
سلام دوستان این داستان هری پاتری و باحال که خودم نوشتم هست و سه فصل داره . امیدوارم خوشتون بیاد و دنبالش کنید .
صبح شده بود ، اما هنوز هوا تاریک بود و خورشید هنوز صورت طلایی اش را از زیر کوه ها بیرون نیاورده بود . ولی من باید از خواب بیدار می شدم . هوای ویلتون ( شهری در ویلتشایر انگلستان ) مثل همیشه سرد و بارانی بود . لباس خوابم را عوض کردم و آرام آرام از پله ها رفتم پایین تا به آشپزخانه رسیدم . مثل همیشه ماتیلدا ، آشپز بد اخلاق و بی حوصله ی یتیم خانه ، با موهای فرفری طلایی اش و چشمان قهوه ای ترسناکش وسط آشپز خانه ایستاده بود و وقتی چشمش به من افتاد گفت :(پس بالاخره تشریف آوردین . چقد باید بهت بگم زود بخواب شبا که زود بیدار شی ؟ خودت که میدونی امروز باید زودتر کارتو تموم کنی ، حوصله ی غر غر های خانم کینگ رو ندارم .)من که هنوز در عالم خواب بودم و داشتم به رویای قشنگی که دیشب دیده بودم فکر می کردم که با صدای گوشخراش و جیغ جیغوی ماتیلدا به خودم آمدم و مثل احمق ها گفتم :(چی ؟) ماتیلدا جوابم را نداد . فقط من را به سمت میز هل داد و گفت : (زود باش . با حرف زدن شکم کسی سیر نمیشه .) به او چشم غره ای رفتم و پیش بند کثیف و روغنیم را بستم . او هم مثل آدمی که شب و روزش را با کار کردن می گذارند ، خسته و کوفته رفت و نشست روی صندلی چوبی زه وار در رفته ی گوشه ی آشپزخانه که به اندازه مدت زمانی که اینجا بودم قدمت دارد . کارم را شروع کردم . کار خیلی سختی نبود ، فقط باید ۶۵ بیکن را برشته می کردم ، ۶۵ سوسیس را سرخ میکردم ، ۶۵ تخم مرغ را آبپز و ۶۵ پرتقال را آبگیری می کردم . چی ؟ به نظر شما اینکار سخت است ؟ خب این کار هر روز من است . دیگر بهش عادت کرده ام.
صبحانه که حاضر شد ماتیلدا بالاخره از جایش بلند شد و آمد کمکم کرد که بشقاب ها را روی میزهای سالن غذاخوری بچینیم . بچه ها هم کم کم داشتند از خواب بیدار می شدند و به سالن غذاخوری می آمدند تا صبحانه بخورند. چیدن بشقاب ها که تمام شد پیش بند بوگندویم را در آوردم و خواستم بنشینم که خانم کینگ ، در سالن غذاخوری را باز کرد و داخل شد و فریاد زد :(صبح بخیر بچه ها!)بچه ها نیز در جواب خانم کینگ یکصدا گفتند : (صبح بخیر خانم کینگ !)خانم کینگ ، مدیر خوش قلب و مهربان یتیم خانه ی ما یعنی یتیم خانه ی هنری است. همسر خانم کینگ عضو ارتش انگلستان بود . زمانی که آنها تازه صاحب یک فرزند دختر به اسم میلی شده بودند ، آقای کینگ طی یک حادثه از دژ نگهبانی افتاد و مرد?خانم کینگ هم که نمی دانست تنها با یک بچه ی کوچک چکار باید بکند تصمیم می گیرد پول بیمه را صرف تاسیس یک یتیم خانه بکند و نام آن را به یاد شوهرش هنری کینگ بزارد . خانم کینگ یتیم خانه را دقیقا در شب هالووین سال ۱۹۸۱ افتتاح کرد و از قضا همان شب من با یک گردنبند با طرح گل سوسن(که به زبان انگلیسی می شود lily ) جلوی در یتیم خانه رها می شوم. تا ۴ سالگی همیشه تعجب می کردم که چرا خانواده ام من را رها کردند. اما الان پاسخ را می دانم چون ۳ سال بعد ، در هالووین سال ۱۹۸۴ یک پیرمرد با ریش های سفید بلند به یتیم خانه امد و هویت اصلیم را به من گفت .
