
سلام سلام کامنتا خیلی کم شده بودااا منتظر انرژی دادناتون بودم و هستم☹️🥺به نظرسنجی هم سر بزنین امیدوارم که خوشتون بیاد🙂بازم لایک و کامنت فراموش نشه هاااا😜🥺💜
نفهمیدم چطور از روی صندلی بلند شدم قبلش طناب هارو شل کرده بودم ولی متوجه نشدم باز شدن زمان آهسته شد، انگار دنیا ایستاد حرکت گلوله به سمت یونگی رو میدیدم با تمام توانم دویدم و خودمو جلوی یونگی انداختم، دستامو گذاشتم دو طرف صندلیش و روش خم شدم زمان برگشت و همه چیز عادی شد، قطره خونی روی شلوار یونگی ریخت، نمیفهمیدم، متوجه نبودم چیکار کردم، همه چی سرد شد بدنم میلرزید ولی نمیتونستم نگاهمو از یونگی بردارم اونم بهم نگاه میکرد چشماش گرد شده بود ، زبونش بند اومده بود سرمو انداختم پایین و به لکه ی بزرگ خون روی لباسم نگاه کردم آروم گفت : مین..سو بهش لبخند زدم، بعد، افتادم اول روی زانوش و بعد روی زمین، سردم بود خیلی سرد همه چیزو گُنگ میشنیدم و تار میدیدم یونگی روی زمین افتاد صدای تق تق صندلی توی سرم میپیچید بعد یونگی فریاد زد ، فریادش تو کل سوله اکو شد : نههههههههههههههههههههه
میدیدم که داره گریه میکنه، اشکاش روی زمین میریخت ولی نمیتونستم دستمو دراز کنم و پاکشون کنم فقط نگاهش میکردم، نفسم بالا نمیومد تهیونگ فریاد خفه ای کشید و جیمین خودشو به سمت لینا کشید و روی صندلی خم شد داد زد : کثافطِ لعنتی ،چیکار کردی؟! سرش رو به من چرخید :مین سو، مین سووووووووو، چشماتو باز کن لعنتی، بیدار شو، توی صداش بغض داشت قهقهه ی لینا توی سوله پیچید : اوه چه بد شد نمیخواستم اول عشقتو بکشم ولی خب دست سرنوشت مسیرو عوض کرد فکر کنم حتی خود دختره هم نمیدونست به این زودی میمیره این چیزیه که وقتی با یه مشت اشغال دوست باشی نصیبت میشه جونگ کوک از روی زمین نفس نفس زنان گفت: دهن کثیفتو ببند لبخند لینا محو شد : کاری نکن تو قربانی بعدی باشی یونگی داد کشید: بس کنین ، داره میمیرههه لینا گفت : تو چه جلز ولز میزنی مگه عشق توعه؟! یونگی از ته حنجره اش داد کشید : آرههههه مال منه، من دوسش داشتم ولی توی لعنتی ازم گرفتیش، جیمین مات و مبهوت شده بود
+چی میگی یونگی؟!یونگی آهسته گفت: من دوستش دارم...صداش تو سرم پیچید : دوستش دارم، دوستش دارم...ولی من..بغض گلومو گرفت هرازگاهی بیهوش میشدم و دوباره بهوش میومدم ، هم سردم بود هم گرمم بود کم کم گردنم و موهام خیس میشد جین داد زد : داره کلی خون از دست میده یکاری کنین لینا گفت: فکر کردی زندگی یه ادم برام مهمه؟! اگه دوست داری خلاصش میکنم که اینقد درد نکشه ، جیمین خودشو کنارم انداخت بازم صدای یه تق صندلی دیگه تو سوله پیچید: خودمو بکش و راحتم کن ولی به مین سو دست نزن یونگی نگاهشو اورد بالا و جیمین نگاهش کرد تو نگاه هردوشون ترس خشم و حاله ای از مظلومیت و رفاقت وجود داشت لینا نگاه چندش اوری به ما سه تا که روی زمین ولو بدیم انداخت : چه تاسف اور، خوشحال میشم همتونو بکشم و دیوونه شدن بزرگترین رو ببینم روبه جین کرد و لبخند هوس بازانه ای بهش زد رفت و روش خم شد : قیافه ی جذابی داری انگشتشو روی چونه ی جین کشید : به هرحال خیلی وقته قید اون آشغالو زدم، اگه قبول کنی باهام باشی میزارم دوستات برن ، لحظه ای سکوت برقرار شد بعد جین با صدای ترسناک و گرفته ای گفت : به دوست من نگو آشغال ، پاشو بالا آورد و به شکم لینا ضربه زد

