11 اسلاید صحیح/غلط توسط: Delaram انتشار: 3 سال پیش 379 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
🖤🌪🌊|🖤🌪🌊|🖤🌪🌊
• ماریا : بعد از ظهر کنار ساحل اقیانوسی نشسته بودم ساحلش از نوع صخره ای بود و با ارتفاع زیادی از سطح اب بود . کنار این ها نیمکت هایی برای استراحت هم بود اما من ترجیح میدادم روی اون سطح شاید خشن صخره دراز بکشم و وقت آزادمو رو به اسمون بگذرونم . اقیانوس ارومم میکرد . همین طور که چشمام رو بسته بودم یه صدای تق تق توی گوشم پیچید . سرمو بالا اوردم و دیدم که یه خانم پیر داره با عصا راه میره و برای هوا خوری اومده خیلی توجه ای نکردم و دوباره چشمام رو بستم . که از هندزفریم که فرکانسش به مقر فرماندهی متصل بود صدای کاملیا رو شنیدم که صدام میکرد . این صدا با خبر خوش همراه نبوده تاحالا. اروم زمزمه کردم 《 بله کاملیا دوباره چی شده ؟ دست گل بعدی که توی اب قوطه ور کردی چیه؟》/ کاملیا: 《 قربان این دفعه خبر خوب دارم . جناب رئیس با تیمشون از ماموریت برگشتن . در خواست یه جلسه برای تمام مامورین دادن باید خودتونو تا نیم ساعت دیگه برسونید مقر فرماندهی》
ماریا: با شنیدن این خبر یه خورده از روزمرگیم در اومدم و خوشحال شدم . اره . تهیونگم که با اون تیم بود میدیدمش . همون پسر سر به هوا و کیوت همیشگی .《 اوکیه کاملیا . خودمو میرسونم 》 بعد سر جام نشستم و دوباره چشمم به همون خانم پیر افتاد . سعی داشت با کمک عصا از روی نیمکتی که برای استراحت نشسته بود بلند بشه که ناگهان نسیم نرم و ساده اقیانوس خشمگین شد و به یک باد قوی تبدیل شد و پیرزن روبه زمین انداخت و شالی که روی شونه های اون خانم بود رو به غنیمت برد و به اقیانوس انداخت . سریع به سمت اون آجوما دویدم و کمکش کردم که بایستد . 《 خانم . خانم . خوب هستید ؟ چیزیتون نشد؟ 》 خانم پیر:《 من خوبم اون شال...شال یه میراث خانوادگیمون بود 》 ماریا : اوه خدای من حتما خیلی براش اهمیت داشته . به سمت جایی که شال افتاده بود رفتم ارتفاع زیادی رو باید میرفتم پایین تا به جایی که شال تو اب غرق بود برسم از اون طرف شنام هم اونقد خوب نیست که بپرم پایین . خواستم از صخره برم پایین که خانم صدام زد . به سمتشون رفتم 《 بله خانم . ناراحتی رو حس میکنید؟ اگر نیاز هست به بیمارستان ببرمتون》
خانم پیر:《 نه دخترم ... من حالم خوبه . میخواستم بگم که نیازی نیست بری پایین تا شالم رو بیاری 》 ا.ت:《اماخانم مگه نگفتید...》 خانم :《 درسته اون شال برای خانواده ما خیلی اهمیت داشت اما نیاز نیست . اقیانوس یه روی خوب داره که دریا نداره اینکه هر چیزی رو بگیره خودش بهمون برمیگردونه . اما اون موقعی باید بترسیم از اقیانوس که چیزی که داده بهمون رو بخواد پس بگیره و اون موقع کسی نمیتونه جلوشو بگیره 》 ماریا: خانم رو تا یه ایستگاه اتوبوس رسوندم و خودمو به سریع ترین راه ممکن رسوندم به مقر فرماندهی وقتی وارد سالن شدم فهمیدم به اندازه کافی سریع نبودم . لعنت دیر رسیدم . همه توی صف و سر جاشون به ترتیب درجه ایستاده بودن . و یه جای خالی توی صف اول بود . ضایع تر از این دیدید که جلوی فرمانده ارشد یا همون رئیس پایگاه بخوای از بین این همه صف و نفرات رد بشیو خودتو برسونی به سر جات اونم توی صف اول . آخخخخ اصلا نمیشه همین اخرا می ایستم. امیدوارم کسی متوجه من نشه/
《 فرمانده ماریا . نمیخوای سر جات تشریف بیاری ؟》 ماریا: هعی خدا بدبیاری پشت بد بیاری ( با کف دست زدم تو پیشونیم) اخه فرمانده ارشد از کجا فهمید من اومدم ...《 بله قربان . ببخشید 》 و سریع رفتم سر جام ایستادم و یک احترام نظامی بهشون گذاشتم . کنارم سایه اشنایی رو دیدم . سایه پسری برومند که فقط اون بود که همچین بدن ورزشکاری و حرفه ای داشت رو دیدم . اره خودش بود. اونم مثل من توی صف کنارم ایستاده بود . تهیونگ با نگاهی سرزنشگرانه اما مهربون بهم نگاه کرد و بهم فهموند اشتباهمو و از طرفی هم میگفت نگران نباش اشکال نداره اروم سرمو تکون دادم در جواب نگاهش . فرمانده ارشد شروع کرد به حرف زدن :《 خب حالا که اخرین فرد هم رسید ( و نگاه موشکافانه ای به ماریا کرد که ماری سرشو پایین انداخت تا با فرمانده چشم تو چشم نشه) یه گزارش در مورد وضعیت کار الانمون میدم و میریم سراغ خبری مهم . همونطور که میدونید من و گروهی از خودتون برای انجام مامورتی مهم به عنوان مامور مخفی در حال کار بودیم .
