
سیلام سیلام این از پارت دوم امروز5/11هست ساعتم14:14بودا ولی تا اومدم چیزا رو بنویسم شده14:16هیچی دیگه3روز دیگه هم قسمت کروکدیل میاد🤩
حالا مرینت و مانلی=😱😱😱😳😳😲😲مانلی:شماها چیکار کردین؟؟؟مارتین:به من چه بابا گفته بود مرینت و تعقیب کنم بلایی سرش نیاد و من پشت اون خونه ای بودم که مرینت بود و بعد اینجوری شد و اون دختر مو طلاییو گاز گرفتم و البته از خونش خوردم که الان نامزدیم ولی اون خوناشام نمیشه مرینت:یه لحظه چی شد؟؟؟بابا خواست منو تعقیب کنی؟مارتین:میخواست بلایی سرت نیاد مرینت:واقعا باورم نمیشه😠مارتین:برو خداتم شکر کن بهش نگفتم دیشب چیکار کردی🙄و چشاشو گردوند مرینت:بهش نمیگی که؟مارتین هم گوشه چشمی نگاهم کرد مرینت:آفرین داداش راز دار خودم و زدم پشت کمرش مانلی:ببخشید الان باید اسم این صحنه رو بذارن افشای رازها شما متوجه هستین چیکار کردین؟سرمو پایین انداختم و گفتم:متاسفم مارتین سرشو بالا برد و گفت:اما من اصلا متاسف نیستم😌مانلی:داداش میدونی که میتونم این کارتو به بابا لو بدم مارتین:آبجی میدونی که میتونم به بابا لو بدم بخاطر اینکه عاشق شده بودی توی خوابش روی گردنش چاقو گذاشتی!
مانلی با ترس:ت....تو!!!!مرینت:چ....چی شد؟؟؟؟مانلی دستاشو دور خودش حلقه کرد و روشو برگردوند از روی تختم بلند شدم و گفتم:تو چیکار کردی؟؟؟؟چیزی نگفت و بیشتر خودشو بغل کرد و سرشو پایین تر برد داد زدم:گفتم چیکار کردی؟؟؟😠😠مارتین:ببخشید از دهنم در رفت برگشتم و گفتم:چی چیو از دهنم در رفت یعنی میخواستی تا آخر عمرت پیش خودت نگه داری چه کار کثیفی کرده؟😠مارتین بلند شد و منو روی تخت نشوند و گفت:مرینت!اشتباه کرد مرینت:چه اشتباهی؟؟؟این خیلی احمقانست مارتین:عزیزم تو الان عاشق نشدی بعدا میفهمی ولی فعلا مانلی رو زیر فشار قرار نده!مرینت:چه عشقی؟چه عشقی که میخواست بخاطرش پدر خودشو بکشه؟؟مارتینم که دید اینجوری نمیشه و خواست منو راضی کنه گفت:خب ببین خواهر خوبم الان تو راز مانلی رو پیش خودت نگه میداری و مانلی هم راز تو رو پیش خودش نگه میداره اینجوری مساوی
نگاهی خشمگین بهش انداختم و گفتم:ولی مطمن نباش یهویی از دهنم نپره بیرون مارتین:مرینت!مرینت:خیلی خب بابا مانلی هم توی یه ثانیه غیب شد رومو برگردوندم و روبرش نشستم و اونم دستمو گرفت گفتم:داداشی حالا چیکار کنیم؟نمیتونیم اونو بیاریم توی دنیای خوناشاما چون انسانا متوجه میشن نمیتونم توی دنیای انسانا یه خوناشام نگه داریم چون انسانا بازم درهرصورت میفهمن مارتین:فک کنم بتونیم برای گزینه دوم راه حلی پیدا کنیم که انسانا نفهمن فقط کافیه دندون نیششو نشون نده و هیچ انسانیو گاز نگیره مرینت:منظورت اینه که بهش خون بدیم؟مارتین:دقیقا از ذخیره مون بهش میدیم مرینت:باشه ولی حالا نامزد تورو چیکار کنیم؟مارتین:اون که....نمیدونم مرینت:میدونی که اگه اونم از خونت نخوره چه بلایی سرش میاد؟
