
امیدواریم خوشتون بیاد
یک روز آقای خرچنگ از بلندگوی رستوران میگه:همه کارکنان به دفتر من یک جلسه خیلی مهم داریم.باب اسفنجی و بختاپوس به دفتر آقای خرچنگ میرن.آقای خرچنگ گفت:متاسفانه مواد اولیه همبرگرمون تموم شده.باب اسفنجی کنترول خودشو از دست دادو گفت:این خیلی وحشتاناکه!!بختاپوس گفت:یعنی شما میخواین رستوران و تعطیل کنید؟آقای خرچنگ گفت:بله
بختاپوس گفت:هوراااا!!باب اسفنجی گفت:نهههههه!!آقای خرچنگ گفت:عجله نکنید،من شما دوتا رو میفرستم مواد اولیه همبرگر و تهیه کنید.باب اسفنجی گفت:آرهههه!بختاپوس گفت:پس قراره کل روز ما دنبال مواد اولیه همبرگر بگردیم عالی شد!آقای خرچنگ گفت:خب تقریبا نصف ماه طول میکشه برگردید.بختاپوس گفت:نصف ماه؟مگه قراره کجا بریم؟
آقای خرچنگ گفت:ژاپن،فرانسه و مالزی.بختاپوس زیرلب غر زد:عالی شد.باب اسفنجی گفت:هوراااا!آقای خرچنگ گفت:چمدوناتون و آماده کنید چون فردا میرید سفر!باب اسفنجی گفت:هوراااا،اوه راستی میتونیم همسفر بیاریم؟آقای خرچنگ گفت: آره میتونی ولی همسفرت حلزون نباشه.باب اسفنجی گفت:آرههه. پلانگتون جاسوسی آقای خرچنگ و میکرد.همچیزو شنید.
رفت چامباکت و چمدوناش و برداشت.(توی چمدونا اختراعات اهریمنی پلانگتون بود).پلانگتون رفت پیش کارن و گفت:کارن همسر کامپیوتری من،من دارم میرم فرمول و بدوزدم شاید یک ماه یا کم تر دیگه همدیگه رو نبینیم.کارن گفت:پس داری میری دنبال نخود سیاه.پلانگتون گفت:کارن یک بارم که شده ازم حمایت کن! کارن گفت:باشه،به سلامت.
پلانگتون رفت فرودگاه تا باب اسفنجی رو دنبال کنه.پاتریک گفت: هواپیما هنوز نرسیده؟باب اسفنجی گفت:نه هنوز نرسیده.پلانگتون تو جوراب باب اسفنجی قایم شد.چند دقیقه بعد هواپیما اومد.همه سوار هواپیما شدن.بختاپوس گفت:چرا پاتریک و اوردی؟باب اسفنجی گفت:آقای خرچنگ اجازه داد همسفر بیاریم،منم پاتریک و اوردم.
پاتریک گفت:شما ها ژاپنی بلدید؟باب اسفنجی گفت:نه.پاتریک گفت:پس با چه امیدی اومدید ژاپن؟باب اسفنجی گفت با امید کتاب ترجمه. 7 ساعت بعد... باب اسفنجی گفت:رسیدیم.
همه پیاده شدن.1:00 ساعت بعد هتلی که آقای خرچنگ براشون رزرف کرده بود و پیدا کردن.رفتن اتاقشون.حسابی خسته بودن. پلانگتون از اون همه تکون سرگیجه گرفته بود.از توی یکی از چمدوناش دستگاه ترجمه برداشت.یک اتاق رزرف کرد.
باب اسفنجی گفت:الان خسته ایم،امروز برنامه میچینیم فردا میریم خوشگذرونی.بختاپوس گفت:خب برنامه چیه؟پاتریک گفت:خب خیلی ساده است.الان میریم شام هتل و میخوریم،فردا صبحونه هتل و میخوریم،بعد میریم یه چرخ تو ژاپن میزنیم،بعدشم بستنی میخوریم،بعدشم میریم موزه و میریم رستوران و فقط میخوریم.
پلانگتون شامشو تو اتاقش خورد. باب،پاتریک و بختاپوس از اینکه پلانگتون تو ژاپنه خبر نداشتن. فردا...ساعت زنگ خورد:دیرینگ دیرینگ...بختاپوس بیدار شد ولی باب و پاتریک هنوز خواب بودند.بختاپوس اونا رو بیدار کرد.
بعد رفتن صبحانه هتل و خوردن.پلانگتون صبحانه اش و تو اتاقش خورد.بختاپوس گفت:برنامه چیه؟پاتریک گفت:بریم تو ژاپن بچرخیم.باب اسفنجی گفت:پس من کتاب ترجمه رو میارم. بختاپوس گفت:فکرخوبیه.
پلانگتون تو جوراب باب اسفنجی قایم شد.گفت:فرمول سری من دارم هههههههههههه...باب اسفنجی گفت:شما صدایی شنیدید؟ پاتریک گفت:نه.بختاپوس گفت:نه.باب گفت:پس بیاد بریم. بقیه داستان رو تو پارت2 ببینید... چالش:بنظرتون پلانگتون به فرمول سری میرسه؟تو کامنت ها بگید. بای بای.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ممنون نمیرسه.
به امیدی که پلانگتون نرسه عالیه داستانت
چشم
ادامه بده من خوشم اومد