
و بالاخره فصل ۲
سلام اسم ما استفانی الا هست. ما از زمین های موازی هستیم و با هم همزادیم. آنچه درسرنوشت من با BTS گذشت : آخ جون امروز میریم تهران و قراره که یه عالمه خوش بگذرونیم فرداش هم میریم فرودگاه که بریم کره یوهو. توی جاده بودیم که یه ماشین به ما علامت داد که بزنیم بغل. اونا خارجی بودن و درباره ی بحرانی به ما هشدار دادن و ما رو با خودشون بردن چون ما تنها راه نجات جهان های موازی بودیم. آنچه در S.T.X گذشت: دن دستگاهی درست کرد که به زمین های موازی بریم. داره اون ماشین رو نشون میده. ولی اونا که فقط چند تا بچه ان. استفانی نگاه کن اونا درست شبیه بچگی ما هستن فقط توی این جهان سنشون کمه. هان این دیگه چه زبانیه؟ بچه ها اگه با ما بیاین قول میدیم شما رو به همین زمانی که هستید برگردونیم. باشه.
زمان حال توی ماشین بودیم دن گفت:ولی خیلی باحاله انگار به گذشته سفر کردیم اینجا سال ۲۰۲۱ هست ولی توی جهان ما الان ۲۰۴۵ هست. خیلی عجیبه. من میگم:دن یه فکری بکن ما نمیتونیم بفهمیم اونا چی میگن همینطور اونا نمیفهمن ما چی میگیم باید یه راهی باشه که بتونیم با هم حرف بزنیم. -من فکر اینجاشم کردم رفتم از مغازه ی لوازم گردشگری مکعب ترجمه (translate cube)رو خریدم. مکعب ترجمه! با اینکه زمان خودمون بود ولی نمیدونستم همچین چیزی وجود داره آخه چرا باید از این خبر نداشته باشم. دن دستش رو میکنه توی کیفش و دنبال مکعب ترجمه میگرده و بالاخره پیداش میکنه. میذاره رو میز کوچیک وسط ون. دکمه ی بالای اون رو میزنه از توی تنظیمات یکی زبان انگلیسی و اونیکی زبان رو از بچه ها میپرسه که میگن فارسی حرف میزنن تنظیم میکنه و میگه: سلام بچه ها میخوام با شما آشنا شم میشه خودتون رو معرفی کنید.
استفانی کوچولو میگه:من استفانیم بابام آمریکایی و مامانم آلمانی ان من ۱۱ سالمه و میخواستم با دوستم برای مسابقه ی بزرگ خوانندگی به کره برم که شما جلومون رو گرفتید. ریا کوچولو میگه:منم ریام خانواده پدریم آمریکایی ان و خانواده ی مادریم کره ای. منم ۱۱ سالمه ولی ۲ ماه از استفانی بزرگترم ما از ۷ سالگی با هم دوست بودیم و بقیه رو هم که استفانی گفت. تکا کوچولو میگه:من تکا ام پسر عمه ی استفانی و ۱۳ سالمه ولی خانواده مادریم آمریکایی ان خانواده ی پدریم هم ایرانی. از نظر سنی و روابط اصلا شبیه زمین ما نیستن. من و تکا خواهر و برادریم نه پسر عمه و دختر دایی دوما تکا ۴ سال بزرگتر از منه ولی اونا ۲ سال اختلاف سنی دارن و سوما ریا باید کوچیک تر از من باشه ولی اینجا ۲ ماه بزرگتر هم هست. واقعا عجیبه.
ما هم خودمون رو معرفی میکنیم(حوصله ی معرفی کردن ندارم خودتون بشناسید دیگه) دن میگه: انگار توی جهان های دیگه هیچ همزادی نداریم چون توی هر کدوم دکمه ی قرمز وجود نداره که پیداشون کنیم انگار فقط خودمونیم و خودمون. البته توی ون هم جای آدمای بیشتر نیست. از زبان استفانی کوچیک من خیلی دوست دارم با خود آینده ام آشنا شم که چه شخصیتی دارم و چجوری ام. میرم پیشش و ازش میخوام که بیشتر درباره ی خودش برایم توضیح بده: من وقتی هم سن الان تو بودم خواهر ناتنیم یعنی ریا رو از توی یه سفینه ی فضایی پیدا کردم و زندگی من و برادرم تکا کامل تغییر کرد. و یه روز که داشتیم از مدرسه به خونه برمیگشتیم سفینه ی فضایی ای رو دیدیم که خونه ی ما رو آتیش زد و پدر و مادرمون رو کشت. از اون به بعد ما با دن و الکس زندگی کردیم. وقتی که ...
دن میپره وسط حرف استفانی و میگه:استفانی توی زمین خودمون یه همزاد داریم چطور ممکنه؟ -شاید همزاد نباشه شاید فقط باید بیاریمش. -نمیدونم ولی اگه قرار بود نشون بده چرا همون اول نشون نداد. اسمش رو زده دکتر دیگل، روپرت دیگل. -حس میکنم خیلی آشناست انگار اسمش رو شنیدم. -آره شنیدیم فکر کنم توی دانشگاه همکلاسیمون بود. -آره کم کم داره یادم میاد کیه. اون بعد از ۲ ترم رشته اش رو عوض کرد و رفت پزشکی خوند. -فکر کنم به همون دلیله که باید اون رو با خودمون ببریم چون یه پزشکه. الکس این نور قرمز رو دنبال کن.

بای بای تا پارت بعد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)