10 اسلاید امتیازی توسط: ✿Melody✿ انتشار: 4 سال پیش 126 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام سلام، خوبید خوشید سلامتید? رسیدیم به فصل دوم داستان که درباره گذشته گلوریاست، این قسمت آزمایشی هستش، اگه بخواید اول فصل سوم رو میزارم بعد اینو مینویسم??♀️ ما مطیع اوامر شما هستیم??♀️? همین الان از روح یوی بزرگ و تاریخ شناسان عذر خواهی میکنم که تاریخ رو تحریف کردم??
اول یکم توضیح بدم درباره این فصل و شخصیت ها.................خب ببینید داستان داره گذشته گلوریا رو زمانی فقط ۱۸ سال داشت رو روایت میکنه، داستان در چین باستان و در دودمان شیا اتفاق میوفته، اون زمان اسم گلوریا وییانگ بود....... شخصیت های زیادی توی داستان داریم، کشت و کشتار هم زیاد داریم زیاد داریم پس به شخصیت ها زیاد وابسته نشید?? و نکته آخر همه چیز رو تصور کنید، اینطوری داستان به دل شما میشینه، عاشقتونم بریم سراغ داستان.
جنگ همیشه چهره زشت و خشنی داره?، اما یک اتفاق غیر منتظره میتونه همه چیز رو تغییر بده و خاطره تلخ نبرد?رو، به یکی از شیرین ترین خاطرات افراد تبدیل کنه?، وییانگ هم یکی از همین افرادی هستش که جنگ برای شون یک خاطره تلخ و یک خاطره شیرین به یادگار گذاشته?، اون هم مثل بقیه یک قربانی بود، قربانی زیاده خواهی یک پادشاه، پادشاهی که میخواست جاویدان باشه و تا ابد زندگی کنه، غافل از اینکه با این کار ارواح سرگردان? رو بیدار میکنه و برای مردمش فقط درد و رنج باقی میزاره.
پنج هزار سال پیش بود زمانی که هیلدا بانوی رودخانه نیلوفر آبی درختی عظیم رو پدیدار کرد?، درختی که در صبح ها جوانهای سبز?، ظهرها نهالی کوچک، عصرها درختی تنومند و شبها در انتهای زیبایی سحرآمیز بود. هیلدا در وصیت نامه ای ذکر کرده بود که کسی حق نداره این درخت رو قطع کنه یا برگی از برگهای? اون رو جدا کنه، چرا که این درخت تعادلی بین سرزمین مردگان? و زندگان? و و اگر این تعادل نابود بشه مردگان از یاد رفته میتونن به سرزمین زندگان بیان، با اینکه هیلدا در وصیت نامه اش? بارها تذکر داده بود که این کار را انجام ندید؛ با این حال یوی بزرگ این کار رو انجام داد و باعث شکسته شدن دروازهی سرزمین مردگان شد و با شکستن اون دروازه، راه ورود ارواح به سرزمین انسان ها باز شد و جنگ بزرگی بین سرزمین مردگان و زندگان اتفاق افتاد، جنگی که برای چین و کشور های همسایه اون خیلی گرون تموم شد.
اون سال ها ارواح به روستا های مختلف حمله میکردن و با وارد شدن به بدن انسان ها اونها رو خفه میکردن و میکشتن.... سایه مرگ تمام چین رو فرا گرفته بود، اما وییانگ (گلوریا) فکرش رو هم نمیکرد این سایه با این سرعت و به این زودی به خونه اون و خانوادهش برسه؛ به هرحال دنیا همیشه هم قابل پیش بینی نیست، بعضی وقت ها سرنوشت اتفاق های غیر منتظرهای رو برای ما رغم میزنه که هرگز انتظار اون رو نداشتیم.
