
چی بگمممم😐💔
از زبون چویی: وقتی شنیدم عمم مرده خیلی ناراحت شدم 💔خودم هم دوسش داشتم... باید یروز میرفتم این دوتا خبر شکه کننده رو به مادر بزرگم میگفتم 🙂😔 #وقت_نهار_ وقت نهار شده بود و رفتم یکم کیمچی درست کردم بعد تقریبا نیم ساعت تموم شدم ظرف هارو روی میز چیدم... منتظر بودم تاجیمین بیاد اما نیومد😕بهش زنگ زدم ببینم کجاست اما جواب نداد ... یکم ناراحتش شدم.... خواستم که یکمی از غذامو بخورم تا در و زدن... بدو بدو رفتم و درو باز کردم اما جیمین نبود 😳سه تامرد بودن که سر تاپا سیاه پوشیده بودن و عینک و کلاه داشتن... یجوری بودن... مشکوک بودن 😕😳 یکی از اون مردا گفت:ببخشید خانم چویی هستین؟ چ:بله چطور مگه؟ همون مردی که حرف زده بود ی چشمکی به اون دوتا مردا زد 😳یکی از اون مردا اومد جلو و ی دستمال گذاشت جلو دهنم.... میدونستم چیه پس نفسم رو نگه داشتم و سعی کردم تا ولم کنن اما نفس کم آوردم خودم داشتم بیهوش میشدم ولی نتونستم نفس کشیدم... نفهمیدم چی شد چون تصویری جلو چشام نبود و همه جا سیاه بود...
#بعد_3_ساعت از زبون سو جون:(همون مردی که از چویی پرسید :ببخشید خانم چویی هستین؟.) چویی بیهوش شده بود... خیلی خوشگل بود اما نمیدونم چرا رئیس گفت بیارینش؟! 🤔🤨 رفتم تا به رئیس بگم که اوردیمش #اتاق_رئیس سو جون:رئیس خانم چویی رو آوردیم... باهاش چیکار کنیم؟ جیمین:فعلا هیچکاری نکنید باید خودم بیام 😌 سوجون:چشم.. امر دیگه ندارید؟ جیمین:نه ممنون برو نویسنده:و خوب بچه هااا... رئیس گروه مافیا جیمین هس... جریان رو بعدا میفهمید نمیخوام الان بگم... جیمین الان رئیس مافیا هس و چویی رو گروگان گرفته... تو پارت های بعد یا اسلاید های بعدی میفهمید که با چویی چیکار میکنن... الان بگید ببینم بنظرتون چویی رو آزاد میکنن یا زندونی نگهش میدارن؟ سخنرانی نویسنده تمام🙂😌 (بچه ها از زبون هارو توی این دایره ها میزارم🙂:سو جون🔴🔴جیمین⚪⚪چویی⚫⚫ماله بقیه هم که دیگه باید آشنا بشید باهاشون بعدا میگم 🙂) ⚪رفتم تا به چویی سر بزن ببینم چشه... دختره چه زود تو دامَم افتاد😂😐حداقل از این بابت خوب بود.. رسیدم سمت اتاقی که توش بود... بهوش اومده بود ⚪ ج:اووو.... بهوش اومدی 😏 چ:ت تو کی..هستی؟ ا از ج ج جونم چی میخوا ⚫حرفم نصفه موند چون یکی محکم با تمام قدرتی که داشت بهم سیلی زد... خیلی درد داشت.... خیلی ترسیده بودم... چشام اشک آلود بود ی قطره اشک از چشام اومد اما زود خودم و جمع و جور کردم... در حالی که به صندل بسته شده بودم... صورتم و برگردوندم تا ببینم کیه که دیدم.. جیمین... جیمین بود 😳💔😢اخه جیمین چرا؟ جیمین اینجا چیکار میکرد؟ ازم چی میخواست؟ ذهنم پر سوال بود که سوال هام نصفه میموندن⚫ چویی با صدای لرزون:جیمین... تو اینجا چیکار میکنی؟ ج:هه من رئیس اینجام😏 چ:رئیییس؟! رئیس کجا؟ اینجا کجاس؟ ج:ببینم آماده ای برای کاری قراره باهات بکنم؟ 😏😌 چ:چ چ چه کاری؟ ج:شکنجت😏(بچه ها دیگه ایموجی 😏رو نمیزارم چون جیمین همه حرفاش رو با پوز خند میگه... یادتون باشه... و چویی هم با صدای لرزون حرف میزنه اوکی؟) چ:شکنجه؟ چرا شکنجه؟ مگه چیکار کردم؟