خب بزارید برگردیم به داستان : خانم کینگ تا چشمش به دخترش ، میلی که تقریبا همسن و سال من است افتاد ،گفت : (صبح بخیر قند عسل مامان !) میلی هم خودش را لوس کرد و با صدای مضحکی گفت :(صبح بخیر مامانی !) انگار نه انگار که ۱۱ سالش است و این سپتامبر قرار است به راهنمایی برود . میلی ، دختر لوس و ننر خانم کینگ است که اصلا هیچ چیزش به مادرش نرفته است . او همیشه مرا دیوانه و عجیب الخلقه خطاب می کند و بخاطر دوستانم مرا مسخره می کند . آخر مگر چه عیبی دارد که با حیوانات و گیاهان دوست باشم ! آنها خیلی بهتر از انسان ها هستند و وقتی که می توانم با آنها حرف بزنم پس چرا اینکار را نکنم؟ خانم کینگ هم همیشه از من دفاع می کند و اگر دخترش مرا اذیت کند او را تنبیه می کند . او مرا درک می کند چون می گوید برادرش هم مثل من بوده است . اما بعضی اوقات که به کسی آسیب می زنم او من را تنبیه می کند . مثلا پارسال وقتی جیدن ، دوست صمیمی میلی من را عوضی صدا کرد از پنجره پایین افتاد و پایش شکست?از نطر من که کاملا حقش بود ولی همینگونه شد که من محکوم به یک سال تهیه ی صبحانه در آشپزخانه ی شلوغ و کثیف یتیم خانه شدم.
ولی بزارید از درد اصلیم بگویم ? از اعصاب خرد کن ترین ، احمق ترین ، بی شعور ترین ، مغرور ترین و خود خواه ترین پسر یا حتی آدم روی زمین . یه پسر مو بلوند که فک میکنه خدای جذابیته ولی هیچ پخی نیست?پسر پولدار خانواده ی مالفوی ، یعنی دراکو لوسیوس مالفوی . متاسفانه این موجود اعصاب خرد کن و رو اعصاب از یک سالگی در همسایگی من و یتیم خانه زندگی می کند و بی نهایت دلم می خواهد خفه اش کنم . وقتی ۵ سالم بود خبر بد این بود که قرار بود با هم بریم به یک مدرسه و این تابستان که ابتدایی تمام شد و بالاخره می توانستم به هاگوارتز برم و از شر این انسان بی شعور خلاص بشم که وقتی داشتم برای وقت آزاد مطالعه می کردم چشمم به لیست بیست و هشت مقدس (لیستی از اصیل زاده ها) افتاد و دیدم که اسم نحس و مسخره ی او هم در آن لیست هست و حالا حالا ها باید تحملش کنم ?♀️ نه از خودش خوشم میاید نه از خانواده اش . اما یک سگ هاسکی بامزه به نام پت دارد و از بین تمام اقلام موجود در خانه اشان فقط از او خوشم میاید? و از وقتی یادم میآید یا با بچه های یتیم خانه کل کل داشتم یا با این پسره ی بی لیاقت ?
خب پس فک کنم تا حدودی با من آشنا شدید فقط نمی دونید من چه شکلی ام . من موهای کوتاه قرمز دارم که تا سر شانه ام می آید و چشمانم سبز است . پس حالا که ظاهرم را می شناسید بریم سراغ ادامه ی داستان : خانم کینگ تا چشمش به من افتادم دستم را گرفت و گفت :(دختر تو اینجا چیکار می کنی؟) با شک و تردید گفتم : (ام...خب قرار بود صبحانه بخورم ولی ظاهرا الان نمی تونم .) دستم را کشید و مرا به خارج از سالن برد و همزمان گفت : ( خانم و آقای ملتون تا سی دقیقه ی دیگه می رسن ، تو هنوز لباساتو عوض نکردی . ) با عصبانیت دستم را از دستش کشیدم و گفتم : ( من تحمل یه خانواده ی دیگه که منو رد کنن رو ندارم ، خانم کینگ . ردشون کنید برن .) خانم کینگ دستش را روی گونه ام گذاشت و گونه ام را نوازش کرد و گفت : ( عزیزم بهت قول میدم این خانواده تورو از خونه شون بیرون نمی کنن . ) خواستم تیکه ای بندازم و گفتم : ( مثل پنج تا خانواده ی قبلی?) خانم کینگ چشم غره ای رفت و گفت : ( فقط سعی کن کمتر عجیب باشی.)چیزی نگفتم فقط بهم برخورد و دوباره با این واقعیت روبرو شدم که اگر خانواده داشتم با من اینگونه برخورد نمی شد .رفتم به اتاقم و لباس هایم را عوض کردم .
