10 اسلاید امتیازی توسط: B.H.R انتشار: 3 سال پیش 142 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خوب سلام بازم رمان Wrong choices به تاخیر افتاد چون دیدم خیلی جای بدی کات کردم این یکی قسمتشم گذاشتم
در رو باز کردم و با دیدن سربازا پشت در کلا متجب شدم😳یکیشون گفت پرنسس کیتی و همسرشون کای کجان؟ گفتم من اینجا چقندرم آیا؟ معذرت خواهی کرد و گفت پادشاه دستور دادن تا ایشون و پسرشونو به کاخ برگردانده شوند هیچ بهانه ای هم قبول نمیکنند که کلارا خودش از پشت در با حوله دورش... اومد و گفت اینجا چه خبره؟😳یکم خم شدن و بعدشم دوباره همون جمله قبلی... جعتمون مخالفت کردیم چون خبر داشتیم میخواد چیکار کنه ولی خوب اینا دست بردار نبودن و پدر کلارا هم یک خوناشامه یه دنده هستش (میخواستم بگم آدمه یک دنده😁) بعد از لباس پوشدن کلارا با راکی رفتیم از لای دروازه مخفی که فقط خوناشاما قادر به دیدنش بودن رد شدبم و صاف جلوی حیاط کاخ ایستادیم... قیافه کلارا جوری بود که انگار داشت میگفت واااااای بازم عڋاب الهی شروع شد😩 راکی هم که کلا سرگیجه داشت منم دستشو گذاشته بودم روی شونم که بتونه ابستاده وایسه ... ار چشم کلارا"یک روزم نشده که اومدیم بیرون و زرت😑 دیگه چه تصمیم خودم باشه چه نباشه نمیزادم راکی رو بزور قربانی کنن(منظور همون پیوند قلمرو هاست) همون موقع بود که گوشیم زنگ خورد😨ماتیلدا بود ، یکم توی صداش ترس وجود داشت ولی داشت آروم پشت تلفن حرف میزد جوری که کسی صداشو نشنوه! گفتم حالت خوبه؟😨همونطوری قدم زنلن رفتم سمت کای یهو تلفن قطع شد کل نگهبانارو کنار زدم و مثل جت دویدیم سمت خونه ماتیلدا
چون نگهبانا افتادن دنبالمون از طریق برقم هممونو کلا بردم یجای دیگه که نزدیک خونه ماتیلدا باشه... از همه جلو زدم و سریع هودمو کوبوندم به در و درو باز کردم تا اومدم سرمو به سمت اتاقا بچرخونم صدای جا انداختن ضامن تفنگ اومد سر جام ایستادم چون جونمو دوست داشتم سرمو تکون کندادم فقط چشمامو بستم و شروع کردم برسی کردن طرف از طریق قدرتم . خوب اون یه خوناشام بود ـ قدش ۱۸۱ بود ـ قدرتش رو تنونستم تشخیص بدم ولی خیلی برام آشنا بود ـ اومدم سرمو بچرخونم که دیدم کای اومد پشت سرم و یه جورایی با همون فنای خودش طرفو کلا پیچوند لحظه ای که چهرشو دیدم کلا ترس وجودمو فرا گرفت این از اینکه یه تفنگ کنار سرم بود ترسش بیشتر بود من.... من...ج ج ج ج جیمززززززز 😨کاملا سر جام خشکم زده بود نفسم توی سینم حبث شده بود و بالا نمیومد نمیدونم چرا ولی بخشی از وجودم منو به سمت جیمز میبرد ولی مغزم منو به عقب کشوند ... (آره خوب یکی از بزرگ ترین ترسای کلارا، جیمزه که البته توی اون قسمتی که توی اتاق کلارا کسی به شکل جیمز دیده شد اون یه علامت ازهمین ترسش بود ولی اون خود جیمز نبود ولی الان این جیمزه😂) قلبم محکم به سینم میکوبید و همونجور خشکم زده بود یهو الکس (پسره) بیخبر از توی اتاقش اومد بیرون یهو کای، جیمز رو کبوند روی زمین ولی جیمز به زمین برخورد نکرد و یهو پشت سر الکس ظاهر شد