ج:اوخییی... بگم که میفهمی... نباید بفهمی کوچولو چ"با داد" :ببین اَح...مق اولا ک من کوچولو نیسدم دوما ک امراااا اگه بزارم شکنجم بدین من اونقدرا هم ترسو کوچولو نیسدم اقااااا ج:هوی آروم آروم... حرف دهنتو بفهم وگرنه بد میبینی چولولو چ:هه فک کردی ازت میترسم؟ 😏اولاش شکه بودم ک اونجوری حرف میزنم... ولی الان ببین... ببین چقد دارم قشنگ حرف میزنم....توهم من و ول کن برم وگرنه به پلیس زنگ میزنما😌😏 ج:تو که گوشی ای پیشت نداری #ی_ساعت_قبل ⚫خداروشکر تیغه و گوشیم پیشم بود... با تیغه دستام و باز کردم. گوشیم و دراوردم و به پلیس زنگ زدم. همه ماجرا رو براشون تعریف کردم. چون ترسیده بودم و اونا هی سوال میپرسیدن حرفم طول کشید... حرفامون تموم شد ولی قطع نکردم چون میدونستم یکی میاد پیشم و ی چیزایی میگه... پس گوشیم و گذاشتم تو جیبم و صداش و کم کردم تا اگه پلیس حرف زد صداش نیاد. دستام رو هم بستم تا کسی متوجه نشه... یکم بعد دیدم یکی اومد تو⚫(بریم زمان حال) چ:گوشی دارم... الانم پیشمه... به پلیس هم گزارش دادم... الانم حرفامون شنیدن جیمین خاان😏😌 ج:تو تو الان دقیقا چه غلطی کردیییییی؟😠 چ:هیچی فقد به پلیس زنگ زدم... الان هم دارن میان اینجا... کارتون تمومه رئیس جون جونیم😏(اینجاش چویی یکم خندید از سر خوشبختی اما نمیدونست چیا سرش میاد) ⚪این دختره خیلی زرنگه خیلیییی... باید زود برم به همه بگم این جارو خالی کنن... اَههههه خدا بقیه، آدما رو گروگان میگیرن ماعم گرفتیمممم💔زود رفتم و به همه گفتم اینجارو خالی کنن... بعد از ی ساعت و نیم کارشون تموم شد زود پا گذاشتیم بفرار... زود چویی رو سوار ماشین کردیم و جیباش رو خالی کردیم تا دیگه چیزی نداشته باشه... سوار شدیم و راه افتادیم...بغل دست چویی نشستم تا کاری نکنه.... تو راه دیدیم صدای پلیس داره میاد... به همه گفتم با سرعت آخر برن تا مارو نبینن... این دختره چه بلایی سر ما آورد... میخواستم بزنمش ولی نشد... نتونستم.
خواستم تو مکان درست و حسابی بزنم لِه و لَوردَش کنم... دیگه صدای پلیس نمیومد... ما هم به جنگل رسیدیم و رفتیم تا به ویلامون رسیدیم..... دختره هم خوابیده بود😡⚪ ج:اهااای.... پاشو ببینم خوابالوووو😡 چ:اووووم... بله؟ 🤕 "جیمین از دستای چویی گرفت و کشید تا پاشه... چویی رو تا ویلا برد تا یهو فرار نکنه. به ویلا که رسیدن جیمین چویی رو تو ی اتاق کوچیک و خالی انداختَتش و درو روش قفل کرد " ج:خوش بگذرهه😌 ⚫زهر$&#مااااارُ خوش بگذره... ایکاش نمیگفتم تا پلیسا میومدن... گوشیم پیشم نبود ولی تیغه ای که داشتم پیشم بود... تیغه خیلیی تیز بود... تصمیم گرفتم برم سمت در و یکم با تیغه ببرمش تا شاید در یکم باز شد😕انجام دادم ولی نشد... تیغه رو به ی سمتی از اتاق پرت کردم و رفتم رو مبل کهنه ای نشستم.... اتاق سرد بود... خودم و جمع کردم تا یکم گرمم بشه.. همینجوری هم خوابم برد💤⚫ ⚪رفتم به چویی سر بزنم ببینم چشه... وقتی در اتاق و باز کردم دیدم خوابیده اما داره میلرزه... خداییش اونجا هم سرد بود... پتویی هم اونجا نبود... دلم واسش نمیسوخت اما الان دلم به حالش سوخت😕... ناچار