
سلام من ا/ت هستم ۲۳ ساله با موهای بلند و رنگی بلوند و قدی تقریبا بلند چشمای سبز روشن پوستی سفید و قلبی مهربون و دلسوز و کمی خجالتی
توی اتاقت در حال درس خوندنی.چند ساعت میگذره و از خستگی سرت رو میزاری رو میز و چشمات رو می بندی. داره خوابت میبره که یهو در اتاقت باز میشه سرت رو میاری بالا و با خواهرت رو به رو میشی خواهرت با دیدن تو که بیداری شوکه میشه اما لبخند میزنه و میگه "بیداری؟بیا پایین منتظرتیم." با خستگی از پشت صندلی بلند میشی. همراهش میری طبقه ی پایین و مامان و بابات رو که روی مبل کنار همدیگه نشستن میبینی. پدرت طبق معمول با یکم اخم زل زده به رو به رو و مامانت هم بیخیال تلویزیون نگاه میکنه همراه با خواهرت روی یکی از مبل ها میشینی و از پدر و مادرت میپرسی چیکارت دارن. مامانت میخواد چیزی بگه اما پدرت پیشدستی میکنه و میگه"پسر یکی از دوستانمون از خارج برگشته، نظرت چیه باهاش قرار ملاقات داشته باشی؟" حرفشو رو به شوخی میگیری و شروع میکنی خندیدن. یکم از خنده هات میگذره که میبینی فضا جدیه. گلوت رو صاف میکنی و ساکت میشی. پدرت با عصبانیت میگه"میخواستم نظرت رو بدونم اما با این رفتارت دیگه نظرتو نمی خوام. تو به این قرار میری!" باشنیدن این حرف پدرت باهاش مخالفت میکنی. اخم هاش رو بیشتر درهم میکشه و میگه"روی حرف من حرف نزن". می خوای بازم چیزی بگی که خواهرت میزنه توی پهلوت. دستت رو میکشه و بلندت میکنه.باهم میرید توی اتاق و بهت میگه "به جای تو میتونه بره به اون قرار".

از ترس پدرت که عصبی تر بشه قبول نمی کنی و میگی خودت میری. خواهرت شونه ای بالا میندازه و از اتاقت میره بیرون. میری سمت گوشیت و شماره ی دوست پسرت رو میگیری اما جواب نمیده دوباره بهش زنگ میزنی اما جواب نمیده. هوفی میکشی و گوشیت رو پرت میکنی یه طرف. حوصله ت سر رفته و لباس میپوشی و اماده میشی تا بری. قبل از اینکه از خونه خارج بشی از خواهرت میخوای همراهت بیاد اما اون بی حوصله ست برای همین رد میکنه. شونه ای بالا میندازی و بدون جلب توجه ی پدر و مادرت از خونه میری بیرون و سوار ماشینت میشی. تصمیم میگیری بری به رستورانی که همیشه میرفتی. تو راه بودی که یهو چراغ قرمز میشه. چشم هات رو همین طور میچرخونی که یهو چشمت میفته به تاکسی کنارت و دو نفری که داخلش بود! دوست پسرت با یه دختر! فکر میکنی اشتباه دیدی! تاکسی رو تعقیب میکنی و میری دنبالشون. جلوی یه رستوران پیاده میشن و میرن داخل. تصمیم میگیری نری چون نمیخوای جلب توجه کنی.همونجا جلوی در رستوران منتظر میمونی. هوا کم کم داره تاریک میشه که "جین" و اون دختر از رستوران بیرون میان و سوار یه تاکسی دیگه میشن. میری دنبالشون و تاکسی جلوی خونه ی جین متوقف میشه میزاری برن تو خونه. چند دقیقه میگذره و تو میری سمت خونه ی جین. از اونجایی که رمز در رو بلدی، رمزو میزنی میری داخل که میبینی جین و اون دختره نشستن روی مبل و همدیگه رو میبوسن. جین با ورود من یهویی شوکه میشه، دختره رو به عقب هل میده و از روی مبل بلند میشه(لباسی که پوشیدی)
یه نگاه به جین میندازی، یه نگاه به اون دختر و بعد از اینکه سری به نشونه ی تاسف تکون میدی از خونه خارج میشی. صدای جین رو میشنوی که میاد دنبالت اما توجهی نمیکنی و سوار ماشینت میشی. انقدر عصبی هستی که نمیدونی کجا میری و فقط میرونی تا جایی که دیگه نمیتونی تشخیص بدی کجایی. سرعتت رو میبری بالا که یهو بارون میگیره. فحشی زیره لب میدی و میخوای سرعتت رو بیاری پایین که یهو یکی از پشت میزنه به ماشینت از ماشین پیاده میشی و با اخم میری سمت ماشینی که زده به ماشینت. میزنی به شیشه و اونم شیشه رو میاره پایین. با حرص میگی "بیا پایین ببین چکار کردی" بیخیال میگه "خودت سرعتت رو آروم کردی" میخوای جوابش رو بدی که شیشه رو میده بالا و ماشینش رو حرکت میده. به ماشینش که ازت دور میشه نگاهی میکنی و جیغ بلندی میکشی که با صدای رعد و برق یکی میشه. میری طرف ماشینت و میخوای روشنش کنی که میبینی روشن نمیشه. سرت رو میکوبی روی فرمون و میخوای زنگ بزنی به کسی اما میبینی گوشیت خاموش شده دلت میخواد گوشی رو بشکنی ولی خودتو کنترل میکنی. به اطراف نگاهی میندازی. توی جاده هیچکس نیست! زیر بارون میایستی و به ماشین تکیه میدی... بدتر از امروز دیگه روزی وجود نداشت واست! داری فکر میکنی چیکار کنی که یه ماشین مدل بالا میاد توی جاده و جلوی پات می ایسته. شیشه رو میاره پایین، یه مرد جوونه و میگه " مشکلی پیش اومده؟" واسش تعریف میکنی و اونم میگه"من گوشیم رو همراه خودم نیوردم که بدم بهتون پس بیاید سوار بشید تا برسونمتون" قبل از اینکه چیزی بگی یهو صدای بوق میشنوی. به سمت مخالف نگاه میکنی و میبینی همون ماشینیه که زد بهت.