یهو گلوی الکس رو گرفت الکس هم مقاومت کرد ولی دقیقا جیمز از قدرت پدرم که تا سرحد مرگ میبرتت و سرجات میخکوبت میکنه راکی بدو بدو رفت طرفش ولی جیمز به شکل تحدید آمیز گفت اگه یک قدم دیگه جلوتر بیای همینجا میکشمش!!پس برو عقب👿راکی یه خشم خیلی شدیدی توی چهرش بود با عصبانیت گفت ولش کن 😡جیمز هم با چهرش جمعه قبلیش رو یاداوری کرد راکی یپدو قدم رفت عقب و به ماتیلدا یه نگاهی کرد اون دستاشو جلوی دهنش گرفته بود و آروم داشت اشک میریخت جیمز گلوی الکس رو ول کرد و اونو کلا رها کردش ولی دقیقا کنار پاش گفتم جیمز چی میخوای😠 منو باز میخوای؟😡گفت اگه مایع ظرفشویی انقدری که تو اعتماد به نفس داری داشت الان گرون ترین ماده توی کل جهان بود ولی ن فعلا تورو نمیخوام به وقتش خودم بستت میارم😈گفتم پس تو چی میخوای😡حرفم رو نادیده گرفت و بعدشم یهو یقه الکس رو گرفت و گفت وفتشه پسرم زندگی که بهش بخشیدمو بهم برگردونه!!!!!!! و یک ثانیه هم وقت نداد ، الکس رو کشت😨راکی افتاد به جون جیمز ولی اونم مثل الکس گلوشو گرفت من خودم بدجور روی راکی حساس بودم پس اومدم که به طرف جیمز برم که کای بازومو محکم گرفت جیمز هم گفت خوبه باز کای میفمه😈جیمز گلوی راکی رو کامل ول کرد سریع رفتم سمت راکی اون الکس رو توی بغلش گرفته بود و فقط محکم چشماشو بسته بود
باحالتخشم و یکم ترس گفتم تو چجوری زنده ای! جیمز هم دستاشو تکوند و گفت به لطف همسر عزیزم😈 نگاهم افتاد به ماتیلدا ... به طرف جیمز حمله کردم ولی بعد از چنگ انداختن صورتش رفتم عقب و تا اومدم دوباره حمله کنم کنترول بدنمو به دست گرفت و کاری کرد که خودمو بندازم توی بغلش... ولی من هنوزم قدرتمو داشتم رفتم توی ذهنش و دستکاریش کردم یه نگاه به کای انداختم حتما جیمز اونو تحت کنترول گرفته بود چون اصلا تکون نمیخورد😔پس باید تنهایی باهاش مقابله میکردم!! دستامو به شکل ضربدری جلوم نگه داشت و از دو طرف کشید داشتم احساس میکردم الانه که کلا استخونام بشکنن و دستم کاملا از جاکنده شه و بخاطر درد ، داد ناله شکلی کشیدم سعی کردم مقاومت کنم که همون موقع که منو از پشت به خودش چسبونده بود (دستام رو همونجوری داشت میکشید و منم دادو ناله) گردنمو گاز گرفت جیغ بلندی کشیدم و از سر درد دیگه اشک توی جشمام جمع شده بود! جیمز دقیقا دندوناشو توی گردنم فرو کرد و خونم رو مثل آب توی لیوان داشت مینوشید نفسم بالا نمیومد گلوم حالت خفگی بهش دست داده بود و لحظه ای که سعی میکردم حتی نله کنم حس میکردم که اتگار دارن داخلش اسید میریزن😩 دیگه تقلا نکردم و سر جام موندم بعد از چشنثانیه جیمز دستامو ول کرد ولی در عوضش با یه دستش صورتمو به سمتش کج کرد و بااونیکی دستش قفسه سینمو گرفت و به سمت خودش فشورد(هنورم داشت خونمو میمکید پـــدَســـگ)
صدام در نمیومد و اشکام روی گونم جاری شده بودن آروم گفتم جیمز خواهش میکنم😢بسه😔لطفا ! بخاطر کم خونی حالت مستی بهم دست داده بود چشمام خیلی سنگین شده بودن و بدنم رو نمیتونستم حس کنم پس همونطور که جیمز منو به خودش چسبونده بود خودمم تعادلم رو از دست دادم ولی جیمز هنوز نگهم داشته بود و منم سرر خودم توی بغلش جیمز حتی از خیر یک قطره خونمم نمیگذشت دیگه پلکام واقعا سنگین شده بودن چشمامو بستم و همونجا بیهوش شدم... "از چشم جیمز" مست اون طعم شده بودم و بیهس شدن بدتشو حس کردم به مکیدن خونش ادامه دادم تااینکه ضربانش آروم شد و توی بغلم سرر خورد و بعدش کاملا آروم شد گردنشو ول کردم دور لبام پرشده بود از خونش مثل فیلمای عاشقنه که پسره دختره رو بلند میکنه یا بهتره همون کای رو مثال بزنم که وقتی اونو توی بغلش بلند میکنه ... زمان رو نگه داشتم و با خودم بردمش به یه جای تاریک گردنشو از خونی که هنوز داشت میچکید پاک کردم همونجا توی بغلم چشماشو باز کرد اول متعجب شدم که چرا زمان اون نگه داشته نشده ولی بعد یادم افتاد که موقع استفاده از قدرتم باهام تماس داشه پس بازم با ریلکسی و غرور نگاهش کردم بخاطر خونش خیلی بیحال بود آروم در رو نیمه باز کردم و برش گردوندم سر جای قبلی و خودم دیگه رفتم ... (جیمز کمی تغییر کرده!!)
