
این معرفی دیگه به درد نمیخوره..
یونگی.... وارد رستوران شدم... باید از دلش در میاوردم.. عذاب وجدانم داشت من رو می کشت.... بهم گفتن ا/ت برگشته خونه.. گفتن حالش خوب نبوده و زودتر مرخصش کردم... پس منم مجبور شدم برم خونشون... دم در یکم دودل شدم... در زدم که یه آقا در رو باز کرد. #میتونم ا/ت رو ببینم؟؟ آقاهه گفت: و شما کی هستین؟؟؟ #اممم.. دوستش... آقا: چقد دوستاش زیاد شدن... برو.. #ممنون... خونه ش کدومه؟؟؟ آقا: همکف!! رفتم سمت در طبقه پایین... باز بود... در زدم... اما کسی جواب نداد... رفتم داخل.... خونه خالی بود... اما دری که انگار به حیاط پشتی میرفت چهار طاق باز بود... #ا... ا/ت؟؟ ا/ت... رفتم طرف در... یکی رو زمین افتاده بود... #ا/ت!! رفتم سمتش... داشت زیر لب یچیزایی می گفت... بلندش کردم و بردمش داخل... بدنش هم سرد بود و هم داشت تو آتیش میسوخت... مدام دمای بدنش تغییر می کرد... دستش رو دور گردنم حلقه کرد... بعد یچیزی گفت و ساکت شد.. قلبم تند تند میزد... لباسام خیس شده بود.. گذاشتمش رو زمین.. سریع گوشیم رو درآوردم... #سلام... جین هیونگ سریع بیا خونه ی ا/ت.. با خودت دکتر بیار... خیلی سریع.... قطع کردم... به پدرم زنگ زدم.. گوشی رو برنداشت و براش پیغام گذاشتم: سلام بابا.. من امشب رو نمیام خونه.. ا/ت حالش بده و باید مواظبش باشم.. حدود بیست دقیقه بعد جین و دکتر رسیدن.. $چی شده؟؟ #حالش بده... مدام سرفه می کنه و دمای بدنش عوض میشه... خانم دکتر.. چشه؟؟ دکتر یه نگاهی به ا/ت انداخت: عفونت شدید سینوسی... باید سریع لباساش رو عوض کنم... پرستار؟؟ یه ملافه ی خشک انداختن رو تختش... دکتر: میخوام لباساش رو عوض کنم... $باشه.. وایسادیم سر جامون... دکتر: میخواین اینجا به چی نگاه کنین؟؟؟ #اوه ببخشید... رفتیم بیرون... بعد چند دقیقه صدامون زدن...
#نیازی هس بره بیمارستان؟؟؟ دکتر: نه... اما... پرستار اینجا میمونه و ازش مراقبت می کنه تا به هوش بیاد... عفونتش شدیده اما خوب میشه... ا/ت سرفه کرد.. بهش نگاه کردم.. یلحظه دلم لرزید.. زیر لب گفتم: زود خوب شو... #ما هم میتونیم بمونیم و به پرستار کمک کنیم؟؟ دکتر: قطعا.. چهار روز گذشت و ا/ت به هوش نیومد.. بهش سرم وصل کرده بودن.. روز پنجم دکتر پرستار رو فرستاد خونه ش: باید تا فردا به هوش بیاد.. حالش خیلی بهتره... به پرستار احتیاجی نداره... مواظبش باشین تا به هوش بیاد.. #حتما.. جین رفته بود خونه ی خودش... اما من مونده بودم تا ازش مراقبت کنم... دکتر از رو صندلیش بلند شد و رفت... من نشستم رو صندلیش... بهش خیره شدم... آروم خوابیده بود.. مدام لبخند میزد... متوجه شدم که خودم هم دارم لبخند میزنم.. #یااا من چم شده؟؟ چشمام رو ازش گرفتم... اما دلم طاقت نیاورد.. دلم میخواست نگاش کنم.. حس عجیبی بود.. اما نمیخواستم دیگه ازم متنفر باشه... قلبم دوباره لرزید... دستش رو گرفتم: چطوری تونستم انقد باهات بد باشم؟؟؟ پدرم زنگ زد... واسم غذا آورده بودن... جین هم قراربود واسه ناهار بیاد.. رفتم غذاها رو گرفتم.. و برگشتم... –تو اینجا چیکار می کنی؟؟ ........... ا/ت... –منظورت چیه؟؟؟ #تو حیاط پشتی... بیهوش بودی.. پیدات ردم و تا امروز مراقبت بودم.. حالا اینجوری ازم تشکر می کنی؟؟ -چی؟؟ تو؟؟ قهقهه زدم: تو مواظب من بودی؟؟؟ اوه... چه جالب.. چه باورنکردنی... #چرا از جین نمیپرسی؟؟ -سوال میپرسم.. اما وقتی ببینمش... بی تفاوت گفت: به هر حال الان زندگیت رو مدیون منی...
