
پارت 9 امید وارم لذت ببرید
....ادامه پارت 8 از زبان شیرویی : مگی بیرون رفت و مکس وارد اتاق شد. و گفت : وای پسر دیشب خیلی داغون بودی،الان خوبی؟ گفتم : هوم حالم که چنگی به دل نمیزنه و لی به هرحال زنده هستم. مکس پوزخندی زد، قیافم رو جدی کردم و از مکس پرسیدم : مدرک.. مدرکی از اون مرد تونستی به دست بیاری؟ تا بتونیم ثابت کنیم اون آشغالا آدمای خوبی نیستن. خنده مکس کم کم از روی لبش رفت وگفت : خیلی دیر شده بود قبل از صبح رفتم ولی مدارک رو پاک کرده بودن، ( متاسفانه) با عصبانیت گفتم : چ چی داری چی میگی تمام سختی کشیدن هام کافی نبود؟ دیگه باید چیکار میکردم تا ثابت بشه که اون مرد آدم خوبی نیست؟؟.....
از زبان شیرویی :هانا دستمو گرفت و سعی کرد آرومم کنه و گفت : هی چیزی نیست شیرویی کلی زمان داریم تا ثابت کنیم که اون مردا آدم های خیر خواهی نیستن. مکس هم با اینکه حرف هانا فقط برای آروم کردن من بود، تاییدش کرد. بعد مکس گفت : خب وقتشه که وسایل رو جمع کنیم وقت نداریم، نباید بزاریم اون مرد و افرادش بفهمن کجا میریم بعد رو به هانا کرد و گفت : میتونی به مگی کمک کنی؟ هانا سرشو تکون داد و گفت : باشه. بعد از اتاق بیرون رفت، مکس گفت: خب خودت میدونی که افراد سازمانمون منتظر ما هستن، نمیتونیم خیلی دیر کنیم خودت که بهتر میدونی. نگاهی به پایین کردم گفتم : اوهوم. نمیدونم تا کی باید ازشون مخفی کنم. مکس خیلی جدی شد و گفت : تا وقتی که تو سازمانی...قوانین سازمان رو که یادته؟..
از زبان هانا : از اتاق بیرون رفتم میخواستم گوش وایستم اما مگی اومد و گفت : اوه اینجا چیکار میکنی زود باش بیا بهم کمک کن، من هنوز ی دختر جوونم نمیخوام کَمَرَم داغون بشه. بعد منو با خودش به آشپزخانه کشوند و مجبورم کرد که بهش کمک کنم، چند دقیقه بعد بچه ها هم پیشمون اومدن وکمک میکردن. از زبان شیرویی : حرف هامون که با مکس تموم شد اون از اتاق بیرون رفت، سرم رو روی بالشت گذاشتم و آهی کشیدم بدنم خیلی درد میکرد، حتی موقع حرف زدن خیلی خودمو کنترل کردم که از درد فریاد نکشم، خیلی خیلی خسته بودم ولی وقت خواب نبود باید بلند میشدم پامو به سختی روی زمین گذاشتم سعی کردم که بلند شم اما خیلی بد زمین خوردم.
از زبان هانا : مشغول جمع کردن وسایل بودیم، که یهو صدای زمین خوردن یا افتادن چیزی روی زمین از اتاقی که شیرویی توش خوابیده بود اومد با عجله به طرف اتاق رفتیم. اوه شیرویی بود که سعی میکرد و پاهاش راه بره، مگی با چهره ناراحت اومد و گفت : سعی نکن راه بری پاهات آسیب دیدن تازه غیر از اون تو خون زیادی ازت رفته، با این کار فقط خودتو آزار میدی. بعد به شیرویی کمک کرد که روی تخت بشینه شیرویی گفت : هه ببین کارم به کجا کشیده شده که حتی نمیتونم راه برم بعد خنده مصنوعی کرد و دستش رو به سختی روی سرش گذاشت. مگی رو به من کرد و خیلی آرام جوری که فقط من بشنوم گفت : تو بهتره پیش شیرویی بمونی آخه وضعیت خوبی نداره.. گفتم باشه بعد روی صندلی کنار شیرویی نشستم. شیرویی نه به من نگاه میکردن و نه احمیت میداد که من اونجام...
