10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Delaram انتشار: 3 سال پیش 226 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
🖤🌪🌊|🖤🌪🌊|🖤🌪🌊
• تهیونگ از اتاق رفت ..ماریا: اوفف اره همیشه حرف حرف اون میشه سرمو رو میز گذاشتمو به خاطره ای نچندان خوب فکر میکردم...... به ۲۳ سال قبل ....من بچه زندان بودم . به پدرم اتهام زده بودن و میخواستن بندازنش زندان اما اون فرار کرد و بجاش مادرم رو که منو حامله بود به جرم همکاری باز داشت و زندان کردن از پدرم دلگیر بودم پدری که هیچ وقت نه دیدمش و نه اون منو دید و نه هیچ وقت اومد و توضیح بده که ما برای چی تو زندانیم . ۸ سال زندگیمو به سختی کنار مادرم تو زندان گذروندم .مادرم کسی رو نداشت که منو پیشش بزاره پس مجبور بود که پیش خودش نگه داره . وقتی تقریبا ۸ سالم شد مامانم برای اینکه اینده من توی زندان تباه نشه و اسم زندان رو من نمونه تصمیم گرفت فرار کنه . اون و من از زندان فرار کردیم اما دنبالمون کردن به اقیانوس پناه بردیم تا بتونیم با یه قایق از این شهر دور بشیم اما اقیانوس مارو نپذیرفت .
و ما توی ابهاش غرق شدیم . مادرم دیگه نتونست برگرده اما فردا صبح نگهبان های زندان منو بیهوش روی صخره سنگی کنار اقیانوس دیدن . شاید اینکه کنار اقیانوس اروم میشم به خاطر اینه که مادرم درونش خوابیده . منو توی بخش کودکان زندان نگه داشتن . حدود یک ماه هیچی نمیگفتم و فقط گریه میکردم . حتی غذا هم بزور میخوردم تا اینکه تهیونگ رو دیدم. پسری حدودا همسن من با چند ماه بزرگتر بودن . اون اومد کنارم و کمکم کرد که بتونم سر پا بشم اونم سرنوشتی شبیه من داشت . مادرش توی یه عمارت بزرگ کار میکرد. تهیونگ خاطره زیادی از اون موقع به یاد نداره و فقط تنها صحنه هایی که از اخرین دیدار مادرش داره اینه که وقتی ۴ سالش بود کنار مادرش که بی جان روی زمین زیر یه پل در حاشیه شهر نشسته بود و اشک میریخت . چون دلیل مرگ مادرش معلوم نشد اون رو هم اونجا نگه میداشتن . اون موقع ما هیچکسی رو غیر از هم نداشتیم و شدیم تنها کس همدیگه و با تمام سختیا تا این موقع رسیدیم.
هر دوتامون توی ازمون افسری شرکت کردیم و به اینجا رسیدیم . دوتا از فرماندگان بزرگ .مثل دوتا دوست...یعنی....در ظاهر مثل دوتا دوست .... بنظرم خیلی بیشتر از دوتا دوست بودیم دو نفر که نمیتونن از هم جدا بشن و جونشون به جون هم بسته هست . البته این نظر منه . چیزی که حداقل برای خودم واضح بود شاید کسی حتی شَکّش هم به این نمیرفت که یه روزی من عاشق کسی بشم که همه ما رو به عنوان دوتا دوست میشناسن . البته این حسی بود که یه دختر ساده داشت که از همه قایمش کرده بود . قایمش کرده بود که بعضی وقتا از دست این پسر سرخ میشم ولی کاورش میکرد . قصد این که اونو نشونش بدم نداشتم چون میترسیدم . از این که حتی دوستی ۱۵ سالمون خراب بشه . اون تا حالا هیچ رفتاری در مورد این جور مسائل نشون نداده . اون فقط منو به عنوان بهترین دوستش میدونه و این باعث ترک خوردن قلبم میشه که وقتی توی حالت استراحتش هست اصلا معلوم نمیشه ترک های روش اما...