–به خاطر چی؟؟ مجبور نبودی نجاااتم بدی... با لحن کشدار و طعنه آمیزی این رو گفتم.. #عصبانیم نکن!! –اگه عصبانیت کنم؟؟ اونوقت چی میشه؟؟؟ #میتونی امتحان کنی!!! –تو... یه بزدلِ بیشعورِ کله شقی... که فقط از آدمای دور و برت استفاده می کنی... و قلبشون رو میشکنی... و اصلا هم واست مهم نیست... #انقدر غر نزن... ازت عذرخواهی کردم... –عذرخواهی؟؟ فکر می کنی با عذرخواهی خالی درست میشه؟؟؟ ها؟؟ تو اون شب من رو خورد کردی.. غرورم رو... و شرافتم رو... #بیا فراموشش کنیم... تازه.. یچیزی واست دارم... میخواستم اون شب بدمش بهت... –نمیخوامش.. #مطمئنی؟؟؟ -بله! #پس بزار این شعر گم شده بمونه.. –چی؟ (از رو شعر خوند) بعد نیم نگاهی به من انداخت و پوزخند جذابی زد... –اون.. اون شعر... اون شعر منه!!! ماه پیش گمش کردم.. همه جا رو.. دنبالش گشتم... #خب... کاغذ رو از دستش گرفتم.. –از کجا اوردیش؟؟؟ کنارش رو تخت نشستم... –این شعر مورد علاقمه.. پارسال نوشتمش... یه روز پاییزی... #خب... من... –تو پیداش نکردی.... بهش نگاه کردم: دزدیدیش... درسته؟#نه کاملا.. میخواستم برش گردونم.. جین گفته بود وقتی با هم دوست شدین بهش یه شعر هدیه دادی.. میخواستم اون فکر کنه ما با هم دوستیم.. از این شعر بیشتر خوشم اومد... و برداشتمش... سکوت کرد: حالا میشه من رو ببخشی؟؟ نرم تر شدم: بخاطر چیزی که برداشتیش و حالا پسش دادی؟؟؟ باید ببخشمت؟؟؟ #بایدی در کار نیست.. لطفا... –ایندفعه چه نقشه ای تو سرته؟؟؟ #باور کن هیچی... ایندفعه فقط عذاب وجدانم داره من رو می کشه... من خیلی کندذهنم... هیچوقت به کارام فکر نمی کنم... دستم رو گذاشتم رو موهاش: پس پسر بدی هستی...
#پس من رو بخشیدی؟؟ -بخشیدم.. اما.. انتظار نداشته باش انتقام نگیرم!! #تو که از من بدتری.. –جدی؟؟ خب فکر کردی فقط خودت شیطان درون داری؟؟؟ $آهای.. یونگی.. صدای جین از دم در اومد... $در رو باز کن.. #الان.. یونگی پاشد.. دستش رو گرفتم: بزار من برم... بلند شدم... در رو باز کردم: سلام... $سلا... هییی. سلااام.. بغلم کرد... $کی به هوش اومدی؟؟؟ -میشه بگین چند روز بیهوش بودم؟؟ #پنج-شش روز.. دقیق یادم نیست.. –چی؟؟ $دکتر گفت سینوس هات شدیدا عفونت کردن.. –واقعا؟؟ $آره.. سرم ها رو کجا بردن؟؟ $امروز دکتر گفت دیگه احتیاجی به سرم نیست.. –من گشنمه.. جونگ کوک.. اون بهم سر نزد؟؟ $اون پسره؟؟؟ اوه چرا اتفاقا.. اون رفت محل کارت و گفت حالت خوب نیست و نمیتونی بری... خیلی پسر جالبی بود.. باور نمی کنم ازمون بزرگتر باشه.. راستی.. حالا که مدرسه تموم شده چیکار داریم انجام بدیم؟؟ -مدرسه تموم شده؟؟ #پس چرا کارنامه گرفتی؟؟؟ دیروز جلسه آخر بود.. –اوه.. پس باید درس بخونیم.. واسه کنکور... میخوام رتبه ی خوبی بیارم!! $اوهوم... -شما چی؟؟ برنامتون چیه؟ $نمیدونم.. البته هنوز.. شاید گیم.. #منم تصمیم دارم با شما وقت بگذرونم.. اما انگار سرتون شلوغه.. –سه هفته ی دیگه کنکور میدم.. بعد وقتم خالیه.. $هی هی... شما دوست شدین؟؟ -دوست بودیم.. #اشکال نداره بهش گفتم همه چی رو.. نمیخواد فیلم بازی کنی.. –اوه.. #آره دوست شدیم... –من گشنمه.. $تو اصلا غذا هم میخوری مگه؟؟ -آره-_-.. #ا/ت؟؟ -هوم؟؟ #یادته.. پیشنهاد پدرم؟؟ برای.. اینکه... –آره.. #قبولش می کنی؟؟ ما واقعا خوشحال میشیم که بیای پیش ما زندگی کنی.. –نه.. ممنون... ترجیح میدم مستقل باشم..