تصمیم میگیری سوار ماشین اونی بشی که بهت زده. از مرد غریبه تشکر میکنی و بعد از اینکه ماشینت رو قفل میکنی سوار ماشین اون بی ادب میشی و اونم به سرعت شروع میکنه حرکت کردن چیزی نمیگی بهش و فقط بد نگاهش میکنی. بدون اینکه بهت نگاه کنه بخاری ماشین رو روشن میکنه و ادرست رو میپرسه. ادرس رو بهش میگی و اونم با سرعت بالا میرونه. دقایق به سکوت میگذره تا اینکه جلوی خونتون می ایسته. برخلاف میلت ازش تشکر میکنی و میخوای پیاده بشی که یه کارت میگیره جلوت. با تعجب نگاهش میکنی و اونم کارت میده به دستت و میگه "زنگ بزن برای خسارت ماشین" زیر چشمی نگاهش میکنی و بعد کارت رو ازش میگیری و پیاده میشی. بعد از اینکه از کوچه خارج میشه به اسم و شماره ی روی کارت نگاه میکنی "مین یونگی" شونه ای بالا میندازی میری تو خونه

وارد خونه میشی. پدر و مادرت ازت سوال میپرسن چرا دیر کردی اما جواب نمیدی و میری اتاقت. خواهرت میاد دنبالت و میگه "اگه بخوای میتونه قرارت رو بهم بزنه" قبول نمیکنی قرارت رو بهم بزنی چون هم میخوای یه جورایی حرصتو از جین خالی کنی هم حوصله ی باباتو نداری. خواهرت که مخالفتت رو میبینه از اتاقت میره بیرون و تو هم چشم هات رو میبندی و سعی میکنی بخوابی. صبح بعد از اینکه بیدار میشی خانواده ت میگن فردا بعد از ظهر توی یه رستوران قرار داری. سری تکون میدی و چیزی نمیگی. شماره یونگی رو میگیری و خودت رو معرفی میکنی. میگه که ماشینت رو داده برای تعمیر و کارش به زودی تموم میشه. آدرس تعمیرگاه رو میگیری ازش و اونم میگه بعد از ظهر بری اونجا. تا ظهر خودت رو مشغول میکنی و بعد از ظهر از خونه خارج میشی و میری تعمیرگاه ولی میفهمی که ماشینت به یه دلایلی آماده نیست و فردا آماده میشه. از تعمیرگاه میای بیرون و داری میری که یه ماشین واست بوق میزنه. به ماشین نگاه میکنی و میبینی یونگیه و ازت میخواد سوار شی سوار ماشینش میشی و کمربندت رو میبندی و اونم با سرعت معقولی شروع میکنه به حرکت کردن. ازش بابت ماشین تشکر میکنی و اونم میگه که "مقصر خودم بودم" با شنیدن لحنش قیافه ت تو هم میره و میگی "ولی دیشب یه نظر دیگه داشتی" میگه "دیشب دیشب بود امروز امروزه" بابت این رفتارش اعصابت خورد میشه و دست به سینه تکیه میدی به صندلی.خودت رو سرزنش میکنی بابت اینکه ازش تشکر کردی.از گوشه چشم نگاهی بهت میندازه و میگه من از ظهر چیزی نخوردم میخوام بریم رستوران. میای؟(لباسی که پوشیدی)
ضد حال میزنی و میگی نمیتونم بیام.اونم درکمال خونسردی ماشین رو نگه میداره.با عصبانیت پیاده میشی و در رو بهم میکوبی و با خودت فکر میکنی چطور یه آدم میتونه انقدر بی ملاحظه باشه. با تاکسی برمیگردی خونه میری اتاقت.فردا میشه و بالاخره باید بری سر قرار.با بی حوصلگی لباس میپوشی و ماشین بابات رو قرض میگیری.میخوای بری که یادت میاد یه چیزی تو خونه جا گذاشتی.میری تو خونه و وقتی بر میگردی میبینی ماشین پنجره شده.بیخیال میشی و سعی میکنی یه راه حل پیدا کنی.تصمیم میگیری اول بری به بابات ماجرا رو بگی و بعد با یه تاکسی بری قرار.میخوای برگردی بری تو خونه که یکی صدات میزنه............
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعدو بزاررررررررررررررررررررر
چشمممم نوشتم پارت جدید رو شب داخل تستچی میزارمش😁🙏🏻💜
عالی بله ادامه بدید میشه پارت بعدی را زود بزارید ممنون💜
چشممم حتمااا😊😁💜