ساعت ده شب بود تمام خانواده وییانگ خوابیده بودن?، که یکدفعه وییانگ با صدای مادرش که داشت جیغ میزد و کمک میخواست، از خواب پرید?، سریع از جاش بلند شد و سعی کرد و در اتاقش رو باز کنه، اما به نظر میومد چیزی جلوی باز شدن در رو گرفته بود، بنابراین فریاد زد و گفت:? مادر، مادر؟!/ چندین بار بازوش رو به در کوبید تا بتونه در رو باز کنه، اما در باز نمیشد..... خانم چنگ مادر وییانگ همینطوری داشت جیغ میکشید و کمک میخواست، وییانگ به سرعت از در فاصله گرفت و به سمت دیوار مشترک اتاق خودش و برادرش رفت و با صدای بلند گفت:? شویانگ، شویانگ.... اونجایی؟/ شویانگ:? خواهر، من میترسم..../ وییانگ:? داداش کوچولوی من اصلا نترس، باشه..... هیچ..... هیچ اتفاقی نمیوفته./ وقتی وییانگ صدایی از شویانگ نشنید، دستش رو محکم مشت کرد و به دیوار کوبید و گفت:? شویانگ؟ شویانگ؟?/ ناگهان یک روح از در اتاق وییانگ اومد داخل اتاق.?? (? ارواح سیاه: مشهور به ارواح نفرین شده و ارواح سرگردان...... نوع و مشخصات ظاهری: از گونه پلید+ خیلی بزرگ و کاملا سیاه، نامرئی"بخاطر شنل سیاه شون قابل دید هستن"..... قابلیت ها و توانایی ها: توانایی کشتن افراد رو دارن، در سرزمین زندگان اگر بخوان میتونن اشخاص و اشیا رو لمس کنن، توانایی طوفانی کردن آسمان و خشکسالی رو دارن، میتونن با لمس چوب اون رو به آتش بکشن، نمیتونن ببینن، فقط میتونن بشنون. ?)
یک روح سرگردان وارد اتاق شد، وییانگ در حالی که نشسته بود به دیوار چسبید? و دستاش رو گزاشت جلوی دهنش، روح کمی توی اتاق چرخید تا اینکه صدایی از اتاق شویانگ اومد، روح دست هاش رو به دیوار کشید???? و از اتاق وییانگ خارج شد، چند ثانیه بعد کل اتاق وییانگ آتش گرفت??????، به خاطر اینکه در اتاق چوب کمتری داشت از دیوار ها زودتر سوخت بنابراین وییانگ بلند شد و به سمت در رفت، اما قسمت سوخته در خیلی کوچیک بود و اگر وییانگ ازش عبور میکرد، همهی لباس هاش آتش میگرفتن، کم کم تکه های سوخته دیوار و سقف میریختن روی زمین و هر لحظه آتش شعلهور تر میشد??????، دود آتش اتاق رو پر کرده بود، اونقدر که وییانگ حتی نمیتونست اطرافش رو ببینه. وییانگ درحالی که جلوی بینی و دهانش رو با یه پارچه گرفته بود، دنبال چیزی میگشت تا با استفاده از اون در اتاق رو بشکنه، اما کم کم چشم هاش سیاهی رفت و روی زمین افتاد.........????????????