مارتین:خوب میدونم فقط میترسم مث اون قبلیا واکنش نشون بده مرینت:تو که گفتی یکی بود! مارتین:😁مرینت:باشه حالا اینو ولش کن باید تعقیبشون کنیم و وقتی هیچ انسانی دور و برشون نبود قضیه رو بهشون بگیم مارتین:ولی میدونی که هشت ساعت بیشتر وقت نداریم یعنی ما ساعت سه اونکارو کردیم و تا یازده بیشتر وقت نداریم مرینت:میدونم باید هرچه زود تر یه کاری کنیم مارتین ساعتشو7ساعت و نیم تنظیم کرد چون الان ساعت سه و نیم بود هوفی کردم و گفتم:حالا خوب شد اون پسره نامزد من نیست مارتین:مگه فرقیم میکنه؟به هرحال مجبوری بهش سر بزنی مرینت:آره و خودم و رها کردم و افتادم روی تخت مارتینم خودشو انداخت کنارم و گفت:نگران نباش آبجی مرینت:باشه و نفسمو محکم دادم بیرون
مارتین:ببین مرینت!من داداشتم مرینت:خب اینو که میدونم مارتین:و ازت میخوام بخاطر من قضیه مانلی رو لو ندی دستمو بردم توی موهام و پریشونش کردم انگار باهاش جنگ داشتم تمام موهامو کندم مارتین:مرینت!(محکم گفت)سرمو برگردوندم و بهش نگاه کردم زل زد توی چشمام و گفت:قول بده سرمو برگردوندم و بی روح گفتم:قول میدم که احساس کردم سرم داره برمیگرده با دستش سرمو برگردونده بود و گفت: مثل وقتی که میخوای واقعا قول بدی به چشمام نگاه کن به چشماش نگاه کردم و زبون باز کردم:باشه قول میدم و زود نگاهمو دزدیدم مارتینم دستشو برد توی موهام درستش کرد و گفت:خواهر خودمی(بریم پیش آدرین اینا)چشمامو باز کردم و درد بدی توی گردنم حس کردم و سرمو بلند کردم آدرینا بود که بالای سرم نشسته بود دومتر ازجام پریدم
آدرینا:چه میدونم خواب بد دیدم و جنابعالیم که خواب بودی مثل بچگیا نبودی بغلم کنی دلداریم بدی آدرین:تو بچه ای؟آدرینا:ببخشیدا ولی کی بود که تا18سالگی میگفت بچه ای حالا که19سالم شد دیگه بزرگ شدم؟آدرین:باشه بابا منم خواب بد دیدم و توی آینه روبروم به گردنم نگاه کردم آدرین:این چیه؟و بعد چشمم افتاد به گردن آدرینا آدرین:آدرینا بازم شوخی درباره خوناشام؟چند بار بگم این خرافات و باور نمیکنم که آدرینا از جاش بلند شد و گفت چی شده و اومد پشت سرم گردنم و که دید جیغ کشید برگشتم بهش نگاه کردم معلوم نبود از ترسه یا هیجان آدرینا:باورم نمیشه یعنی خوناشاما وجود دارن!!!💃💃💃 سرمو برگردوندم آدرین:اون بارم همینجوری گولم زدی آدرینا به گردن خودش نگاه کرد و گفت:بهت ثابت میشه داداش جونم و از پشت دستشو دور گردنم حلقه کرد که آخم بلند شد آدرینا:اوپس یادم نبود و دستشو برداشت(چقد من خوبم جای هیجانی کات نمیکنم فعلا بای✋)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود گلم 👌🌹
لطفا پارت بعدو زودتر بنویس 😗🚶♀️
از توی بررسی بیرون نمیاد لامصب وگرنه من دیروز گذاشته بودمش
عالی بود هدیه جان😊😊😊
تچکر😗✨😻
عالی بود گلم ولی میشه تعداد اسلاید ها رو بیشتر کنی
بااااااییی 🧡
ن نمیشه😁😁ولی من پارتا رو زود ب زود میذارم اینجوری تلافیه😊
عالی بود پارت بعدی
عالی بود هدیه جون
فوق العاده بود گذاشتن توی لیست داستان هام😄
عاای بود پارت بعد دیدی اخر فصل دو دستیار عشق را گذاشتی😝
عالی بود هدیه جان داستان میرکلسی رو نمینویسی بعد این ؟؟
من ایده دوتا داستان دیگه هم دارم اما خب😀تا آخر تابستون این دوتا رو تموم میکنم اون دوتا رم سعی میکنم مدرسه ک شروع شد دیگه نمینویسم🤗😎🤓😀🙃
بچه ها ظاهرا یه قسمتش پاک شده آخر اسلاید پنج آدرین به آدرینا میگه چه خبره و تو اینجا چیکار میکنی