
................
از زبان دلوین. این فقط یه آزمایش معمولی بود پس چرا من انقدر نگرانم آخه. _ببخشید خانم پرستار پس دکتر کی سرشون خلوت میشه ؟ پرستار : یکم دیگه صبر کنید چقدر عجله دارید. یه خورده دیگه منتظر موندم دیدم نیومد خواستم بلند شم برم که دستم از پشت کشیده شد همون پرستاره بود. _چیزی شده ؟ پرستار : خب بفرمایید داخل آقای دکتر منتظر شما هستن. تعظیم کوتاهی کردم. در زدم وقتی اجازه داد داخل شدم. کمی عینکش رو جا به جا کرد. دکتر : بیا بشین دختر جون. رو صندلی نشستم و دستام و تو هم قلاب کردم. دکتر : تا حالا سرفه های شدید داشتی ؟ یکم فکر کردم. _تو این مدت سرفه های شدید زیاد داشتم ولی گفتم شاید طبیعیه. برگه های تو دستش رو گذاشت کنار و با جدیت به من نگاه کرد. دکتر : سرفه هات منجر به بالا آوردن خون هم شده ؟؟ _فقط یه بار اتفاقی افتادم تو استخر و چون شنا بلد نبود داشتم خفه می شدم وقتی آب از ششام خارج شد خیلی سرفه کردم حتی خون دماغم شدم. دکتر : توی شش های شما ویروس سل دیده میشه.
دکتر : شانس اوردید که زود با خبر شدیم چون ویروس هنوز خیلی رشد نکرده و کوچیکه می تونیم از فردا دوره ی درمانی رو شروع کنیم اگه موافق باشید. یه لحظه کاملا هنگ کردم دنیا رو سرم خراب شد یعنی چی که من سل دارم مگه الکیه ؟؟ _میشه اول از هرچیزی جواب ازمایشم رو ببینم ؟ دکتر : اوه بله البته بفرمایید. همه چیز حقیقت داشت. _خوب میشم ؟؟ دکتر : به کمک درمان بله راستی با اعضای خانوادتون هم باید این موضوع رو در میون بزاریم تا کمکتون کنن الان با اعضا تماس می گیرم. _نه نه فعلا نمی خوام کسی خبردار بشه ممنونم. دکتر : مطمئنید ؟ _بله دکتر : باید از خودتون مراقبت کنید و دارو هایی که الان براتون تجویز می کنم رو بخورید. _باشه.
از اتاق دکتر اومدم بیرون و رفتم سمت دره خروجی هنوزم باورم نمی شد سل دارم انگار یه حس ناامیدی داشتم حس کسی رو داشتم که انگار به ته خط رسیده. برگه ی آزمایش رو چند بار پشت سره هم خوندم دلیل خون دماغ شدن اون روزم بخاطر افت فشارم بود و خوم بالا اوردنم بخاطر سل بود و خبر نداشتم. برگشتم خوابگاه مثل همیشه پسرا در حال انجام کارای خودشون بودن. دی.او : دلوین بگو ببینم جواب ازمایش چی بود ؟ یکم سکوت کردم. _چیزی نبود فقط کم خونی داشتم همین که بابد با خوردن یه سری چیزا برطرف کنمش. بدون اینکه اجازه ی حرف زدن به کسی بدم برگشتم تو اتاقم.
کلید رو انداختم تو در ولی قبل از اینکه بچرخونمش در کشیده شد به عقب منم پرت شدم تو بغل یه نفر سرمو که بلند کردم دیدم سهونه. _چرا اینجوری درو باز کردی بی عقل ؟؟ سهون : من از کجا باید می دونستم تو پشت دری ؟؟ _حالا برو کنار بزار برم تو. چانیول سرشو از بغل در نشون داد و پوفی کشید. چانیول : باز این دوتا مثل مرغ و خروس افتادن به جون هم دیگه. _برادر عزیزم مرغ و خروس اصطلاح خوبی نیست من با موش و گربه بیشتر موافقم. سوهو یقه ی منو سهون رو گرفت کشید داخل. سوهو : چرا مثل بچه ها رفتار می کنید ؟ _علیک سلام من خوبم شما خوبید ؟ سوهو : منم خوبم بگو ببینم جواب آزمایش چی بود ؟ _هیچی فقط کم خونی بود همین چندتا دارو نوشت اونا رو مصرف کنم خوب خوب میشم چیزی نیست. چقد خوب بلدم دروغ بگم از همین الان از خودم متنفر شدم. _من خستمه می رم بکپم جیکتون در بیاد می کشمتون.
