
سلام عشقای من، حالتون خوبه؟ خب ابتدا از روح یوی بزرگ عذر خواهی میکنم، امیدوارم توی خواب نیاد منو نگیره.? راستی عکس تست قبلی عکس وییانگ بود و عکس این دست هم وییانگ و یونگ هستن. یادتون نره به دوستاتون معرفی کنید داستان رو.... راستی راستی... اسم داستان رو به وییانگ تغییر میدم برای قسمت بعد، فصل سوم میراکلس رو هم دارم مینویسم. 🏵🏵🏵🏵
خانم چنگ همه قدرتش رو جمع کرد و به سمت فرمانداری دوید??♀️ غافل از اینکه پسرش?? ربوده شده و دخترش?? زیر آوار خونهای? که روزی با هم ساخته بودن گیر افتاده........ وقتی خانم چنگ به فرمانداری رسید، به سمت دفتر رئیس رفت چون که رئیس لی برادرشوهر خانم چنگ بود و خانم چنگ مطمئن بود بهشون کمک میکنه، اما وقتی ازش کمک خواست، رئیس لی گفت:? فقط به خونهی شما حمله نشده که، به همه خونه های روستا حمله کردن و روستا رو به آتش کشیدن./ خانم چنگ:? یعنی اصلا برات مهم نیست چه بلایی سر برادرزاده هات بیاد؟/ رئیس لی:? ای...../ یونگ: لطفا به من بگید خونهتون کجاست./ یونگ وارد اتاق شد (من: حال کنید، خاصیت فیلم های کره ای و چینی رو هم حفظ کردم? اول صدا میاد و بعد از ده سال خود شخص وارد میشه?/ پ.ت:? این دیالوگ من بود./ من:? نخیر مال خودمه/ پ.ت:? دیالوگم رو درست کن./ من:? نویسنده منما مثلا./ پ.ت:? مگه من گفتم منم?/ من: ???) و دوباره گفت: خانم لطفا به من بگید منزلتون کجاست من./ رئیس لی با دیدن یونگ سریع خودش رو روی زمین انداخت و زانو زد، خانم چنگ که خیلی تعجب کرده بود به پیروی از رئیس لی روی یونگ زانو زد، یونگ نزدیک تر رفت و خانم چنگ و رئیس لی رو بلند کرد و گفت:? خانم خونهتون کجاست؟ من کمکتون میکنم./
خانم چنگ:? دنبال من بیاید لطفاً./ رئیس لی آرنج خانم چنگ رو گرفت و گفت:? کجا؟/ بعد یک نگاه به یونگ انداخت و گفت:? شاهزاده اگه بلایی سرتون بیاد ما باید جیکار کنیم؟/ یونگ: تو من رو به عنوان یه شاهزاده قبول داری؟/ رئیس لی:? البته قربان./ یونگ: خیلی خب پس دستش رو ول کن./ رئیس لی:? قربان......./ یونگ با صدای بلند تر گفت: این یه دستوره./ بعد از اینکه رئیس لی دست خانم چنگ رو ول کرد، یونگ، دستش رو به طرف در گرفت و گفت: لطفا بفرمائید./ خانم چنگ ادای احترام کرد و جلو رفت.......
وقتی خانم چنگ به خونش رسید و خونه ویران? شدهش رو دید، نفس نفس زنان روی زمین افتاد و بدنش رو روی خاک کشید تا به وایرانه های خونه برسه و شروع کرد به بلند بلند گریه کردن، یونگ هم به محافظش گفت:? شاید هنوز زنده باشه./ محافظ:? ارباب جوان، ممکنه ارواح برگردن./ یونگ:? دنبال من بیا./ محافظ:? ارباب جوان...... شاهزاده یونگ، شاهزاده......اخه کجا دارید میرین./ یونگ به سمت خانم چنگ رفت و گفت:? دختر و پسرتون آخرین بار کجا بودن./ خانم چنگ همینطور که داشت گریه میکرد دستش رو با بی میلی بالا برد و به طرف اتاق شویانگ گرفت......یونگ سریع به طرف اتاق شویانگ دوید و........
