
سلام بر دوستان گلم اینم از قسمت دهم داستان.الان که دارم اینو مینویسم قسمت های ۸و۹ در حال بررسی هستن.برای همین دیر میاد.????
از زبون دختر کفشدوزکی:من و گربه و کاهن فلورانس رفتیم سمت نگهبانان و بهشون گفتیم که برگردن.کاهن اعظم به کاهن فلورانس گفت شما میخواین باز هم برگردین به غار؟کاهن فلورانس گفت نه میخوام تو پاریس بمونم چون شهر قشنگیه و بالاخره میخوام از اون غار در بیام و آمدزش های دختر کفشدوزکی رو هم ادامه بدم.گربه سیاه گفت بانوی من یک چیزی یادت نرفته.بعد به لاکی چارمم اشاره کرد.من گفتم آره راست میگی.گفتم میراکلس لیدی باگ.همه چی به حالت اول برگشت.تمام خرابی ها درست شد و کاهن ها به معبد نگهبانان برگشتن و دوباره روز از روزی از نو.
من و گربه رفتیم داخل یک کوچه و به حالت اول برگشتیم.آدرین گفت نظرت چیه؟گفتم درباره چی؟گفت درباره من.من گفتم هنوز از دستت ناراحتم و تو باید رضایت من رو بدست بیاری.آدرین گفت چجوری آخه؟من گفتم نمیدونم.آدرین گفت الان میتونم عاشقت باشم؟من گفتم نه برو پیش کاگامی جونت بمون.آدرین گفت مرینت لطفا بدون تو دووم نخواهم آورد.من گفتم نخواهی که نخواهی برو پیش عشقت کاگامی.
آدرین گفت خودتو لوس نکن دیگه میدونم دلت برام تنگ میشه خودت برمیگردی.من گفتم عه واقعا.بعدش رفتم.آدرین اومد دنبالم گفت غلط کردم زر زدم.من گفتم باشه پیشی کوچولوی من بعد پریدم تو بغلش.اونم من رو محکم تر بغل کرد.واقعا دوسش داشتم و نمیتونستم ولش کنم.بهش گفتم من شرط دارم.اول باید از کاگامی دور شی.آدرین گفت این حله.من گفتم دومی نباید من رو ترک کنی.گفت اینم حله.بعد گفتم سومی هیچ وقت و به هیچ وجه نباید به من شک کنی.گفت اینکه حتما حله مگه میشه به بانوم اعتماد نداشته باشم.گفتم حالا برو خونتون مطمئنم بابات و مامانت منتظرتن.آدرین گفت آره ولی نمیتونم بابام رو ببخشم.نمیدونی چه بلایی سر من اومد.من گفتم تو برو وگرنه ناراحت میشما باباتم ببخش.گفت باشه قبوله.من رفتم سمت خونمون آدرین هم رفت.
از زبان آدرین:از مرینت خداحافظی کردم و رفتم سمت خونمون.در زدم.در رو باز کردن.تا مادرم رو دیدم پریدم بغلش خیلی خوشحال بودم که میتونستم مامانم رو ببینم ولی هنوز از دست بابام عصبانی بودم.مامانم گفت آدرین پسرم خیلی دلم برات تنگ شده بود.من گفتم منم همینطور خیلی دلم برات تنگ شده بود اما از اینکه پدرم برای برگردوندن شما من و مردم پاریس رو اذیت کرده ناراحتم.مادرم گفت منم ناراحتم ولی پدرته نباید از دستش ناراحت باشی.من گفتم مادر نباید ناراحت باشم.وقتی از پاریس فرار کردم رفتم دنبال کاهن فلورانس نزدیک بود بمیرم.میدونین تله های اونجا چجوری بود.اگه کاهن منو نمیشنخات الان مرده بودم.پدرم گفت متاسفم اما من برای مادرت اینکار رو کردم و بیشتر برای اینکه تو خوشحال بشی.خوشحالی تو بیشترین چیزیه که من میخوام.منم رفتم و بغلش کردم.
از زبان مرینت:از آدرین خداحافظی کردم و داشتم به سمت خونه میرفتم که کاهن فلورانس رو دیدم.گفتم سلام کاهن فلورانس.اونم سلام کرد و گفت به من نگو کاهن فلورانس همون فلورانس خالی هم بسه.گفتم باشه فلورانس.حالا با من چیکار داشتی.گفت من دنبال یک خونه میگردم پولم ندارم و نمیدونم چیکار کنم.من گفتم میتونی از آدرین کمک بگیری.بعد به آدرین زنگ زدم اونم جواب.گفت سلام عزیزم چی شده؟گفتم سلام خوبی.بعد قضیه رو براش توضیح دادم.از زبان آدرین:مرینت برام توضیح داد منم گفتم هرکاری که بتونم می کنم.رفتم پیش پدرم بهش همه چیزو توضیح دادم اونم گفت حتما اون مادرتو برگردوند باید براش جبران کنم.بهش بگو هر خونه ای که خواست انتخاب کنه پولش با من تو هم همراهشون برو.من خیلی خوشحال شدم و به مرینت زنگ زدم و همه چیو بهش گفتم.