لینا روی زمین افتاد و جین از جاش بلند شد، چاقویی کوچولو توی دستش بود که نشون میداد طناب هارو با اون بریده نفس نفس میزد و عرق کرده بود بلافاصله تهیونگ پشت سرش بلند شد و زد زیرِ تفنگِ مرد تک تیرانداز پشت سرش تفنگ روی زمین افتاد و تهیونگ بلافاصله برداشتش و همه رو به رگبار بست تا تهیونگ مشغول سرگرم کردنشون بود جین سمت ما اومد و یونگی و جیمینو باز کرد یونگی خم شد تا منو در اغوش بکشه و بلند کنه اما دردی توی شونه اش پخش شد و از درد صورتشو جمع کرد جیمین دستشو روی شونه ی یونگی گذاشت : تو آسیب دیدی بزار من اینکارو بکنم یونگی کمی مکث کرد و بعد با تایید، سر تکون داد، جیمین خم شد و بلندم کرد سرم تو قفسه ی سینش جا گرفت، پشت سرم اوضاع درهم و برهم بود لینا دستش روی شکمش بود و میلرزید ، موهاش توی صورتش ریخته بودن و کلتشو سمت جین گرفته بود و با عصبانیت حرف میزد
: که اینطور، میدونی تقاص اونایی که منو رد میکنن چیه؟! مرگ ، جین ثابت ایستاده بود صدای تیر بلند شد اما جین از جاش تکون نخورد... و لینا روی زمین افتاد، تهیونگ پشت سرش تفنگو روی شونه اش گذاشت و گفت : قابلی نداشت. مردای تک تیرانداز دورش افتاده بودن و ناله میکردن، رد یه زخم روی صورتش بود و استینش روی بازو پاره شده بود آروم گفت : یه زخم سطحیه جین گفت: کسیو که نکشتی؟! -نه اکثرا تیر تو پاهاشون زدم باید زنگ بزنیم پلیس ، جین جلو اومد و طنابای جونگ کوک رو برید و بعد با کمک تهیونگ روی کمرش گذاشتش از روی زمین صدای سرفه ای بلند شد همه به لینا نگاه کردیم : فکر کردین...(اهم) دست.. تنهام؟...بقیه....تو.. راهن.. یونگی گفت : باید بریم، ته سوله یه در هست باید ازون پشت بریم، من توی بغل جیمین، جونگ کوک رو کول جین و تهیونگ زیر بغل یونگی رو گرفته بود
به در رسیدیم و سعی کردیم درو باز کنیم ، اول باز نشد بعد تهیونگ با لگد رفت سمتش و در با صدای بلندی توهم رفت و باز شد رو به رومون تک و توک درخت های بلند قرار داشت و که هرچی جلوتر میرفتیم بیشتر میشدن، سرو صدا و پچ پچ از پشت سرمون بلندتر شد معلوم بود فهمیدن کجاییم تهیونگ گفت بدویین ، مجبور شدیم پا به جنگل بزاریم قرص ماه تو آسمون بالا اومده بود و صدای خش خش برگ ها تنها چیزی بود که میشنیدیم، هرازگاهی صدای اونایی که دنبالمون بودن رو میفهمیدیم بعد جهتمون رو عوض میکردیم و میدویدیم معلوم بود ساعت دو یا سه ی نصفه شبه، صدای هو هو جغد و جیر جیر جیرجیرک فضا رو پر کرده بود هذیون داشتم و باخودم حرف میزدم بعضی وقتا هم صدای گنگ اعضا رو میشنیدم یبار تو خواب و بیداری صدای جیمینو شنیدم که گفت : رنگش مثل گچ سفیده، به سختی نفس میکشه بعد صدای جین بود : امیدوارم دووم بیاره باید یه جاییو پیدا کنیم و زخمش رو درمان کنیم جیمین سرشو پایین اورد و دم گوشم گفت : میدونم که دختر قوی هستی، دووم بیار نمیخوام از دستت بدم، دیگه چیزی یادم نمیاد

جنگل..