خبری خوب اینه که خوشبختانه با موفقیت همراه بود کارمون و ما یک قدم به اهداف بزرگتری که داریم نزدیک شدیم . به خاطر این موفقیت به همه شما و به گروه پشتیبانی مخصوصا ماریا تبریک میگم .》 ماری: یه لحظه جا خوردم . چرا من ؟ چیزی شده؟ و سوالی به اقای فرمانده نگاه کردم.|فرمانده ارشد:《(با لبخندی) تهیونگ بهم گفته توی روز سوم عملیات که نزدیک بوده گیر بیفتیم چطور از توی مخمصه خلاصمون کردی . 》 ماریا : با نگاهم به تهیونگ فهموندم که اخه این چه کاری بود کردی پسر . و اونم برای اینکه بیشتر از این بهش چشم غره نرم با یه لبخند کیوت همه چیزو ماستمالی کرد اخه من مگه میتونستم به اون لبخند اینجور نگاه کنم . ولی میدونستم دیگه حالاحالا ها پام گیره.|
فرمانده ارشد:《 و خب خبری که قرار بود بهتون بدم . بهمون یه کار مهم محول شده . شخص مورد نظر قاچاق عتیقه انجام میده .البته این تنها چیزیه که ما ازش مطلع هستیم . یه گروه دو نفره میخوام برای انجام عملیات . بین خودتون انتخاب کنید و مهم ترین نکته انتخابتون رو درست انجام بدید راه برگشت نیست و البته به پایان رسوندن این پرونده سود خوبی برای اون دونفر داره . مگه ن ماریا؟ ....آزاد باش》ماری :اوه خدای من این چرا به من گیر داده . حتما به خاطر دیر اومدنم هست .همه افراد توی پایگاه با خوشحالی به سمت افراد تازه برگشته از عملیات میرفتن . منم بلافاصله سمت ته رفتم . توی آغوشم گرفتمش و بعد ازش فاصله گرفتم و با لبخندی گفتم《 بلاخره این پسر سربه هوا ما هم برگشت .
خیلی خوشحالم اینجایی 》 تهیونگ:《 من سر به هوام یا تو دختر اخه دیر میان اینجا اونم یه فرمانده پلیس . منم خیلی خوشحالم از دیدنت 》
و دوباره هر دو همو بغل کردن . فرمانده ارشد به سمتشون رفت :《 حتی توی ظاهر هم مثل یه تیم موفقید 》 ماریا :《 ببخشید رئیس چی؟》فرمانده ارشد:《 هنوز متوجه نشدی؟ شما دوتا یه تیم دونفره عالی و دوتا رفیق همپا هستید که نتیجه همکاریتون هم توی عملیات قبلی دیدم تازه اونم وقتی که دور از هم بودید . مطمئنا وقتی باهم برید کارا چندین برابر بهتر هم میشه . فکر کنم منظورمو واضح گفتم چرا داوطلب نمیشید برای این کار جدید ؟!》ماریا:《 ببخشید فرمانده ولی من فعلا این قصد رو ندارم که توی عملیاتی حضورن شرکت کنم . 》 و خواست به سمت اتاقش بره که فرمانده ارشد گفت:《میس ماری دیر اومدی زود نرو . روی این موضوع فکر کن به نفع هر دوتونه . 》ماریا ایستاد اروم سرشو به طرف رئیس برگردوند و گفت :《 ببخشید اما ...اما تصمیم دارم روی تربیت کار اموز ها وقت بزارم . 》 و به سمت اتاقش رفت . و پشت سرش صدای تهیونگ میومد که داشت صداش میزد و پشت سرش میدوید.