احساس میکرد یکی گلوش گرفته و نمیتونه نفس بکشه، یه دستش رو روی گلوش میکشید و با اکن یکی دستش زمین رو چنگ میزد، خانم چنگ با دیدن آتش سریع خودش رو به وییانگ رسوند و اونو بلند کرد و به سمت در سوخته برد خودش آروم و به سلامت از در اتاق رد شد اما وقتی وییانگ داشت از در بیرون میکشید یه تیکه چوب که درحال سوختن بود از در روی شونه وییانگ افتاد، خانم چنگ وییانگ رو سریع بیرون کشید و بهش گفت:? دخترم باید این چوب رو از پوستت جدا کنم، نباید جیغ بزنی، متوجه شدی؟..... اگه داد بزنی ارواح برمیگردن./ وییانگ:? مادر، خواهش میکنم بهش دست نزن، من نمیتونم دردش رو تحمل کنم.?/ خانم چنگ:? میخوای اینو همینطوری روی پوستت نگه داری؟!/ وییانگ:? مادر اون چسبیده، چطوری میخوای جداش کنی؟/ خانم چنگ:? نمیشه که همینطوری بمونه./ وییانگ:?? اینطوری گوشتم هم باهاش کنده میشه./ خانم چنگ:? آ........./ ناگهان صدای جیغ شویانگ بلند شد، اون فریاد میزد و میگفت:? مادر، کمکم کن........... پدر نزار منو ببرن./ خانم چنگ که داشت به اتاق شویانگ نگاه میکرد، سریع سرش رو به سمت وییانگ برگردوند و با صدایی آروم گفت:? وییانگ، با دقت به حرف هام گوش بده...../ بعد صداش رو آروم تر کرد و گفت:? نباید از اینجا تکون بخوری، نباید هیچ صدایی ازت در بیاد، فهمیدی؟/ وییانگ با ناراحتی اخم کرد و گفت:? مادر، اجازه بدید منم بیام، شو برادر منه./ خانم چنگ دستش رو جلوی دهان وی یانگ گذاشت و گفت:? بشین همینجا و حرف نزن./ خانم چنگ بلند شد و آروم به اتاق شویانگ رفت، شویانگ هم با دیدن مادرش گفت:? مادر خواهش میکنم کمکم کن، نزار منو با خودشون ببرن./ دو تا روح سعی میکردن شویانگ رو از پنجره اتاق بیرون بکشن، از انگشت های شویانگ خون میومد، بنظر میومد شویانگ میخواد دست هاش رو از لبه پنجره رها کنه.... خانم چنگ سریع به سمت پنجره دوید و دست های پسرش رو از مچ گرفت و گفت:? شویانگ، هیچ اتفاقی نمیوفته... باشه پسرم، اصلا نترس.?/ شویانگ:? مادر جان، کمکم کن، کمکم کن./ (پ.ت:? آخیش امتحانم تموم./ من:? چطور دادیش./ پ.ت:? بیست میشم./ من:? از چند؟/ پ.ت:? از....... صد./ من:? همون، میگم تو درس خون نمیشی./ پ.ت:? درس بدردم نمیخوره./ من:? ببینیم./ پ.ت:? اوه رفتیم به گذشته؟/ من:? دیشب./ پ.ت:? خب بقیهش رو تعریف کن.)
خانم چنگ هر چقدر سعی کرد پسرش رو از دست ارواح بیرون بکشه و نجات بده موفق نمیشد بنابراین وییانگ رو صدا کرد و گفت:? وییانگ، بیا اینجا، بیا...... وی یانگ./ وییانگ که به دیوار راهرو تکیه داده بود، به سختی از جاش بلند شد و درحالی که شونهش رو گرفته بود، به اتاق رفت.... همین که برادرش رو دید، شوکه شد? و به سمت پنجره دوید.......