?پارت بعدی از زبان یونگه?
وقتی داشتم چوب ها رو با کمک شین محافظم جا به جا میکردم، با برداشتن یکی از چوب ها، متوجه شدم دختر خانم چنگ اونجاست، در همین لحظه رئیس لی و سرباز هاش به طرف ما اومدن، رئیس لی از بقیه جلوتر ایستاد و با چهرهای غمگین و نگران گفت:? شاهزاده....../ من:? رئیس لی لطفا چند نفر رو بفرستید اینجا تا به ما کمک کنن./ رئیس لی به سربازهاش اشاره کرد و خودش هم به همراه سرباز هاش به کمک ما اومد، وقتی همشون رسیدن با دستم موقعیتی که بنظر میومد دختر خانم چنگ اونجا باشه رو برای همه ترسیم کردم و توضیح دادم چطور باید چوب ها رو جا به جا کنن، بعد تموم شدن صحبت های من رئیس لی گفت:? سرورم، اگه اشتباه چوب ها رو بلند کنیم و..../ من:? رئیس لی، لطفا نگران نباشید..... فقط باید کمی دقت کنیم./ با اینکه سعی میکردم چهرهام رو آروم نشون بدم، خیلی نگران بودم، تمام امید رئیس لی و خانم چنگ به من بود و این وظیفه من بود به مردم سرزمین کمک کنم و ازشون محافظت کنم وگرنه چطور میتونستم لایق جانشینی پدرم باشم..... فکر کردن به این چیز ها بیشتر منو نگران میکرد که مبادا نتونم اونو نجات بدم اما یه نفس عمیق کشیدم و شروع کردم به بلند کردن چوب ها....... وقتی جا به جا کردن چوب ها تموم شد، رئیس لی جلوی خانم چنگ رو گرفت تا به دخترش نزدیک نشه، چون کل بدن دختر خانم چنگ، با چون بریده شده بود. بنظر میومد سرش هم شکسته چون کل صورتش پر از خون شده بود، روی زمین نشستم و انگشت اشارهم رو زیر بینیش گرفتم اما بنظر نفس نمیکشید، بنابراین دستم رو نزدیک گردنش بردم تا نبض بگیرم اما نبضش انقدر ضعیف بود که نمیتونستم احساسش کنم، بنابراین به ضربان قلبش رو گوش کردم.
باریکه کمرش رو گرفتم ( پ.ت:? از خودت در اوردی؟/ من:? بله./ پ.ت: ?? بزارید من منظورش رو شفاف سازی کنم، میگن اون دختره کمرش باریکه اینجا همون جاست که باریک میشه زیر پهلوه./ من:? واو چه توضیح عالی ای دادی، الان همه منظورت رو به طور دقیق فهمیدن?/ پ.ت: تا چشم حسود از کاسه در بیاد.?/ من:?... دخترا و پسرا هرکی اسم اون قسمت کمر میدونه بگه لطفا و همینطور امیدوارم متوجه شده باشید کجا منظورمه.?) و خیلی آروم بلندش کردم، بعد دست چپم رو کمی بالا تر بردم و گوشم رو روی قفسه سینهش گزاشتم، بنظر میومد هنوز میزنه، اما خیلی سخت میشد صداش رو شنید، یه نفس عمیق کشیدم و دستام رو خیلی آروم گزاشتم زیر زانو ها و کمرش گزاشتم و بلندش کردم، خانم چنگ با دیدن سر و روی خونی دختر جلو اومد و با گریه گفت:? دخترم..... وییانگ من، وییانگ./ من:? خانم چنگ، لطفا آروم باشید.... باید به فرمانداری برگردیم، اونجا میتونیم درمانش کنیم./
بقیهش از زبان خودمه?
