دوستان عزیز حتما قسمت های یک و دو رو بخونین چون کامل بهم مرتبط ان
واقعیتی که خودم ساختم وقتی چشمهامو باز کردم، دیگه خبری از دروازهها نبود نه زوف بود، نه نگهبانها، نه نسخههای موازی فقط یه اتاق سفید، بیمرز، بیسقف، بیزمان وسط اتاق یه میز چوبی بود روش یه دفتر خالی، یه قلم، و یه ساعت بدون عقربه روی دیوار یه جمله با نور نوشته شده بود: «هر چیزی که بنویسی، اتفاق میافته» نفسهام سنگین شده بودن اگه این واقعیت با انتخاب من ساخته شده، پس من خالقام؟ یا فقط یه نویسندهی موقت توی یه جهان ناپایدار؟ 😶 قلم رو برداشتم اولین جملهای که نوشتم این بود: «من تنها نیستم» و همون لحظه، یه سایهی آشنا ظاهر شد زوف، ولی نه مثل قبل اینبار بیچهره، بیصدا، فقط یه حضور روی دفتر نوشت: «اگه میخوای این دنیا واقعی بمونه، باید با حقیقت روبهرو شی»
زوف بیچهره کنارم ایستاده بود روی دیوار سفید، یه در ظاهر شد نه دسته داشت، نه قفل، فقط یه نماد روش بود: یه دایره با یه نقطه در مرکز، و یه خط مورب که از وسطش رد میشد زوف گفت: «این در فقط با خاطرهای باز میشه که هنوز کامل نشده» من پرسیدم: «یعنی چی؟» گفت: «یه لحظه توی گذشتهت هست که هیچوقت تموم نشد، فقط رها شد... باید پیداش کنی» دفتر رو باز کردم، صفحههاش خالی نبودن هر صفحه یه تصویر محو بود یه نیمکت خیس یه نامهی بازنشده یه صدای ضبطشده که فقط یه جمله داشت: «اگه گفته بودی، شاید همه چیز فرق میکرد» قلبم تند میزد اون لحظه رو یادم اومد یه شب بارونی، یه تصمیم نگرفته، یه حرفی که هیچوقت گفته نشد زوف گفت: «اگه اون لحظه رو بازنویسی کنی، در باز میشه... ولی باید مراقب باشی، چون بعضی خاطرهها دروغ میگن»
آنچه گفته نشد قدم گذاشتم توی صفحهی دفتر نور اطرافم پیچید و یهو همه چیز تغییر کرد خودمو دیدم، چند سال قبل، توی یه راهرو باریک با دیوارهای فلزی یه مدرسهی قدیمی، بوی گچ و کاغذ سوخته توی هوا بود و یه صدا از بلندگو میگفت: «تمرین تخلیه اضطراری، لطفاً آرامش خود را حفظ کنید» ولی این تمرین نبود من میدونستم همه میدونستن یه جعبهی فلزی توی دستم بود داخلش یه گزارش بود، یه مدرک چیزی که میتونست نشون بده یکی از معلمها داشت با حافظهی بچهها بازی میکرد یه پروژهی مخفی، یه آزمایش ممنوع من اون روز باید گزارش رو تحویل میدادم ولی نکردم فقط گذاشتمش توی کمد و رفتم چرا؟ چون ترسیدم؟ چون شک داشتم؟ چون نمیخواستم باور کنم؟ زوف کنارم ظاهر شد، اینبار با چهرهای تار گفت: «این لحظه هنوز بازه، چون تو هیچوقت انتخاب نکردی» من به خودِ گذشتهم نگاه کردم اون جعبه هنوز توی دستش بود و یه جمله توی ذهنم پیچید: «بعضی سکوتها، بلندتر از فریادن»
من به خودِ گذشتهم نگاه کردم اون جعبهی فلزی هنوز توی دستش بود صداها توی راهرو پیچیده بودن، ولی هیچکس نمیدونست چه چیزی توی اون جعبه هست نفس عمیقی کشیدم قدم برداشتم سمتش و اینبار، بدون ترس، گفتم: «تحویلش بده. حتی اگه هیچکس باور نکنه، تو باید بدونی که گفتی» خودِ گذشتهم نگام کرد چشماش پر از تردید بود ولی بعد، آروم سر تکون داد و جعبه رو گذاشت روی میز نگهبانی همون لحظه، دیوارهای راهرو شروع کردن به لرزیدن نورها چشمک زدن و یه صدای جدید از بلندگو پخش شد: «دسترسی به خاطره تأیید شد. در حال انتقال به لایهی بعدی...» ولی یه چیز اشتباه بود زوف ناپدید شد و یه شکاف تاریک وسط زمین باز شد نه مثل دروازههای قبلی، بلکه مثل یه زخم توی واقعیت از داخل شکاف، یه صدای خشن بیرون اومد: «تو نباید اینو میفهمیدی. حالا باید با پیامدش روبهرو شی» پارت تموم میشه با قهرمان ایستاده روی لبهی شکاف و یه انتخاب جدید که نه فقط زمان، بلکه خودش رو تهدید میکنه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییی بود ادامه بده