شدت ضربه رو زیاد حس نکردم ولی وقتی که جیمین از فرط خستگی روی زمین افتاد بهوش بودم تمام مدت لرزش شونه هاشو حس میکردم اما توان حرف زدن نداشتم حدود دو ساعت منو روی دستاش حمل کرده بود بابت اینکار شرمنده بودم و میخواستم عذرخواهی کنم چطور زنده بودم؟! چرا اون گلوله تو قلبم نخورده بود و منو نکشته بود؟! بقیه سمت جیمین اومدن جین گفت : بهتره استراحت کنیم خیلی خسته شدی جیمین گفت : نه.. ممکنه پیدامون کنن +خیلی دور شدیم فکر نکنم بتونن پیدامون کنن.جیمین اهسته گفت : نمیتونم...داره میمیره باید خودمونو به یه جایی برسونیم، یونگی سرفه ای کرد و فحش داد و رو به تهیونگ کرد : برو مین سو رو بردار ، خودم میتونم راه برم -ولی...+ ولی نداره، برو..تهیونگ یونگی رو رها کرد، یونگی لرزید بعد صاف وایساد و به جیمین نگاه کرد: بیا ، اگه دستامون زیر بغل هم قفل باشه میتونیم باهم راه بریم، جیمین بلند شد و آهسته سمت یونگی رفت...افتاب در حال طلوع کردن بود آسمون آبیه روشن خوشرنگی بود با باریدن اولین پرتو های خورشید بود که دیدیمش.. کلبه..

کلبه..

✨پایان این پارت ✨ ✨نتیجه چالش✨
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جیمین
عالی
ج چ :هر دو ولی دوست دارم به یونگی برسه
دوتاشون😐😬
میشه لطفا ب تست منم سر بزنی توش معرفیتم کردم اولین تستمه🙃💜
حتما خیلی ممنون که معرفیم کردی😍❤
چ ج هردو 😐❤️
یذره سخته ولی درک میکنم😐💔
عالییییی بود💜
مرسییییییی😍
عالی لطفا بازهم ادامه بده بخواهد ما 🥰💜
چشمممم😍مرسی که دوست داشتین🥺
عالیی بود اصلا نمیدونم چی بگم از بس ک خوب بود.💜
ج. چ : از من نخواه بین شون یکی رو انتخاب کنم ک کار سختیه 🙂🤝
نظر لطفته مرسیییی نفسم🥺😍💛
میفهمم🤧
عالیییییی بود آجی وایسا نه عالی نبود محشررررررررر بود 👏👏👏👏👏
ج چ : شوگا
مرسییییییییییییییییی آجی جونم😍🥰😘
جوابتو میدونستم😂
وای پشماممم داستانت خیلی خوبهههه😍😍😍😍چرا زودتر با داستانت آشنا نشدم؟😔😔 خب جواب چالش : یونگی
مرسیییییی😍
اشکالی نداره هروقت اومدی خوش اومدی 🙂
ممنون😀💛