(از اخرین دیداری ک داشتید 7 سال میگذره حتی اخرین دیدارتون رو یادته دلت براش پر پر میزد تقریبا کل سئول رو گشته بودی ولی هیچ خبری ازش نبود... تو خیلی ناراحت بود... تصمیم گرفتی بری دریا.. جایی که وقتی دلت براش تنگ میشد همیشه میرفتی لباسات رو پوشیدی و سوار ماشینت شدی.. ماشین رو روشن کردی و حرکت کردی... چند دقیقه بعد وقتی رسیدی پیاده شدی کفشات رو همینجوری که میدوئیدی در میوردی همینجور که داشتی در میاوردی و میدوئیدی گریه میکردی یکم ک رفتی جلو تر سر دو تا زانوت نشستی و میگفتی) ا/ت : جونگ کوکاااااا چرا.. چرا رفتی من رو تنها گذاشتی دلم خیلی برات تنگ شده هق.. هق.. ولی من هرجا که باشی پیدات میکنم....(همینجوری که داشتی حرف میزدی دیدی گوشیت داره زنگ میخوره پدرت بود جواب دادی) پدر: سلام خوبی ا/ت؟ راستش میخواستم بهت بگم فردا شب یه مهمونی خانواده گی توی خونمون داریم ا/ت : باشه یعنی کل خانوادمون هستن؟ پدر: اره😀 ا/ت : خیلی خب باش مرسی
جواب چالشت:/
اها متوجه نشدم://////
پارت بعد کی میاد؟🥺
توی بررسیه🥺💜
جیمین 🥺😐 ولی الان ویه
چی؟ 😐