انیونگگ :] امده ام تا ب چختون بدم :] این یه وانشات اسماته از نمجین که بیشتر سانسوره :| خدتون میدونین چرا :| خاب میسی دیه مزاحم نمشم (مزاحم چنه مراحمم :|••)
خب یچی بگم برم: شما می تونید همراه با خوندن این وانشات آهنگ Ink- Coldplay رو گوش کنید •-•
معلم برای چندمین بار با خودکار به میز چوبیش کوبید و سعی کرد و صحبت های در هم و بر هم دانشآموز هاش رو قطع کنه و اون ها رو دوباره روی موضوع بحث متمرکز کنه. "بهتون وقت دادم که اون فرم رو پر کنید نه اینه با هم صحبت کنید!" نامجون نگاه خسته و بی حوصله ای به منظره ی شلوغ و پر سر و صدای رو به روش انداخت و بالاخره روی فرمی که جلوش بود متمرکز شد. آینده...
"همتون خوب می دونید که سپتامبر این سال آخرین فرصتتون برای انتخاب مسیر زندگیتونه، پس به جای مسخره بازی، راجع بهش فکر کنید و با دقت اون فرم رو پر کنید!" ذهن نامجون نمی تونست روی چنین چیزی متمرکز بشه، چون دیگه چنین چیزی برای نامجون وجود نداشت. چشم هاش رو بست و برای بار هزارم اون چهره ی شیطون و شاد رو تصور کرد... یاد زمانی افتاد که هنوز امیدی برای ساختن یک زندگی داشت. زمانی که اون چهره تلخ و وحشتناک نشده بود.
زمانی که کل اهداف آیندهش به یک نفر ختم می شد و حالا اون دختر دیگه حتی ارزش به یاد آوردن هم نداشت. چِهوا چی به سر خودش و نامجون آورده بود؟ لبخند تلخی گوشه ی لب نامجون شکل بست و چاله ی زیبایی روی گونهش ایجاد کرد. چی انقدر اون دختربچه ی معصوم و پاک رو تغییر داده بود؟... درکش سخت بود. نامجون که هنوز همون آدم بود.
بعد کلاس تنها کاری که نامجون برای انجام دادن داشت، رفتن به حیاط پشتی و کشیدن سیگارش بود. طبق معمول توی افکار عمیق خودش گم شده بود و چشم های سردش بی دقت، روی یک گیاه هرز قفل شده بود. یک ماه از زمانی که آخرین بار چهوا رو دیده بود می گذشت و نامجون هنوز هم داشت به اون اتفاقات دیوونهکننده ای که توی اون زمان کم اتفاق افتاده بود فکر می کرد. شاید هم از اول همه ی این ها تقصیر نامجون نبود... یا شایدم بود... دود سیگارش رو با حالت خاصی بیرون داد و دوباره به دیوار پشت سرش تکیه داد. اون حالا نمونه ی کامل یک آدم بی هدف بود... توجهش به گل رزی جلب شد که به طرز عحیبی از بین سنگ های گوشه ی دیدار رشد کرده بود. پس اون رز ضعیف می تونست توی همچین جایی گل بده؟( داده دیگه :| • ) با شنیدن صدای پای چند نفر نگاهش رو از اون گل گرفت و به اون پسر ها نگاهی انداخت. یکی از اون ها قبلاً یکی از زیر دست هاش بود و حالا اکیپ خودش رو داشت. با دیدن نامجون آروم به سمتش قدم برداشت و با احترام لبخندی زد. "نامجون سونبه... خوش حالم که اینجا دیدمت... خیلی وقته که ندیدمت." درسته. زمان زیادی از اون موقع می گذشت... اون پسر رو به یاد داشت. دوهون معشوقه ی یکی از دخترای دور و بر چهوا بود.
میدونم هم کم بید :/ هم یکم کسل کننده :/ ولی خاب دیه پارت اول انتظار دارین شاهنامه بدم بتون :| ولی خدم هم کم گرم نریختم :¶
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (4)