از زبان هانا : چند ساعتی گذشت و شیرویی حتی به من نگاه هم نکرده بود، نگرانش بودم غیر از وضعیت جسمی وضعیت روهیش هم خوب نبود،مگی اومد و ی ویلچر آورد و گفت : خب به شیرویی کمک کن رو این بشیه ما وسایل رو آماده کردیم باید هرچه سریع تر بریم. به شیرویی گفتم : شنیدی مگی چی گفت زود باش، شیرویی شیرویی دستش رو از روی سرش ور داشت و گفت :به ویلچر نیازی ندارم. مگی با عصبانیت گفت : گوش کن تو نمیتونی راه بری هم به گیج گاهت آسیب وارد شده هم به پات و هم شکمت و کلی خون ازت رفته اگه بخای از ی چیزی کمک بگیری که بلند شی زخمات خونریزی میکنن، پس بشین باشه؟ شیرویی گفت : باشه باشه، خیلی بی حوصله بودن دوتاشون، به شیرویی کمک کردم روی ویلچر بشیه و بعد ویلچر رو توی ماشین گذاشتیم. و به سمت فرودگاه رفتیم...
از زبان هانا تقریبا به فرودگاه رسیده بودیم اما شیرویی یک کلمه هم حرف نزده بود، از زبانش شیرویی : بلاخره منو به زور سوار ماشین مرده بودن و الان نزدیک فرودگاه خصوصی بودیم اره اونجا فقط مال سازمان ما بود، از ماشین پیاده شدیم و من با اون ویلچر بد قیافه وارد فرودگاه شدم، فرودگاه خلوت بود.چون فرودگاه خصوصی سازمان ما بود حس میکردم هانا یکم مشکوک شده، بلاخره سوار هواپیما شدیم و داشتیم به طرف انگیلیس میرفتیم.
از زبان هانا :چند ساعت شده بود که تو هواپیما بودیم هواپیما موقع پرواز خیلی خیلی ترسناک بود ، خیلی از بچه ها که موقع پرواز گریه کردن اما من سعی کردم محکم باشم با این حال مگی فهمیده بود که ترسیدم و بهم دلداری داد. شیرویی هم که خیلی بد اخلاق و بی حوصله داشت بیرون از هواپیما رو نگاه میکرد. میخواست که به آهنگ گوش بده اما مگی گفت که برای سرت بده و سرت آسیب دیده و سر این دعواشون شد. ما به انگلیس نزدیک بودیم چون انگیلیس به کشور ما نزدیک بود توی فرودگاه که فرود اومدیم ی ماشین دنبالمون اومد نمیدونستم کی بودن ولی همه چی مشکوک بود.
از زبان شیرویی : بلاخره به انگیلیس رسیدیم و میخواستیم به خونه من بریم به خونه من که رسیدیم هانا گفت اینجا کجاست؟ خندیدم و سعی کردم که شاد به نظر بیام گفتم : خونه قدیم من و خونه جدید شما. هانا خیلی سریع از ماشین پیاده شد و داخل خونه رفت. از زبان هانا : خیلی هیجان زده بودم خونه در برابر رستوران خیلی خوب بود خیلی، شیرویی ی کلید به من داد تا در رو باز کنم در رو باز کردم ی چیز پشمالو بزرگ پرید روم جیغ زدم، شیرویی خندید و گفت : این بلک هست، بلک بیا اینجا سگ گنده که مثل یک گرگ بزرگ بود پیش شیرویی رفت و پوزش رو به دست شیرویی میکشید، خونه شیرویی دو طبقه بود و یکم کوچیک ولی خیلی اون خونه رو دوست داشتم وارد خونه که شدم ی چیز بزرگ دیگه دیدم و پریدم بیرون و به شیرویی گفتم : اونجا ی هیولا هست.... شیرویی و مکس و مگی همه با هم خندیدن، گفتم : خب راست میگم واور کنید، مکس گفت : اون وایت هست اونم یکی از سگ های شیرویی هست ?
خب امید وارم لذت برده باشید
منتظر پارت بعدی باشید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ممنون از همگی
آره جدیدا ایموجی میزاری تبدیل به علامت سوال میشه
ای وای چرا استیکرایی که گذاشته بودم به جاش علامت سوال اومده😳😐🤔
ببخشید عزیزم اینا ایموجی بودن نمیدونم چرا اینجوری شدن😅
خیلی خوب بود ممنون???
امیدوارم توی امتحاناتت موفق باشی ??❤️❤️
ولی من منتظر پارت بعدی هستم??