وقتی شروع به تپش میکنه اون ترک های روش هعی بزرگ و بزرگتر میشن . طوری که دیگه تصمیم میگیری بزاری کنار و دیگه ادامه ندی . دیگه اون تپش قلب رو نخوای و به نزدن قلبت راضی بشی اما همیشه این که کنارش هستم وادارم میکنه برای همین در کنارش بودن این ترک هارو تحمل کنم . اون نمیدونه که چقد برای اینکه هر ماموریت چطور میره و بر میگرده میمیرم و زنده میشم . ولی همیشه پشتم بوده .... بگذریم از این حرفا . اینا حالمو خوب نمیکنه فقط باعث تر شدن چشمام میشه . امشب رو تا صبح بیدار موندم تا یه خورده به کارای عقب مونده برسم چون دیگه از فردا برای خودم نیستم توی راهی پا گذاشتم که میدونم از اخرش هیچ سردرنمیارم . سردرگمی یکی از مشکلاتم همیشگیمه . ماریا : نزدیکای صبح به خوابگاه رفتم و توی اتاقم روی تخت ولو شدم چشمام روی هم نیومده بود خواب رفتم .....با صدای کوبیده شدن به در از خواب پریدمو بدو بدو رفتم تا درد باز کنم چی شده که اینطوری در میزنن😨
سریع در رو باز کردم و جلوم تهیونگو دیدم که دست به سینه جلوم وایساده و با نگاهی که یکم چاشنیش اخم بود بهم نگاه میکرد با دیدن من یهو انگار جا خورده باشه اطرافو سریع نگاه کرد و منو داخل هل داد و خودشم اومد تو اتاق ...تهیونگ:《 هویی دختر حالت خوبه؟ این چه سرو وضعیه ؟ میخوای همه از ترست فرار کنن🤦🏻♂️🤦🏻♂️》 ماریا :《 چی میگی ته چی شده سر صبح اینطور در میزنی 》 تهیونگ که انگار کلافه شده باشه از اینقد خنگ بازی ماریا رو به ایینه میچرخونش و میگه :《 این شما و این هیولای خفته ماریا...》 ماریا: 🤦🏻♀️🤦🏻♀️تازه فهمیدم چه گلی کاشتم و منظور تهیونگ رو فهمیدم . تو ایینه با یه ورژن ژولیده از خودم روبرو شدم لباسم بهم ریخته موهاییی که هر شاخش به یه طرف رفته بود یه لحظه از خودم ترسیدمو هینی کشیدمو رفتم عقب که از پشت به تهیونگ برخورد کردم .تهیونگ :《 حالا دیدی منظورم چیه ... چرا با لباس کار خوابیدی...نکن دوباره تا دیر وقت کار میکردی هان؟؟ به من نگاه کن ( و صورت ماریا رو که پایین بود با دستش اورد بالا به چشماش نگاه کرد )
بله درسته تا اخر شب بیدار بودی چشمات همه چی رو روشن میکنه 🤨زود اماده شو میدونی ساعت چنده همه بیرون دارن کارشونو میکنن اونوقت اینجا خوابیدی دختر.... زود اماده شو اینجا منتطرت میمونم(و اروم زمزمه کرد) خوبه بهت گفتم گه امروز تمرین داریم 🤦🏻♂️ 》 ماریا: سریع دستو پامو جمع کردمو بیشتر از این توی این وضع نموندم . دستو صورتمو شستم تا از خماری خواب در بیام . لباسی پوشیدم . رفتم جلو ته 《 خوبه ته؟ بریم دیگه دیر شده 》[بالا عکس لباس ماریا] ... تهیونگ:《 خوبه خوبه بریم . 》 و هر دو سریع از اتاق بیرون رفتن ماریا : توی راه همه یه جوری عجیب نگاه میکردن تا حالا منو توی اون استایل ندیده بودن . سعی کردم حداقل جلو کار اموز ها مقتدر بنظر بیام . راه رفتن کنار ته حس افتخاری داشت ...... ول کنیم اینا رو.....به سالن تمرین دفاع شخصی رسیدیم. الان گروهی تمرین نداشت و خالی بود . بعضی موقع ها برای تمدید کردن مهارتام و بعضی موقع ها برای تخلیه انرژی میومدم .
