته و سریع بودن رفتن گفتم برع نفوذی رو برامون بیاره وولفم ک مونده بود با پای شکستش کیف و وسایل مردمو میبرد پیششون اخه نیروی پرش بلند و پنجه ی آهنی داره 🙂🧁

وقتی کار همه تموم شد هیمالیا ، رانسنسه و وولف نفوذی رو اوردن اون ماسک زده بود و انیتا با نیروی پرواز و اندیا هم با نیروی از بین بردن در خواب عمیق ب سر میبردن تازه بلند شدن و ماسکش رو برداشتن و یک انسان عادی رو دیدن ! 😐 یعنی برنح خور نبود ک بخواد ب ما یا مردم دارکی ها صدمه بزنه 😐 بعد رانسنسه ( یا سولجر ) خیلیییی سوال پیچش کرد و معلوم شد از یک سپاه دشمن جدید یعنی شلواریا اومده 🙂😬

بعد اشک تو چشای سامارا پر شد و تند ب اون مرده گفت باباااا اونم گریه کرد گفت دخترمممم! 😐😐😐 بعد ک رفتیم خونه معلوم شد پدرش بوده ! 😬 یعنی عضو اکیپ ما نی سامارا دخترشه پس ما چرا نباید پدرامونو ببینیم ؟ 😒ک ملکع انیتا گف : سوال اولی ک میخوام بپرسم ربطی ب موضوع نداره ولی ما تو جشن بودیم مگه هیمالیا داشت خونرو ( قصرو ) تمیز نمیکرد ؟ چطور با ما پدر سامارا رو گرفت ؟ 😐 جیمین شی گف : چون کارش تموم شده بود من رفتم دنبالش و با این همه نیروهای خوبم 😐😐🤗🤗🤗🤗🤗🤗

از زبان سامارا : بچه ها داشتن حرف میزدن تو قصر من و پدرمم همراه با نلیا رفتیم کافه عاخه نلیا 😼 دارکاش تموم شده بود 😐😼😼✋😼😼😼😼👐 بعد وقتی نلیا داشت با دارک خودشو غرق میکرد پدرم بهم ی هدیه داد وقتی بازش کردم یک ،،،، ی ,,،، ی ی ،،،، یک شلوار خیلییییی خوشگل ک روش عکس دارک بود رو دیدم 😂 خیلیییی خوشکل بود ولی نلیا گف من میرم قصر انگار حالت گرفته ای داشت 🙂😓

از زبان نلیا : از کافه رفتم بیرون و واقعا باورم نمیشد همچین کاری کرده😓😬🧁 بعد تو قصر ک رفتم اندیا گفت: ببین ما ب این نتیجه رسیدیم ک ی نقشه ای بکشیم 😼✋✋گفتم : نقشه چیه خوب ؟🙂🧁 بعد رانسنسه گفت :( ما پدرشو میفرستیم اینور اونور بعدش بهش میگیم سامارا میخواد ک شما برین 😼😼😼😼✋✋✋✋😼😼😼✋)و همه موافقت کردن ! فردا شد سامارا خیلییییی ناراحت از خواب بیدار شد ما هم سریع اندیا رو فرستادیم نقشه رو عملی کنه وقتی سامارا اومد صبونه بخوره نلیا ازش پرسید : چرا حالتت گرفتس ؟. سامارا گف : چون پدرم امروز ۱ ساعت دیه میره 🙂‌. جنی سر سفرع گف من میرم سرویس الان میام لیسا کف گشنم نیس صبونه نمیخورم نلیا گف میرم نقاشی بکشم بقیه هم گفتن میرن اتاقشون 🙂✋ بعد همه رفتن و ب اندیا زنگ زدن و دیدیم وولف گوشی رو برداش و گف میدونم میدونم نباید باهاش میرفتم اما رفتم ولی اخرش گفتم اینکارو نکنیم و الانم تو بازار ی برنج خورو دیدیم بدوینننن😡

از زبان سیموتوی 🤗: من و جیمین شی با هم رفتیم و جیمین شی با قدرت جیغ برنج خور رو سمت خودش کشید کرد منم گرفتمش و با هم بردیمش مجازاتش کنیم و سامارا اومد گفت :( بندازینش تو زندان شماره ۳ ) بعدش رفتیم تو قسمت زندان ها!😼🧁💞 اونجا دو تا ۲ داشت 😬 ما هم انداختیمش تو ۲ سمت راست 😸👍 رفتیم پیش بقیه سامارا گفت : ( بچه ها تو شماره ۳ انداختینش دیه ؟ 😸👍) ک تازه یادمون اومد ۲ نبود ۳ بودددد ولی بعد جیمین شی با حالت خسته کفت :( اخع چ فرقی میکنه ؟😐) بعد سامارا گفت : اوننننن زندانننن شمارههه ی ۲ شکسته بود الان فرارررر میکنههههه 🥱 بعد رفتیم دیدیم فرار کرده 😐👍

از زبان هیمالیا 🤗: اوفففف خسته شدممم🥱 برم بخوابم🙂✋

از زبان بقیه :) وقتی دنیا خراب بشه این خوابه ما نگران ۰________________۰