"از چشم کای" یهو به خودم اومدم دیدم کلارا روی زمین با چشمای نیمه بازـخبری هم از ماتیلدا نیست!! راکی داره گریه میکنه درحالی که الکس رو توی بغلش نگه داشته سریع رفتم و کلارا رو برسی کردم به شدت بهخون نیاز داشت و راکی ، راکی کسی روکه به عنوان برادرش میشناخت رو از دست داده بود و کنارش تا یه حدی منجمد شده بود بیخبر از اتفاقات افتاده رفتم سمت آروم دستمو گذاشتم روی یکی از رگاش (شاید جریان خون نداشته باشن ولی قدرتشون درجریانه) حالم گرفته شد آروم رفتم و دستمو گذاشتم روی شونه راکی که دستمو کنار زد توی چشماش زل زدم و کنارش نشستم میتونستم میزان خشمی که درونش بود رو بخاطر افزایط قدرتش ببینم اشکاش لحظه ای که از صورتش جدا میشدن منجمد میشدن ولی چشماش داشتن میدرخشیدن 😨 اونم ن به رنگ عادیش ـ به رنگ آبــــی😨محکم توی بغلم نگهش داشتم انگاری داشت آروم میشد ولی خودم توی شوک بودم یعنی واقعا راکی... که صدای کلارا منو از توی فکر در اورد داشت با ناله جیمز رو صدا میزد و صورتش پرشده بود از اشک آروم کشیدمش سمت خودم اونم توی بغلم نگه داشتم و پیشونیش رو بوسیدم ... برگشتیم خونه هرکی یه سلک برداشت و چنتا از وسالی که ممکن بود لازم بشه مثل لباس و پول ... هرچی که میتونستیم برداشتیم حدودا یک ماه اَزَمون خبری نشد خودمونو از دست همه پنهون کردیم به خصوص جیمز و کل افراد توی کاخ از جمله خانوادمون
رفتیم توی شهر یه آپارتمان دو خوابه گرفتیم و رفتیم داخلش راکی کاملا سایلنت بود و با هیچکسی حرفی نمیزد ولی هرگز اون تصویری که از چشماش دیدم رو فراموش نمیکنم برخلاف الان که بازم همرنگ چشمای کلاراست اونروز چشماش کاملا همرنگ من شده بود ولی خیلی روشن تر کاملا معلوم بود که این حالت انسانیش داره تغییرش میده ولی دیگه همش یه گوشه بود ... "از چشم کلارا" توی این یکهفته کای خیلی گوشه گیر و هروقتی همکه میرم پیشش سریع گوشیش رو میبنده ... هر زنی که باشه شک میکنه خوب 😕ولی هر زنی بجز من که بهش احتماد دارم ولی این چند وقت واقعا عجیبه😕 امشب هم که ساعت ۳ داشت با یکی پشت تلفن حرف میزن منم چون با صداش بیدار شدم رفتم توی سالن و پشت دیواری که روی مبل نشیته بود فالگوش ایستادم داشت با یکی حرف میزن ولی انگاری آخر تماس رسیدم و بعدم که صدای بلند شدنشو شنیدم پس سریع و بیسروصدا برگشتم توی تخت و هودم به خواب زدم😔کای هم آروم وارد اتاق شد و سرجاش خوابید حدودا یک ساعت کامل چشمام انقدری که توی فکر بودم به خواب رفت که صدای کای اومد که خیلی آروم گفت بیداری؟😞 بعد از کلی فکر کردن که بگم آره یا نه سرمو خود به خود به نشونه تایید تکون دادم و چرخیدم به طرفش بهم لبخند زدو گفت توهم خوابت نمیگیره ! ته دلم میخواستم ازش بپرسم کی پشت تلفن بوده ولی مکث کردم