یونگ، وییانگ رو روی تخت گذاشت و به محافظش گفت: شین./ شین: بله./ یونگ: برو به یه پزشک بیار./ شین: جالینوس رو بیارم؟/ یونگ: بله، جالینوس رو بیار...... و با اسب من برو، اون دو برابر اسب های دیگه سرعت و قدرت داره./ شین: بله، ارباب جوان./........... حدود یک ساعت بعد شین برگشت و گفت: ارباب جوان، پای جالینوس شکسته و نمیتونه حرکت کنه، بنابراین نتونست با من بیاد...... اما گفت این دارو رو بسوزونید، چون بوی اون باعث میشه بهوش بیاد./ یونگ دارو? رو از شین گرفت توی یک ظرف ریخت و بعد اون رو آتیش زد و نزدیک وییانگ برد، حدود ۳۵ دقیقه بعد، وییانگ، بهوش اومد و خیلی آروم چشم هاش رو باز کرد، یونگ هم ظرف دارو رو از وییانگ دور کرد و گفت: بانوی جوان؟ میتونید صدای من رو بشنوید؟/ بنظر میومد وییانگ هنوز گیجه و متوجه اطرافش نمیشه، یونگ از خدمتکارا آب ولرم و دستمال خواست و بعد از اینکه اونا رو اوردن، یونگ شونه های وییانگ رو گرفت و اونو بلند کرد و درحالی که با یک دستش کمر وییانگ رو گرفته بود، کل صورت وییانگ رو با آب شست، به طوری که به سختی میشد لکه های خون رو روی صورت وییانگ دید و بعد از بهیار های فرمانداری خواست تا زخم های وییانگ رو درمان کنن.
صبح روز بعد وییانگ چشم های سیاهش رو آروم باز کرد و سعی کرد از جاش بلند بشه، اما خیلی سر گیجه داشت برای همین افتاد روی زمین و سرش رو گرفت، خانم چنگ هم با صدای افتادن دخترش از خواب پرید و سریع از روی صندلی پایین اومد و گفت: دخترم، بیدار شدی؟/ (پ.ت: نه هنوز خوابه داره خواب گردی میکنه، خب بیدار شده دیگه./ من: تو مگه طوطی نخریدی؟/ پ.ت: خب؟/ من: نباید ازش مراقبت کنی تا مثل گربهت نمیره./ پ.ت: ببین ببین گربه مرد چون از غرورش نخواست کمک بخواد یا پرواز کنه و همش هم ول میچرخید، طوطی توی قفسه و پرواز هم بلده، تازه مغرور هم نیست، کمک بخواد میگه کمک./ من: وقتی مرد نگی نگفتی ها./ پ.ت: بی تر ادب، زبونت رو گاز بگیر دختر بد./ من:???) در همین لحظه یونگ وارد اتاق شد و به خانم چنگ گفت: حالا که دوشیزه وییانگ بیدار شدن، بهتره بریم پیش پزشک./ خانم چنگ: خیلی ممنونم، سرورم./ وییانگ که نمیدونست چه خبره به مادرش نگاه کرد و گفت: ایشون کی هستن؟/ خانم چنگ: ایشون شاهزاده یونگ، جانشین پادشاه یو هستن./ وییانگ: جانشین یو؟/ خانم چنگ: فرمانروا یو، پادشاه ما هستن، باید درباره شون محترمانه صحبت کنی..../ سرش رو به سمت یونگ گرفت گفت: شاهزاده، لطفا اون رو ببخشید، اون خیلی جوونه./ وییانگ که خشمگین شده بود، با کنایه گفت: مگس حریص، یک مگس حریص دیگه متولد میکنه./ خانم چنگ: وییانگ.... چی داری میگی؟