ماریا توی اتاق کارش توی پایگاه رفت و پشت میزش نشست . همون لحظه تهیونگ پشت سرش وارد اتاق شد تهیونگ :《 ماری صبر کن . چرا زود جیم میشی میخوام باهات حرف بزنم خب . فرمانده که چیز بدی نمیگه کاملا درسته چرا نمیای . چرا نمیخوای همراهم توی عملیات شرکت کنی؟》 ماری:《 ببین ته موضوع تو نیست . تو بهترین مامور اینجا هستی به هر کسی نگاه کنی مطمعنا باهات همکاری میکنه . من... من نمیتونم . من چیز خاصی بلد نیستم . 》 تهیونگ :《 چیز خاصی بلد نیستی؟؟ شوخی میکنی میدونی چقد اون بیرون دارن در مورد کار تو حرف میزنن اینکه بتونی ما رو تو اون وضعیت بد توی عملیات قبلی جوری هماهنگ کنی که نه اطلاعاتمون از بین بره و نه کسی کشته بشه آسونه .... کاشکی....فقط کاشکی یه نخود از اون مغزت تبدیل میشد به اعتماد بنفس فکر کنم کلا باید یه دوره مخصوص برای تو بزارن تا شاید به یه اعتماد بنفس حداقلی برسی . 》 ماریا :《 من که چیزی نمیبینم که کسی حرف بزنه بعدشم ....》
کاملیا که تا اون موقع اون دوتا نفهمیده بودن که اونم اومده تو اتاق گفت :《 ببخشید خانم میام تو صحبتتون اما فرمانده ته درست میگن اون بیرون هیاهو بپا کردید 😁) 》 ماریا که انگار شکه شده بود گفت :《 کاملیااا تو از کی اینجایی چکار داری؟؟》 کاملیا:《 اممم. ببخشید اومدم پرونده تازه وارد ها رو بهتون بدم 》 تهیونگ:《 بزارشون رو میز و برو 》 کاملیا سریع پرونده هارو گذاشت روی میز و از اتاق رفت بیرون . تهیونگ :《 ببین ماری ...》 ماریا:《 نه تهیونگ ببین من بعد از دوره کاراموزی دیگه توی هیچ ماموریت حضوری شرکت نکردم تا حالا هم توی تیم پشتیبانی خوب عمل کردن بزار همینجا بمونم من نمیتونم تنهایی از پس یه عملیات حضوری بر بیام 》 تهیونگ :《 ماری ما قولمون چی بوده . ما از اولش چی بهم گفتیم . مگه من از وقتی که اولین بار وقتی که ۸ سالمون بود همو دیدیم تنهات گذاشتم؟! . ما بهم قول دادیم که همیشه پشت همیم . همیشه کنار هم مشکلات رو حل میکنیم تا اینجا هم که رسیدیم با کمک هم رسیدیم .
درسته مگه نه ؟(جلو رفت و دست ماریا رو تو دستش گرفت و ادامه داد) ما دوستای ۱۵ ساله هستیم . همینطور که این ۱۵ سال خودمون دوتا به بالا رسیدیم بقیش هم با قدرت میریم . خب . من میرم خوابگاه استراحت . فردا صبح توی زمین تمرین میبینمت . مگه نگفتی من بهترین نیروی عملیاتی هستم پس قراره زیر نظر همین بهترین نیرو فعالیت های پیشرفتتو شروع کنی . دیر نکنی . با رئیس هم صحبت میکنم از این به بعد کارای دفتریتو به یکی دیگه بسپاره اما و اگر هم نداریم گفته باشم از همین الان .... اممم... روی اون مسئله دوره اعتماد به نفس و اینا هم خودم یه کاری میکنم . کار اموز ها رو باید ول کنی خانم ماریا الان وقتشه خودتو تو میدون نشون بدی 😎شب بخیر 》
ادامه دارد...
لایک ......
بنظرتون برای پارت اول چطور بود ؟
اساسپویل ارت بعد تو نتیجه هست 🖤❣🍷❣🖤
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
40 لایک
کاملیاااااااا اسم منههههههههه عررررررر
از کیه؟
خب من عاشق داستانتم
راستی داستان منم اینجوری هستش البته نه به خوبی تو اگه خواستی ببینش
ما پارت میخوایم یالا
اره ما پارت میخوایم یالا
میدونم سخته خیلی خیلی سخته اما لطفااااااا
گذاشتم پارت بعد رو میاد دستتون❣❣❣
عالیییییییی پارت بعد رو زود بزار 🙃🙃💘💘💘💦💦💦❤❤❤💌💌💌💌💌😻😻🧡🧡🧡
✌🏻اوکی❣❣
چشمت بی بلا آجی جونم.😍💜
😘😘
عالی بود ♥
❣❣❣
عالییییی بوددد.😍😍 از عالیی و خفنن هم یه چیز اون ور ترر.🤩😘
فقط یه خواهش ازت دارم میشه قسمت اسپویلتو یکم بیشتر کنی.😬🙃 مردم از کنجکاوی پارت بعدد.💜🥺
چشم حتما 😘😘😘
عالیییییی بود پارت بعدو زود بزار لطفا
حتما ❤❤
عالیییییی بود 💖💖💖💖💖واقعا داستان جالبی داره بیصبرانه منتظر پارت بعدیم💗💗💗💗 مرسی اجی❤❤😍😍💋💋💋
مرسیی بیوتی... اولین نظر😍