گفت چیزی شده؟گفتم راستش یکم درک زنده بودن جیمز برام یخته😔و کاری که باهام کرد چرا وقتی که میتونست منو نکشت؟😞چرا وقتی هم وقتش و هم فرصتش رو داشت منو نکشت؟شاید میخواد با درد منو بکشه؟ منظورش از اینکه به وقتش خودم به دستت میارم چی بود؟و یه چیز دیگه ... که نگاهم به صورت کای افتاد مثل کسایی بود که میخواستن یه چیزی رو بگن ولی نمیگفتن (مثال میزنم😂وقتی پیخوای به طرف بگی دوستت دارم ولی نمیتونی نمونه کامل مرینت دوپنچنگ) گفتم چیزی شده؟ گفت یادته بابات همش میگفت باید رسمورسومو اینا گفتم آره گفت وای خوب راستشم زندگیت از اولشم طبق رسمو رسوم پیش نرفته😅گفتم منظورت چیه؟😳 گفتم مگه ما باهام نیستیم گفت چرا هستیم ولی یه جورایی قانون شکنی کردیم که هستیم😅گفتم کای چیزی رو داری مخفی میکنی😏گفت خوب راستش تو اصلا کیتی نیستی!! گفتم جانم؟😳تو کاترین هستی گفتم پس کیتی کیه😳گفت اون که یهو دوباره مثل قبل قلبم تیر کشید جوری که انگار یکی چاقو فرو کرده بود توی بدنم😣(انقدر فرو کردن که دیگه مثال هم میزنم😂) از چشم کای ـ سریع رفتم کنار کلارا دستمو گذاشتم پشت کمرش و جریان خونشو آروم تر کردم😔جوری که بیهوش بشه وگرنه همینطوری درد میکشید😔آروم بلندش کردم ... (دیگه این سکانس خیلی تکراری شده😐) نشستم روی لبه تخت
به اون اتفاقی که توی گذشته افتاده بود فکر کردم😕 کاری که باعثوبانیشه منم😕کلارا یا بهتره بگم کاترین 😕هنوز خواهر دقلوش زندست و دلیل نیمه بودنشون همینکه دوقلو هستن و هرکدوم نیمی از وجود اونیکی رو داره😕و با نزدیک شدن با همدیگه اوکی که توانش کمتره رو ضعیف تر میکنن حتما دارید توی دلتون میگید چه ربطی داره ولی خوب یه خوناشام با یه آدم بچشون نیمه میشه ولی دوتا خوناشام غیرممکنه بچشون نیمه بشه مگر اینکه دوقلو باشن که بازم نمیشه یکیشون خوناشام میشه و اونیکی انسان با زندگی جاودانه مثل جرج و برادرش جیکوب.ولی وقتی نیمه بدنیا بیان یکیشون باید کشته بشه وگرنه جفتشون موقع مواجه شدن با هم درد میکِشن ، و خوب الان باید جیمز همین اطراف باشه چون همین الان کلارا بخاطر نزدیک شدن کیتی بهش داره آسیب میبینه ... "از چشم کلارا" امروز که از خواب بیدار شدم بدنم به شدت درد میکرد آروم بلند شدم و رفتم به طرف آشپزخونه (این خونه ه آشپز خونش جلوی در اتاقه فقط با فاصله یه سالن کوچیک ) چشمم افتاد به راکی که روی مبل که پشتش پنجره بود خوابیده بود و یه پتو نازکی هم گذاشته بود روی خودش آروم آریم رفتم اونور مبل و پرده های کنار زده شده رو باز کردم و جلوی ورود نور رو گرفتم الان هوا زیادی آفتابیه چون تابستونه و خوب گرمه دیگه😅توی این ماه ما سعی میکردیم توی جنگل بمونیم چون بیشتر درختا جلوی نور رو میگرفتن و یکم خونک بود