در اتاق ملاقات منتظر خانواده ی ملتون نشسته بودم که در باز شد و خانم کینگ به همراه یک زن و شوهر جوان از در وارد شد . زن آرایش غلیظی بر چهره داشت و مرد کت بارانی خاکستری رنگی بر تن کرده بود . نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم برای اینکه بروند باید آنها را بترسانم یا همان فرد عجیبی باشم که همه ازش می ترسند . خانم ملتون کت زردش را در آورد و پشت صندلی اش آویزان کرد و گفت :( بارون شدیدیه ) خانم کینگ حرف او تایید کرد و زوج جوان روی صندلی نشستند . آقای ملتون گفت :(پس مری الن تویی ؟ درسته ؟ خانم کینگ خیلی ازت تعریف کرد .) سریع خودم را جمع و جور کردم و در جوابش گفتم :(راستش اسمم مریه و الن اسم وسطمه. ) خانم ملتون گفت :(چه بامزه) و با صدای وحشتناکی شروع کرد به قهقه زدن . پس معلوم شد که آدم نچسبی است . شوهرش هم همراه با او می خندید . انگار دو شیطان از جهنم جلوی من نشسته بودند و قهقه می زدند . واقعا صحنه ی ترسناکی بود . خانم کینگ هم از خنده ی آنها تعجب کرد . خانم ملتون خنده اش را متوقف کرد و گفت :(خب از خودت بگو .) نفسی عمیق کشیدم و گفتم :(خب راستش من یه ساحره ام . و سال بعد قراره به هاگوارتز برم .) خانم ملتون که نزدیک بود دوباره صدای خنده اش تا آسمان هفتم برود گفت :(خب .....?)کاملا واضح بود که فکر می کرد من یک احمقم .
ولی من که بیشتر ترغیب شده بودم که دکشان کنم گفتم :(بله و با حیوونا و گیاهان هم می تونم حرف بزنم . ) خانواده ی ملتون دیگر نتوانستند خنده شان را نگه دارند و صدای قهقه شان دوباره بلند شد . ولی من ادامه دادم :( به معجون سازی و دفاع در برابر جادوی سیاه هم علاقه دارم . و همیشه دوست داشتم یه نیفلر داشته باشم .) آقای ملتون همانطور که به خنده اش ادامه می داد بلند شد و از در اتاق بیرون رفت . خانم ملتون اما همانطور که خنده اش را قورت داد گفت :( این بچه واقعا خنده دار و بامزه س ، ولی ما یه بچه ی اروم معمولی میخوایم . اما اگر نطرمون عوض شد باهاتون تماس می گیریم . ) و از جایش بلند شد و رفت . لبخند روی لبم محو شد و مثل همیشه اشک هایم از چشمانم جاری شدند . تصمیم خودم بود که دکشان کنم اما حسی به قلبم آمد که یادم می آورد ۱۱ سال است در این یتیم خانه ام و حالا حالا ها بیرون نخواهم رفت. من دوست داشتم آزاد باشم. نه پیش پدر و مادری زندگی کنم که من را مسخره کند نه در یتیم خانه ای که نقش کلفت را در آن داشته باشم. از جایم بلند شدم و خواستم به اتاقم بروم . سر راه هرکس مرا می دید می گفت :(نی نی کوچولو ? ) و می خندید . اما من باز به تنهایی خودم رفتم و آنقدر گریه کردم تا خورشید هم از صدای گریه ام خسته شد و زیر کوه ها رفت تا استراحت کند.
بالاخره فردا صبح فرا رسید ، یعنی روز تولد من . هیچ وقت از روز تولدم خوشم نمی آید . نه برای اینکه برایم تولد نمی گیرند، اتفاقا خانم کینگ هرسال برایم یک تولد فوق العاده می گیرد اما مشکل این است که هیچکس به تولدم نمی آید و همه فکر می کنند جشن هایی که می گیرم برای قتل عام فرزندانشان است . ? امسال با اصرار و خواهش فراوان من به خانم کینگ تولدی در کار نخواهد بود . اینکه خودت درخواست تنهایی کنی خیلی بهتر از این است که دیگران تورا تنها بگزارند. صبح بعد از خوردن صبحانه به پاتوق همیشگی خودم رفتم . یعنی تابی که در پارک جلوی یتیم خانه قرار داشت . همیشه روی آن می نشستم و در دفتر قدیمی ام نقاشی می کردم . از نظر خودم که نقاش ماهری هستم . دفتر نقاشی ام را از ۴ سالگی دارم و هر روز در آن نقاشی می کنم ولی هیچوقت صفحه هایش تمام نمی شوند ، حتی وقتی زیر باران نقاشی می کنم هم ورق هایش خیس نمی شوند . همان پیرمرد که سال ۱۹۸۴ به یتیم خانه آمد این دفتر نقاشی را به من داد و گفت که این دفتر جادویی است . بگذریم، روی تاب نشسته بودم و داشتم نقاشی ام را تمام می کردم که دراکو مالفوی از خود راضی با سگ بامزه اش از خانه ی باشکوهشان خارج شدند . مثل همیشه پت را آورده بود پارک تا به دستشویی برود .