وییانگ دست های شویانگ رو از ساعد محکم گرفت، اما به خاطر اینکه تیکه چوب به شونهش چسبیده بود، نمیتونست شویانگ رو نگه داره، خانم چنگ هم مسن بود و زود خسته میشد برای همین وییانگ مجبور بود به تنهایی شویانگ رو نگهداره.................وییانگ تمام تلاشش کرد تا برادرش رو نجات بده اما قدرت ارواح از وییانگ خیلی بیشتر بود، حتی خود وییانگ هم به بیرون پنجره کشید شد، به طوری که از کمر تا سرش بیرون از پنجره بود................................ در لحظه جدایی شویانگ به چشم های وییانگ خیره و گفت:? خواهر جون، خیلی دوست دارم./ وییانگ:? نه، نکن شویانگ....... دستم رو ول نکن./ شویانگ:? دستام درد میکنن، دیگه نمیتونم...... دیگه تحمل ندارم./ بغض وییانگ ترکید و گفت:?? اگه الان تو رو ول کنم، هرگز نمیتونم خودم رو ببخشم./ شویانگ:? قول میدم زنده بمونم و یک روز برگردم./ وییانگ بیشتر به سمت بیرون کشیده شد و گفت:? خواهش میکنم، ما میتونیم./ وییانگ سریع سرش رو به سمت خانم چنگ برگردوند و دوباره گفت:? مادر، مادر...... برو به فرمانداری و ازشون کمک بگیر، مادر./ خانم چنگ سریع از روی زمین بلند شد و از خونه بیرون رفت،بعد از رفتن خانم چنگ، شویانگ با دست راستش دستبند خواهرش رو گرفت گفت:? دوست دارم، خواهر جون./ اون چند ثانیه بد ترین لحظه زندگی وییانگ بود، شویانگ دست خواهرش رو رها کرد و رفت، با اینکه دستبند وییانگ از دستش کنده شده بود و مچش رو بریده بود و توی شونهش یه تیکه چوب بود، هیچ دردی رو احساس نمیکرد، خونه داشت خراب میشد و روی سرش میریخت اما وییانگ هیچ حرکتی نمیکرد............... ناگهان کل خونه خراب شد و وییانگ زیر آوار موند......
خودم میدونم که عالی بود???? شوخی کردم، امیدوارم لذت برده باشید، نظر بدید و بگید داستان رو چطور پیش ببرم?
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
سلام، خوبی میگم خیلی تستت عالی بود خیلی از خوندنش خوشحال شدم امیدوارم حالت خوب باشه تستت خیلی عالی بود هر چی بگم کم گفتم👍👌
واقعا متاسفم امیدوارم مشکلت حل بشه😞😅
ممنونم😊
سلام ملودی مشکلت حل شد؟ زندگی بدون تست خیلی سخته
این همه تست های معرکه اینجا هستن، میتونی اونا بخونی...
مرسی عشقم، شاید از چند روز دیگه دوباره بزارم.
ممنون ملودی جان خیلی هم سخت نبود چون گلوریای چند صد ساله نمی تونه خواهر گابریل سی ساله باشه فک کنم شو یانگ می میره واسه همین وقتی گابریل مرد گلوریا افسرده شد چون برادرش رو یک بار دیگر از دست داده بود
فعلا من از همه افسرده ترم😂😂😂😂
ولی در کل تقریبا درست گفتی.
عالی بود واقعا میشه تو گوگل سرچ کنی زندگی پیچیده و بخونی و نظر بدی واقعا ممنون میشم😊😊😊😊😊😊😊😊🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰
حتما عزیزم الان میام میخونم.❤❤
ایشالا زودتر مشکل حل بشه حدس می زنم گلوریا با گابریل و آدرین اصلا فامیل نیست
چقدر مو شکافانه خوندی، ایول😅
ملودی جان خوشحال میشم داستان منم بخونی ^-^
حتما عزیزم
بچه ها برای من یه مشکلی پیش اومده نمیتونم داستان رو بزارم....
دعا کنید زود تر حل بشه🤦🏻♀️
اِ ایشالا زودتر مشکلت حل بشه😭😘😘😘😘
عالی و محشر بهترین نویسنده ی سایت هستی. (پ.ت:اگه من نبودم داستاناش اینقدر محشر نبود.😏)لطفا تست های من هم بخونً
😂😂😂
عالی بود❤
ممنونم عزیزم حتما میخونم
حدس می زنم دیر کردی چون هنوز در حال بررسیه ?
اگر در حال بررسی هست: درکت می کنم تست منم 2 روزه در حال بررسیه ?
اگر ننوشتی: بزار دیگه بی صبرانه منتظر بعدی ام تو قول داده بودی جمعه ها بزاری ??
عزیزم خیلی وقته گزاشتم ولی هنوز در حال بررسیه، هر وقت تایید شد قسمت بعدش هم برای جبران میزارم.??