رفتم توی آشپزخونه خیلی بیسروصدا یچی درست کردم گذاشتم روی میز و میز رو هم چیدم ساعت رو برای کای که قرار بود بره سر شیفش و دیر نکنه حدودا ۱۰ دقیقه کشیدم جلو که ده دقیقه هم زود تر بیدار شه چون من خونه نیستم خلاصه ساعت رو کوک کردمو همون لباس عادی همیشگبم رو پوشیدم موهامو گوجهای پشت سرم بستم کیف ـ گوشی ـ ... برداشتمو رفتم ،گرما یکم حالمو بد کرد پس چند دقیقه زیر یه سایبون مغازه ایستاده و واسه اینکه طرف گیر نده کچی اونجا وایسایدم یه چیپس خریدم و بعدش به کرحت به سمت دبیرستان ادامه دادم (آره خوب رفتم معلم ورزش شدم ) احتمال زخمی شدن بچه ها وجود داره مثلا یهو دستو پاشون پیچ بخوره و بیوفتن و یا شایدم زخمی بشن ولی خوب همراهم یه ماده داشتم که به شکل آب بود ولی با طمع خون که یکم عطشم رو کم کنه نزنم بچه هارو ... خودتون میدونید دیگه گفتن نداره😂ولی واقعا اینا خیلی کندنو بیشتر دخترا حواسشون به پسراست😂البته خودمم توی اون دوران زیادی چشمم به کای بود ولی ن انقدر زایه که استاد بفهمه😅(دانشگاهو یادش رفته بعد از اینکه کای جواب مثبت داد توی حلق هم بودن😂) بیخیال اگه یواشکی نرن جایی من مشکلی ندارم ... خسته و کوفته برگشتم خونه کسی بجز راکی خونه نبود که بازم زانوی غم بغل کرده بود😔واقعا نمیدونم چی باید بهش بگم الکس برای اون بیشتر از یه رفیق بود اون یه جورایی برادرش بود
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
11 لایک
هن؟ چیشد ؟
من بقیه رو درک نمیکنم چتوری میخونن و میفهمن من همه چی رو قاط زدم
کاترین کی بود چی بود کجا بود چطری بود الان کیتی کیه کیتی کی نیست اصلا کیتی هست یا نیست اصن کای چطری فهمید اون کاترینه کیتی نیست پس الان کیتی کجاس یعنی دیگه کیتی کیتی نیست کاترینه؟
مرسی ترکوندی🔪😆😂😍😱😲😐😅
اع خوحالی نمد چه کنم حلقم داره اع جاش در میادددددد😢😄🔪😆😂😂
دلم میخواد بخندممم از ته حلق،که حلقم سبک بشه😁😆🔪😂😑💝
داره اشکم درمیاد دوچ دارم گریه کنممممم ماماااان😢😂😅😲🔪😆😁😟😟😱😱😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
😂😂😂
خداییش قاط زدم😂
بهار جونم خیلی ممنون که بالاخره بعد چند ماه پارت دادی🙂🙂
به هر حال داستانت مثل همیشه عالی بود تو بهترین نویسنده ای هستی که تا حالا دیدم چون واقعا خیلی خلاقی و این حجم از خلاقیتت داره خفم میکنه😶
خیلی دوست دارم لطفا پارت بعدو سریع بزار💗💗
مرسی عزیزم❤❤
دوستان سلام👋
قراره بعد از پارت ۲۰ رمان گذشته زندگی من (My past life) یه تست درست میکنم که توش یسری چیزایی که خودم از این رمان حذف یا اضافه کردم توش رو میگم و همچنین میگم که اسم همه شخصیت ها از روی چه کسی یا چه شخصیتی کارتونی انتخاب شده! تا الان نشستم فقط یسری چیزایی که یادم بود حذف کردم از داخل داستانو مینویسم ولی بعد از پارت ۲۰ میزارمش توی سایت👐
با تشکر❤❤
❤❤❤❤
عالیییییییییییییییی بود
❤❤
عالی
ترو خدا
این جمیز مگه چند تا جون داره؟ تا حالا هزار بار کشتنش ترو خدا این جیمز رو ول کن دیگه
توی قسمتای بعدی دلیل زنده شدنشو میگم😅
عالیییییی :))
❤❤