از زبان مرینت:خوشحال شدم و به فلورانس هم گفتم اونم خیلی خوشحال شد.از اینجا رفتیم پیش آدرین.آدرین ما رو سوار ماشین کرد و برد که خونه ها رو ببینیم.فلورانس انتخاب رو گذاشت دست ما.ما هم یکی رو انتخاب کردیم.بعد رفتیم سراغ لوازم خونه اونها رو هم گرفتیم.بعد از فلورانس خداحافظی کردیم.آدرین بهم گفت حالا که بیرونیم چطوره بریم رستوران.من گفتم نه.گفت چرا؟گفتم چون یک دفعه ممکن کاگامی پیدا بشه و گند بخوره تو این روز و آکومایی بشه.آدرین هم قانع شد.من رو رسوند خونمون.در رو برام باز کرد منم پیاده شدم و رفتم داخل خونه.
شب شد منم تو رخت خابم بودم.تو همین چند ساعت دلم برای آدرین تنگ شد.میخواستم بخوابم که از بالکن صدایی شنیدم.دیدم یکی در بالکن رو باز کرد.بالشتم رو پرت کردم تو صورتش.....از زبان آدرین:دلم برای مرینت تنگ شده بود میخواستم یکم ببینمش.تبدیل شدم و رفتم رو بالکنش.در بالکن رو باز کردم و دیدم که یک بالش خورد تو صورتم.منم افتادم زمین.مرینت گفت ببخشید نفهمیدم تویی.من گفتم اشکال نداره تخسیر من بود باید برات پیام میفرستادم.بعد رفتم و نشستم کنار مرینت.
از زبون گربه سیاه:اومدم و نشستم رو تخت مرینت.اونم اومد و کنار من نشست سرشو گذاشت رو شونه هام.من گفتم تو این چند ساعتی که ندیدمت خیلی دلم برات تنگ شده بود و ببخشید که یهویی اومدم.مرینت هم گفت نه اشکال نداره منم دلم برات خیلی تنگ شده بود.میشه تا وقتی که میخوابم اینجا بمونی.من گفتم قبوله و سریع گرفت خوابید.چه سرعتی داشت.نمیتونستم چشمم رو ازش بردارم.خیلی دختر خوشگلی بود.چقدر هم ناز خوابیده بود.سرشو بوسیدم و رفتم به سمت خونه.
فردای اون روز:امروز روز تعطیلی مدرسه بود.حوصله ام سر رفته بود.مامان و بابام هم رفته بودن سفر البته با ناتالی.تو خونه تنها بودم.رفتم بیرون.به مرینت پیام دادم.رفتم دنبالش.از زبان مرینت:آدرین بهم پیام داد منم رفتم بیرون.بهش رسیدم سلام کردم.اونم بهم سلام کرد.بهش گفتم پدر و مادر من قراره فردا یک سفر کاری به چین برن.یک ماه دیگه هم نمیان.آدرین گفت پدر مادر منم همینطور.من گفتم چطوره بریم یک سرس به فلورانس بزنیم ببینیم حالش خوبه از خونش خوشش اومده یا نه.آدرین گفت حتما که میریم الان اونم دوست ماست هم اندازه ده هزار سال تجربه داره.خیلی چیزا دیده.ما هم به سمت خونه فلورانس حرکت کردیم.....
و تمام.امیدوارم خوشتون اومده باشه.????
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پس چرا پارت بعدی رو نمیزاری؟آخه داستانت خیلی قشنگه حیفه تموم شه
سلام تست لیدی باگ و ابر قهرمان های جدید را بخونید و لذت ببرید
با با تو دیگه کی هستی عاشقانه ترین بود
بابا این دیگه اخرشه 😍😍😍😍😍
کارت عالی بود تو تکی
حتما ادامه بده
خوبه ولی صحنت اصلا رمانتیک نیست
لطفا رمانتیک کن🙏
ببین من هر کار میکنم تو تستچی و تو گوگل میزنم نمیاره کل داستانتو کمکم کن 🤕🤕🤕🤕🤕🤕
الان تازه قسمت یازده رو گذاشتم.لطفا به دوستاتون بگین داستان منو بخونن.
عالی بود فقط یه سوتی کوچیک دادی😅مگ هاکماث از بین نرفت؟بعد کاگامی چجوری باید آکومایی بشه؟ناراحت میشه ولی اکومایی نمیشه😅همین بود فقط ولی در کل خوب بود
عه پس میخوای میراکلس هاکماث رو بدی دست یکی دیگه نه؟
واییی عالییییی بود
.عالی آفرین پارت بعدی رو بذار