/ وییانگ آروم از جاش بلند شد و درحالی که سعی میکرد، ضعف نشون نده به سمت یونگ رفت، وقتی به یونگ رسید یقه یونگ رو گرفت و با صدای بلند، گفت: پدر تو، ما رو نابود کرد، زندگی ما به خاطر اون نابود شد...../ خانم چنگ که خیلی ترسیده بود، از زمین بلند شد و همین که میخواست به طرف وییانگ بیاد، یونگ دستش رو به نشانه ایست بالا برد و گفت: ادامه بده./ وییانگ خندهای از سر تمسخر کرد و مچ دستش رو بالا اورد و بعد چند لحظه گفت: میبینی..... کبود شده، میدونی چرا؟..... الان باید توی این دستم یه دستبند بافته شده از نخ میبود، میدونی چرا نیست؟..... نه، نمیدونی چرا نیست.... حتی درک هم نمیکنی..... دیشب این تنها چیزی بود که برادرم با خودش از خونه ما برد، نه لباس گرمی، نه غذایی...... فقط همین، میدونی چرا، خواست اینو از دستم جدا کنه؟..... شک دارم بدونی... بهش میگن عشق، عشق به خانواده...../ خانم چنگ با شنیدن حرف های وییانگ بغض کرد و روی تخت نشست و شروع به اشک ریختن کرد.. یونگ آروم دست وییانگ رو از روی یقهش جدا کرد و جلوی وییانگ زانو زد، وییانگ که خیلی تعجب کرده بود خیلی آروم گفت: شاهزاده....../ یونگ: بانوی جوان، برای تمام اتفاق هایی که افتاده معذرت میخوام، به شرفم قسم تمام ارواح رو از این دنیا بیرون میکنم و برادرتون رو سالم و سلامت بر میگردونم./ بنظر میومد وییانگ از اینکه اینهمه تند برخورد کرده، پیشمونه...
یونگ از روی زمین بلند شد و گفت: خانم چنگ، لطفا بیاید بیرون، بعد خوردن صبحانه به سمت خونه جالینوس میریم./ بعد از اینکه یونگ از اتاق بیرون رفت، وییانگ به خانم چنگ نگاه کرد و گفت: خیلی تند صحبت کردم؟/ خانم چنگ: تند صبحت کردی؟ همین؟..... شانس اوردی شاهزاده بخشنده بودن.... بیا بریم صبحانه بخوریم./ وییانگ: مادر..../ خانم چنگ: بله./ وییانگ: بنظرتون من کار اشتباهی کردم؟/ خانم چنگ: کار اشتباهی کردی؟ خدای من...... معلومه که اشتباه کردی.../ وییانگ: خیلی هم کار درستی کردم، بنظر من اونا هنوز هم حریص هستن، چون یدونه جلوی من زانو زده معذرت خواهی کرده دلیل نمیشه که..../ خانم چنگ: خیلی رو داری.../ وییانگ: مادر..../ خانم چنگ: تو که فکر میکنی کارت درست بوده، پس چرا میپرسی؟ بریم/ وییانگ کمی غر غر کرد و دنبال مادرش رفت..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام 🍒Nika🍒جون خوبی سلامتی من حالا دارم تستات رو می خونم عزیزم خیلی عالیه مشتاقانه منتظرم تا پارت های بعدش هم بیاد من بدم ببینم دیگه هم داره🖐
ملودی بود شد نیکا؟!😯
من دوستشم این حساب رو داد به من پارت بعدی منتشر شد متوجه میشید داخلش توضیح دادم.
سلام ملودی جان عالی بود منتظر قسمت بعدی هستم😊😍😍😍😍😍
مرسی نیکو خوشحالم که از طرفدارای این داستانی😚😘
یه سوال این پارتو کی نوشتی؟
یک ماه پیش
جدا؟ پس چرا من دو روز پیش دبدم هرروزم به تستچی سر میزدم هیچی نبود توپروفایلت هم نبود جدا
بله چون عکسش بد بود رد شد بعد دوباره گذاشتمش
عالیییییییی
مرسییییییی
عالی و خنده دار و گریه دار شیر توشیر بود?
😅💗
مثل ذهن من
عالی ولی این داستان ادامه miraculous : love نیست چرا یع داستان دیگه شده؟؟؟؟.لطفا یکی برای من توضیح بده.
الان ۵۰۰۰ سال پیشه
درباره گذشته گلوریاست
??
آخ جوووون
ببخشید دیگه دیر شد پارت بعدیش رو به زودی وارد سایت میکنم.?