رفتم یه چن دست لباس گرم و دوتا پتو آوردم براش.... ی پتو کشیدم روش و رفتم ⚪ ⚫وقتی بلند شدم ی پتو روم بود و ی چن دست لباس اون گوشه ی اتاق بود... رفتم ی دست از لباس هارو برداشتم و پوشیدم(لباس چویی بالا) حوصلم سر رفته بود چیزی نداشتم تا باهاش حوصلم و بیارم... گشنم هم بود چون نذاشتن غذامو زَ*هَ*ر کنم😐گشنم بودددد... تصمیم گرفتم داد بزنم بگم گشنمه⚫ چویی:اهاااااااااااای..... گشنمههههههههههه.... شما که نذاشتین غذامو بخورممممم...... غذا بدیی {حرف چویی نصفه موند چون یکی درو محکم باز کردو... } جیمین(باد داد):چه خبرته... چرا اینقد داد میزنی
چ(اینجا سر چویی پایینه):ب ببخشید.. چیزه گشنمه... شما نذاشتین غذامو بخورم😔 ج:خوب به من چه... باید گرسنه بمونین [علامت چویی_علامت جیمین +... علامت سو جون=(یادتون بمونه)] {چویی که عصبانی شده بود گفت} _هه پلیس ها عم اینجوری با زندانی هاشون رفتار نمیکنن... شما دیگه کی هستین... از اول هم نباید به تو اعتماد میکردم... حالا آقا جیمین تو خونه باهام چیکارا میکردد😡نگو نقشش این بوده... حداقل اون کارارو نمیکردی.. از اول من و به این خراب شده می اوردی😡😡 +سااااکت... اینجا زندان نیس... ما گروه مافیایی ای هستیم پس لازم نیس مثل پلیس ها رفتار کنیم.. اون کار رو هم کردم تا تورو به خودم نزدیک کنم و بعد به اینجا بیارم _اوکی فهمیدم... ببین تو یا من و میکشی.. یا میزاری برم... یکیش و انتخاب کن... چون دیگه خسته شدم... اگ ولم کنی بزاری برم هم خودم خودکشی میکنم... نمیرم با دوستام نمیگردم...خوشگذرونی نمیکنمممم💔😢فک میکنی وقتی پیش بابام بودم زندگی خوبی داشتم؟ نه اینطور نیسس.. من هر شب گریه میکردم...نه یه چند دیقه، یکی دوساعت بکوب گریه میکردمممم... میفهمییی.. فقط تو یکی رو کم داشتم که بیای زندگیم رو بد تر کنییی😭😡 تمامممم

عکس خونه ی جیمین

اتاق جیمین 🙂
وتمامممم امیدورام که خوشتون اومده باشه🙂 لایک و کامنت یادتون نره چالش1:بنظرتون چویی رو آزاد میکنن? چالش2:جیمین هنوز هم عاشق چویی هس?

دوتا عکس از موچی 😐

بایییییی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعد بنویسسسس🤧🤧
خیلی وقته منتظرم ، داستانت خیلی قشنگه ، با این که فقط چهار تا پارتش رو خوندم
ببخشید به ی دلیلی من نتونستم این فیک رو ادامه بدم من صاحب همین پیج هستم
از این به بعد این فیک رو تو این پیج ادامه میدم
2 ماه از این پارت گذشته و ادامه ندادی پس کی میدی؟؟؟؟
ببخشید به ی دلیلی من نتونستم این فیک رو ادامه بدم من صاحب همین پیج هستم
از این به بعد این فیک رو تو این پیج ادامه میدم ببخشید به ی دلیلی من نتونستم این فیک رو ادامه بدم من صاحب همین پیج هستم
از این به بعد این فیک رو تو این پیج ادامه میدم
❤❤❤❤ مرسی 😍😍
جواب چالش هات ام . 1- آره . 2- اره
اره دیدم اشکالی نداره . اما حداقل چند نفر خوششون اومده به خاطر اونا داستانت رو ادامه بده
اونا هم ناراحتن که داستانت رو ادامه نمیدی .
باشه پارت بعد رو میزارم
عالی بود پارت بعدی هم بگذار😃😃
چش
پارت بعد رو نوشتم ولی بازدید ها لایک هاو کامنت هارو ک میبینی😔