$ا/ت.. آخر هفته خونه ی ما مهمونیه.. به مناسبت برگشتنمون پدرم دوستای خودش و منم دوستای خودم رو دعوت کردیم.. –بیچاره مامانت.. $دوستای اون هم هستن.. تو هم باید بیای.. –من؟؟ چند شنبه؟؟ $چهارشنبه.. –نمیدونم.. فکر نکنم.. امروز چند شنبه ست؟؟ $نمیدونم.. میای؟؟ تو هم دوستمی.. بدون تو خوش نمی گذره.. –خب این اواخر انقد مرخصی گرفتم که نیم ساعت هم بیشتر بهم مرخصی نمیدن.. $چ.. چرا استعفا نمیدی؟؟ فقط یه کار بس نیست؟؟ -هممم... بالاخره اون کار یروز تموم میشه مگه نه؟؟ #بیا پیش یکی از ما... –گفتم که نه!! $بابات خونه ست یونگی؟؟ #نه.. رفته سفر کاری... $اون معمولا خونه تنهاست.. بهشون چشم غره رفتم: چند بار باید یچیز رو تکرار کنم؟؟؟ #همم.. دلت میخواد مستقل باشی.. و نمیای پیش ما.. پس چطوره؟؟ من بیام پیش تو؟؟ این چند روز واقعا بهم خوش گذشته... –معلومه که نه.. این که دیگه بدتره... همین الان هم صاحب خونه م از دستم شاکیه.. تو هم بیای حرف واسه گفتن داره!! نه.. یونگی به جین نگاه کرد... $تو هم به همون چیزی فکر می کنی که من فکر می کنم؟؟ #فکر کنم.. –میشه یکم فکر نکنید؟؟؟ دارم به داشتن عقل تو کله هاتون شک می کنم... #میدونستی طبقه ی بالاتون خالیه؟؟؟
-خب که چی؟ اصلا تو از کجا میدونی؟؟؟ $صاحب خونه ت زیاد حرف میزن.. –اما اون که می گفت همسایه طبقه بالا از دستم شاکیه... و.... اوه... $تو به چی فکر می کنی؟؟ -به همون چیزی که شما بهش فکر می کنین!! #پدرم بهم افتخار می کنه... $به اینکه خونه بخری که پیش دوستت باشی؟؟ #نه.. به اینکه کار کنم.. انگار شما به یچیز دیگه فکر میکردین... کار کنم و بعد بیام اونجا.. $اووووه.. #این تنها راهیه که بهم اجازه میده بیام... البته فکر نکنی میام ایجا زندگی کنما... $خیلی باحال میشه که هر سه تامون تو این ساختمون باشیم؟؟؟ -اصلا از فکرتون خوشم نیومد... $تو به چی فکر میکردی؟؟ -به این که برم طبقه بالا رو اجار بگیرم.. به همدیگه نگاه کردن... –چیه؟؟ اونجا خیلی بهتره... تازه دو تا اتاق هم داره.. یه آشپزخونه.. و یه حموم بزرگتر.. #پس قطعا اجاره ش هم بیشتره.. –منم الان حدود دو میلیون وون حقوق میگیرم... $این که.. از پول تو جیبی ماهانه منم بیشتره... –ببخشید.. ولی تو پول تو جیبی میگیری.. اجاره خونه هم نداری بدی.. غذا هم که لازم نیست بابتش پول بدی.. ولی من هم پول اجاره رو دارم بدم و هم ول غذا و رفت و آمدم... تازه من پول تو جیبی نمیگیرم.. دارم کار می کنم!!! $راست میگی... حالا میای مهمونی یا نه؟؟ -تو هم ول کن نیستی ها؟؟