امروز فرقداشت امروز برای یه هدف اینجا تمرین میکردم .تهیونگ:《 خب بیا ببینم چیا بلدی ...》 ماریا :《 با تو؟؟!!!من؟》 تهیونگ :《 اره پس چی فکر کردی .... نکنه ماری کوچولو من میترسه ببازه( و با بامزگی خندید)》 ماریا:《 یااا تهیونگا .. من کوچولو نیستم 》 تهیونگ شونه ای بالا انداخت و گفت :《 بالاخره ۲ ماه ازم کوچیکتری 😁》ماریا:《 اوه خدای من . باشه باشه. ولی قول نمیدم نبازی 》 تهیونگ :《 خوبه خوبه اعتماد بنفست یه لِوِل بالا تر رفته .😏》......تهیونگ : بعد از ۳ ساعت پیوسته کار کردن کنار سالن با خستگی نشستیم . دستامو پشتم گذاشتمو بهشون تکیه کردم . خیلی کار این دختر خوب بود دست کمی از من نداشت فقط نمیفهمم چرا این ویژگیاشو پنهان می کنه بطری اب کنار دستمو باز کردمو به سمت ماریا گرفتم 《 تو اینقد خوبیو من نمیدونستم 》 ماریا اروم یکم اب خورد و گفت :《 ته مسخره نکن . 》
تهیونگ به سمت ا.ت چرخید و گفت :《 چه مسخره ای کارت عالی بود . بعد از ظهر باید برای تمرین تیر اندازی بریم . یه خورده استراحت کن برای ظهر دیگه دیر نکنیا 》ماریا : ته دستشو مشت کرده جلو اورد و منم دستشو گرفتم تکون دادم کاری بود که همیشه میکردیم . کارا اموز های گروه B برای تمرینشون اومدن . تهیونگ رفت و منم بعد از اینکه یکم اونجا موندم به سمت اتاقم رفتم ......ماریا: بعد از ظهر داشتم به سمت سالن هدف (تیراندازی) میرفتم که با تهیونگ مواجه شدم که داشت دنبالم میگشت گفتم :《 ایندفعه دیگه دیر نکردم . چی شده؟》 تهیونگ:《 فرمانده ارشد گفته بریم پیشش . کار مهمی پیش اومده اینطور معلومه 》.... و هر دوتاشون به سمت اتاق فرماندهی رفتن. به اتاق که رسیدند احترام نظامی گذاشتند . ماریا :《 بله قربان .اتفاقی افتاده که صدامون کردید؟ 》 فرمانده :《 خوشحالم که قبول کردید این کار رو .
مطمئنم اخرش اتفاق خوبی در پیشه. و چیزی که میخواستم بگم اینکه که مهلتی یک هفته ای که بهمون داده بودن برای اماده کردن خودتون کمتر شده و شما کارتون رو از پسفردا باید شروع کنید . از شناختی که از شما دارم میدونم که از همین الان هم اماده اید . امروز رو تمرین هاتون کاملا وقت بزارید فردا اقای چاوون میاد . فردا اطلاعات دقیقتر اینکه شما اونجا قراره چکار کنید و اینکه پایان کارِتون چجور باشه بهتون خبر داده میشه . الان بربد و خودتون رو کاملا اماده کنید 》 تهیونگ:《 بله قربان . 》 ......ماریا : از وقتی که از اتاق فرمانده بیرون اومده بودیم فکرم مشغول این بود . پسفردا خیلی زود هست . نمیدونم امادگیشو دارم یا نه. تهیونگ:《 ماریااا. ماری . کجاییی دختر . هواست کجاست یه نگاه به سیبل روبروت بنداز ببین چی شده اخه . چرا اینقد حرصم میدی . 😬😬》 ماریا : باصدای ته به خودم برگشتم . راست میگفت همه تیرام خطا رفته بود از بس فکرم مشغول بود . تفنگ رو رو میز گذاشتم و رفتم رو صندلی نشستمو سرمو بین دستام گرفتم
ادامه دارد...
بچه ها این پارت یه ویدیو ضمیمه هم داره که توی کانال نمام میزارم .. قبلا گفتم چجوری وارد بشید . اگر مشکلی داشتید بگید دوباره بهتون بگم ....عنوان ویدیو هم عبارت( نمیخوام نشونش بدم@_@) هست .... اسپویل توی نتیجه❣❣
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
30 لایک
عالییییی بود
خواهش میکنم❣❣
عالیییی بودد آجیی جونمم.💜💜
مرسی❣❣
محشر بودددد 😍😍😍😘😘😘😘
ممنونم😍😍❣