سره میز صبحانه نشسته بودیم و بدون سر و صدا فقط می خوردیم. تلفن شروع کرد به زنگ خوردن دی.او سریع بلند شد رفت جواب بده. دی.او : دلوین با تو کار دارن بیا یه لحظه. رفتم تلفن رو ازش گرفتم و جواب دادم. _الو با من کار داشتید ؟ _تو دلوین هستی؟ _بله. _من یکی از دوستای صمیمی پدرت هستم باید بهت بگم که تو یه خواهر داری ولی ناتنی. مخم سوت کشید. خنده ی کوتاهی کردم. _اگر زنگ زدید این چرت و پرتا رو بگید من همین الان قطع می کنم. _نه نه قطع نکن حتی ادرسش رو هم دارم. _با اینکه حرفتون رو باور ندارم ولی باشه ادرسو بدین. _باید اول خودتو ببینم. _پوفف بیا پارکی که آدرس می دم. _باشه. قطع کردم و شلوار گل گلیم رو بالا کشیدم رفتم پیش پسرا نشستم. بکهیون : کی بود ؟ _یه آدم علاف می گفت من خواهر دارم اونم ناتنی. کای : شاید راست باشه از کجا می دونی تو ؟؟ _حالا فعلا باهاش تو پارک نزدیک اینجا قرار گذاشتم تا بیاد ببینم چی میگه. چن : تو نمی تونی تنها بری شاید اینم مثل همونی که اون روز بهت سنگ زد بخواد بهت آسیب برسونه. لی : بزار یکی از ما همراهت بیاییم. شیومین : من باهات میام. _باشه
منو شیو تو پارک منتظر بودیم و داشتیم بستنی می خوردیم یکم بعد یه مرد مسن جلومون سبز شد. _تو همونی که زنگ زده بود ؟؟ _بله خودمم. _خب حالا هر حرفی که داری بزن می خوام برم. _باشه میگم. _راستی چطور پدر من با یه مرد کره ای دوست بوده و من خبر نداشتم ؟؟ _پدرت یه بار به کره سفر کرد و با هم آشنا شدیم و از اون موقع خیلی بهم دیگه کمک کردیم ولی بعدها فهمیدم که پدرت یه زن کره ای رو دوست داره و حتی یه دختر هم ازش داره ولی چون می دونستم یه زن و بچه ی ایرانی هم داره خیلی ناراحت شدم و دیگه باهاش کاری نداشتم اونم که از کارش پشیمون شده بود..... _چرا بقیشو نمی گی بگو دیگه.
_خب چون که پشیمون شده بود زن و بچه ای که اینجا داشت رو ول کرد و برگشت پیش تو و مادرت ولی مریض شد و مرد اسم و خاطر تو و مادرت همیشه تو ذهنم بود هم دلم بخاطر اون دو نفر می سوخت هم تو و مادرت برای همین چون از حال و روز شما دو نفر با خبر نبودم به جاش به اونا کمک مالی می کردم. تا اینکه تو رو تو تلویزیون دیدم و وقتی اسمت رو شنیدم فهمیدم تو دختر همون دوست قدیمی من هستی و حق داری بدونی یه خواهر داری. هنگ کرده داشتم بهش نگاه می کردم و از دست بابایی که این همه سال برام الگو بود و خیلی دوسش داشتم رو نفرین می کردم باورم نمی شد اون با اینکه مادرم رو انقدر دوست داشت یکی دیگه رو به قلبش راه داده بود. شیومین : دلوین ناراحت نباش آقا میشه شما برگردید وقتی حالش بهتر شد و ما فهمیدیم می تونه با این موضوع کنار بیاد به شما می گیم بیایید اینجا. _باشه مراقبش باش. شیومین : باشه شما می تونید برید دلوین بیا بریم....................تمام شب رو داشتم به حرفای اون مرد فکر می کردم و چند بار پشت سره هم خواهرم رو تو ذهنم تصور کردم یعنی چه شکلی بود اخلاقش چجوری بود......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (6)