
...................
از زبان سهون : از موقعی که اومده بود خیلی سرگردون به نظر می رسید و حالش گرفته بود دوست داشتم کنارش باشم و دلداریش بدم ولی یعنی قبولم می کنه ؟؟ دره اتاقش به آرومی باز شد باز هم همون چهره ی خنثی ی خودشو داشت بدون هیچ عکس العملی اومد کنارم نشست. دلوین : فردا باهام میای ؟ می خوام خواهرمو ببینم. با ذوق دستاشو گرفتم و فشردم. _معلومه که میام. چانیول : سهون داداش دستاشو شکوندی. آروم دستاشو ول کردم و به مبل تکیه دادم.
از زبان دلوین : آدرس خواهرمو مادرش رو از همون مردی که می گفت دوست پدرمه گرفتم و الان با سهون می خوام برم دیدنش. ولی هیچ ذوق و شوقی نداشتم بیماریم از یه طرف که امروز روز اول درمانم بود ولی نرفتم از یه طرفم اینکه یه حس نامعلوم دارم. سهون دستامو گرفت و فشرد یه حس خوبی بهم دست داد. سهون : هر اتفاقی هم که بیوفته من بازم کنارتم بهت قول می دم. فقط با لبخند سر تکون دادم و با هم حرکت کردیم. یه محله ی سطح پایین که بیشتر آدمای فقیر زندگی می کردن. یه خونه ی قدیمی اول کوچه قرار داشت. درش باز شد و یه دختر با یه یونیفورم مدرسه اومد بیرون.
با خودم گفتم شاید اون خواهرم باشه پس دویدم سمتش و دستش رو کشیدم. _ببخشید می تونم بدونم اسمتون چیه ؟ _به تو چه ؟ معلوم بود دختر خیلی لجبازیه همون موقع مامانش اومد بیرون ماسکمو کشیدم پایین تا منو دید چشماش گرد شد فک کنم منو شناخت. _تو دختر همونی مگه نه ؟ _آره تو هم همون زنی هستی که مادرم بخاطر پرپر شد و من حالا می فهمم پدرم چجور آدمی بوده. _مامان داره چی میگه ؟ _سونگ داهی تو برو مدرسه ات دیر میشه بعدا همه چیز رو برات تعریف می کنم. خواهرم سری تکون داد رفت با سهون وارد خونه شدیم.
_چی شما رو کشونده اینجا ؟؟ _من فقط و فقط بخاطر خواهرم اینجا هستم و می خوام از الان به بعد خودم ازش مراقبت کنم. _یعنی چی اون خودش مادر داره و لازم.... _ساکت شو مادرش وقتی فهمید پدرش زن و بچه داره باید ازش فاصله می گرفت ولی این کارو نکرد و بیشتر بهش دل بست. دستمئ محکم کوبیدم رو میز که زنه یه متر پرید. سهون : دلوین آروم باش. _دیگه نمی خوام اینجا باشم سهون بیا بریم ولی تو یادت باشه که من بازم میام اینجا برای دیدن خواهرم سعی کن کل حقیقتو بهش جوری بگی که بدونه مادرش مقصره تمام این اتفاقاته. بدون اینکه اجازه ی حرف زدن بهش بدم اومدم بیرون و سهون هم پشت سرم اومد. _بیا قدم بزنیم نمی خوام برگردم خوابگاه. سهون : باشه.
تا شب بیرون بودیم و داشتیم قدم می زدیم کنار سهون همه چیز رو از یاد بردم و فراموش کردم محبتاش قلبمو می لرزوند. هوا نسبت به چند ساعت قبل سرد تر شده بود برای همین یهون گرم کنش رو انداخت رو شونه هام دیگه پاهام نا نداشتن نشستیم روی یه نیمکت دستاشو دور شونه هام حلقه کرد. سهون : مطمئنی نمی خوای برگردی خوابگاه ؟؟ _اوهوم. سهون : حالا اجازه می دی بغلت کنم ؟؟ _آره. محکم بغلم کرد خود به خود اشکام جاری شد آروم خودمو ازش جدا کردم ولی انگار اون نمی خواست ازم جدا بشه. _سهون من باید یه چیزی رو بهت بگم ولی قول بده فعلا به کسی نگی تا موقعی که خودم خواستم باشه ؟؟ سهون : باشه. _راستش من دیروز وقتی برای گرفتن جواب ازمایش رفته بودم دکتر بهم گفت که مریضم و بیماری سل دارم. سهون : چی داری میگی ؟ _ببین نگران نباش من درمان میشم. سهون : پس چرا از دیروز تا حالا حرفی نزدی ؟؟ _خودمم هنوز نتونسته بودم کامل هضمش کنم بعدشم که جریان خواهرم پیش اومد ببخشید. می تونستم برق اشکو تو چشماش حس کنم قطره اشکی که از چشمش چکید قلبمو به درد اورد ولی نمی دونم دلیلش چی بود.
پاکش کردم. _بخاطر من چشماتو خیس نکن. سهون دستامو گرفت. سهون : باید قول بدی که خوب بشی باشه ؟؟ دستامو از تو دستاش آزاد کردم و دور کمرش حلقه کردم. _تا دیروز فکر می کردم هیچ کس رو ندارم ولی الان تو و اعضا رو به عنوان برادر دارم. سهون : منم برادرتم ؟؟ _خیلی بدجنسی بیا دیگه ناراحت نباشیم و گریه نکنیم حتی اگه همه چیز بهم بریزه. سهون : باشه فقط بخاطر تو. _من پشمک می خوام. سهون : تو حتی شام هم نخوردی. _همین که گفتم پاشو بیا بریم. سهون : این همه انرژی رو از کجا میاری. _اه تو که اینجوری نبودی زود باش بیا بریم. دستشو گرفتم و کشیدم دنبال خودم اونم اومد. برام پشک هم گرفت. سهون : خب دیگه بیا برگردیم خونه راستی باید سریع دوره ی درمان رو شروع کنی نمی خوام اذیت بشی. _باشه. خواستم گونه اش رو ببوسم ولی چون قدش یکم از من بلند تر بود مجبور شدم روی پنجه هام بلند شم بعد خواستم ببوسمش که از عمد سرشو کج کرد و 💋 رو 💋نشست ولی همون موقع ازش جدا شدم........
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود😙
پارت بعدی کی میاد؟
مرسی عزیزم می خوام بزارمش گلم
ممنون عال اجی جونن💖
مرسی عزیزم
واییی عاجی خیلی قشنگ بود:')
حتما داستانتو ادامه بده کیوتم
میسیی آجی خوشگلم باشه ادامه می دم 😊🍭💕