#انگار هنوز نشناختیش.. –اتفاقا خوب شناختمش... باشه قبوله میام... –تو که قصد نداری تو مهمونی کاری کنی مین یونگی؟؟ از الان بگو... شاید اسپری فلفل لازمم شد.. بهم چشم غره رفت: چقد کینه ای هستی... امشب رو چیکار کنیم؟؟ -نکنه شما میخواین کل تابستور رو اینور و اونور ولو باشید؟؟ #برناممون دقیقااا همین بوده... $البته در کنارش گیم هم داریم!! امشب بریم... امممم پارک مرکزی.. چطوره؟؟ -شما میتونین برین.. رو تخت ولو شدم... –من کلی کار عقب افتاده دارم... مهمونی چندم بود؟؟؟ $8 مِی... –چی؟؟ 8 می؟؟ تولدت؟؟ #آره.. -چرا زودتر نگفتی؟؟؟ $همینجوری.. –وای عالیه.. گوشی یونگی زنگ خورد: الان برمیگردم... رفت بیرون.. $چه خبر؟؟ -هیچی... $چی شد که با یونگی دوست شدی؟؟ -بهش مدیونم.. همین... $پس یعنی دلت نمیخواد باهاش دوست باشی؟؟ -برام فرقی نداره.. فقط همین... $اوهوم.. ولی فکر کنم الان برای اون فرق داره... –یعنی چی؟؟ $میخواد جبران کنه.. –ولی هنوز بهش اعتماد ندارم... شونه بالا انداخت.... یونگی و جین رفتن بیرون و منم رفتم رستوران.. جونگ کوک با دیدنم از روی شادی خواست داد بزنه... +دلم واست تنگ شده بود!! ولی.. –چیه؟؟ صبر کن لباسام رو عوض کنم و بیام... +نه... یعنی... –چی شده؟؟ +رییس... اخراجت کرد.. –چی؟؟؟؟ +گفت نیروی... «جونگ کوک... مشتریا منتظرن...» +متاسفم... –اون کی بود؟؟؟ یه نیروی جدید آوردن؟؟ +آره... باید برم.. –وای... جونگ کوک رفت... –اخراج؟؟ فقط چون مریض بودم؟؟؟ روز قبل تولد جین... #باید ببینمت.. این پیامی بود که یونگی بهم داده بود.. آخرین باری که دیده بودمشون اول هفته بود.. دیروز رفتم و واسه جین یه هودی صورتی خوشگل خریدم...
–کجا؟؟ #هر جا که بشه.. میتونی بیای خونه ی من؟؟؟ -بعد کلاسم، بله... #باشه.. منتظرتم... خونه ی بچه ها خیلی حوصله سر بر شده بود.. تهیونگ هم هر جلسه میومد و هی حرف میزد... تا حواس بچه ها رو پرت کنه... –میشه بری بیرون؟؟ @چرا؟؟ -داری حواسشون رو پرت می کنی.. همین الان هم از کارم عقب موندم.. @خب طوری درس بده که حواسشون پرت نشه... –ببخشید؟؟! @حتما تدریست اونقدرا جذاب نیست که حواس بچه ها راحت پرت میشه... –حتی اگه تدریسم هم بد باشه اگه تو یجا بشینی حواسشون جمع میمونه.. ببین من یه هفته مریض بودم و اصلا هم حوصله تو رو ندارم که سردردم رو بدتر کنی... البته.. یه راه دیگه هم هست.. میتونم با پدرت حرف بزنم تا اون اجازه نده هر جلسه بیای ور دل ما بشینی!؟ نرم تر شد: چقد زود عصبانی میشی حالا... شوخی می کردم!! –حدس میزدم!! @دختره ی... –چیزی گفتی؟؟ @نه!!!! برگشتم خونه و یه دوش سریع گرفتم و لباسام رو عوض کردم... تاکسی گرفتم و رفتم خونه ی یونگی...
خب تموووووم شد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارتت بعدیییییییی
2 سال بعدد...... هنو نزاشته
مشغول نوشتن داستان جدیدممم
سلام کسی پیج اجی بونارو داره پیداش نمیکنم ؟♡
سلام خوبی؟ 💛
حالت خوبه؟
داستانت عالیههه♥
امیدوارم حالت خوب بشه💫
عاجی پارت بعد کی میاد؟
اجییی اومدی؟خوفی؟
اجییی چرا نمیزاری 6 روز شد،نوشتی پارت 11 رو؟
نمیتونه بنویسه
به من گفت یه تست براش بسازم ولی هنوز تو بررسیه
(دختر داییمه...)
عه چرا😯😢💔
عاجی پارت بعد رو بزار دیگه
پارت بعد نمیخواد بیاد؟
خیلی قشنگه