تا چشمم به پت افتاد گفتم :(وای ، سلام پت !) و تا سرم را بالا آوردم مالفوی احمق را دیدم و گفتم :(سلام عوضی !) او هم که هیچوقت کم نمی آورد گفت :(سلام اسکل !) و پت را به طرف دیگری برد . چشمم که به بالکن طویل و عریض خانه ی مالفوی ها افتاد ، دیدم که باز هم مثل همیشه از بند رختشان یک ملافه ، یک پتو ، یک شلوارک احمقانه با طرح سگ های سفید آویزان است . ? شاید این یکی از مخوف ترین راز های این پسر اصیل زاده احمق است . او هر شب جایش را خیس می کند ? و این بزرگترین آتویی است که از او دارم . ? سرم را پایین آوردم و به او نگاه کردم که چند متر آن ور تر داشت با پت بازی می کرد و با خنده گفتم :(هی مالفوی ! ظاهرا دیشب بارونی بوده !?) اول چشمانش گرد شدند و بعد اخم هایش در هم رفتند و گفت :(بعضی وقت ها اگر دهنت رو ببندی هیچ اتفاق بدی نخواهد افتاد ، مارتین احمق .?)اشتباه نکنید اسم من مارتین نیست ، خانم کینگ با استفاده از خلاقیت بی کرانش نام خانوادگی من را مارتین گذاشت. البته این تنها خلاقیتش نیست . او نام اول من را مری و نام میانی من را الن گذاشت . (در زبان انگلیسی نام مری الن یک اسم اول است ولی وقتی نام اول او را مری گذاشتند و نام میانی اش را الن همه فکر می کنند نام او مری الن است ) من نخودی خندیدم و مالفوی همراه پت به خانه شان باز گشت . باران هر لحظه شدید تر می شد و هوا ابری تر . همه ی بچه ها آرام آرام به یتیم خانه باز می گشتند ولی من که عاشق باران و هوای بارانی بودم از جایم تکان نخوردم و به نقاشی کشیدنم ادامه دادم تا اینکه زنی عجیب با یک کلاه عجیب و یک ردای سبز بلند از کوچه ی کناری پیچید و وارد کوچه ی ما شد ........
امیدوارم خوشتون اومده باشه تا اینجاش . ادامش رو سه چهار روز دیگه میزارم .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چرا دارکو رو اینجوری توصیف کردی ؟!؟!؟!؟!؟😠
خیلی خوب بود
ادامه بده❤
بچه ها منتظر پارت بعد باشید
در حال بررسیه?
چرا من همش به امید اینکه داستانت منتشر شده باشه میام توتستچی
یه سر به تست های من بزن اسمش
امپراطور هفت بعد و جاذبه صفر درجه امیدوارم بخونی
خوشحال میشم نظرت رو در مورد داستانم بشنوم
زودتر پارت بعد رو بذار نکنه اون زن همون پروفسور ... اون اسمش یادم نمیاد و لی مرده که به مارتین دفترچه داده دامبلدور هست فکر کنم
وای خیلی عالی بود من عاشق دراکو ام ولی چرا از دراکو انقدر بد گفتی حتما بعدی رو بزار راستی به داستان من هم یه سری بزن ??
نگران نباش ! من خودم مالفوی هدم ??
ممنون که خوندی و خوشحال میشم که دنبال کنی داستان رو
عالی بود. واقعا قشنگ نوشتی???
سلام
عالی بود.عاشقش شدم?ولی خواهشن زود تر بگذار ???موفق باشی?
داستان های من هم بخوان
عالی بود❤لطفا ادامشو بزار. لطفا❤
خیلی جالبه❤
لطفا زودتر ادامش رو بذار