10 اسلاید امتیازی توسط: B.H.R انتشار: 3 سال پیش 123 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام😳 توی آخرین نظرم که توی تست شکل خانع کلارا و کای بود گفته بودم برای یک هفته رفتم خونه مادر بزرگم ، توی شماله!! بعدشم که راه ها بسته شد نتونستم برگردم اینترنام که نداشتم و... خلاصه بدبختی بود😅 ولی اینم قسمت ۱۳ بازم شرمنده😢
یهو بابای کای رو توی راهرو با یه لبخند عجیب دیدم😳راکی دست من بود، یعنی من دست راکی، ای بابا دست من توی دست راکی بود😂(یکم از حالت وحشت در اوردمش😂)گفت خبر خوب دارم بخش شمال جنگل درخواست صلح داده یعنی دیگه لازم نیست بجنگیم (تا الان داشتیم بادمجون واکس میزدیم آخه؟😂)ولی خوب خودت که میدونی😐از اوجا که شما رو دادیم به کای نمیشه ولی میتونیم این درخواست رو با دختر کوچیک اونیکی قلمرو انجام بدیم ! گفتم منو میخوان بندازید به یه دختر😮گفت نننن راکی رو" راکی رو گشیدم پشت سرم و نگه داشتم گفتم عمرا راه نده یکمم چپ چپ به راکی نگاه کردم که دیدم سرشو به نشونه ن داره تکون میده ادامه دادم من یدونه پسرمو همینطوری از توی چاه که نیوردم ۹ماه عذاب کشیدم ۵ ماهشم همش تحمل کردم زنده نگهش دارم (داره درباره اون دوران آزمایشگاه حرف میزنه) حالا صاف میخوان ازم بگیریدش که کای هم شروع کرد به حرف زدن منم درجا رفتم در گوش راکی گفتم گازم بگیر و تا وقتی نگفتم ولم نکنه 😐با تعجب اومد بگه چرا ولی گفتم بهم اعتماد کن😕 گازم گرفت منم گردنشو گاز گرفتم بعدش دیگه اومدم پایین و گفتم اینم خط و اینم نشون من پسرمو همینطوری بخاطر انتخاب های شما ول نمیکنم 😡 یهو پدرم از پشت دیوار بیرون اومد و گفت اون انتخاب وزیر(پدر کای)نبوده انتخاب من بوده😐گفتم پدر خودت که میدونی راکی قراره با الکس ازدواج کنه
و دلیل پیوند بین گرگینه ها و ما باشه😕گفت راکی از اونجا که خون تو یا بهتره بگم خون سلطنتی رو داره حق نداره این خون رو از خانواده سلطنتی خارج کنه تازه خودت که میدونی یه گرگینه و یه خونوشام نمیتونن باهم باشن چون همو میکشن فکر میکردم اینو خودت بهتر بدونی گفتم ولی اونا همو دوست دارن هیچ چیزی نمیتونه جلوی عشق رو بگیره (چقدر تخیلیش کردم😂) گفت تا الان اجازه دادم رسم و روسوم رو برای راکی کنار بزاری و یکی از دخترای قلمرو رو به عنوان همسرش انتخاب نکنی ولی الان خودتو ببین کاملا طبق رسم و روسوم زندگیت داشت پیش میرفت و رفته نگاکن چقدر خوشبختی یهو قیاقه کای یه جوری شد😶گفت برام مهم نیست من خوشحالی پسرم رو میخوام و هیچی هم برام... که پدرم پرید وسط حرفم پرید و گفت کیتی تو شاهدختی و باید در برابر حرف پادشاه سکوت کنی تا زمانی که من زندم همچیز باید طبق رسم و رسوم انجام بشه بدون هیچ خطایی اگه لازم هم باشه مجبورت میکنم ... (و کلی حرف دیگه😑) چریدم سمت راکی که دیدم نیست😳و بعدشم خبری از پدر کای و پدر خودمم نبود 😳فقط منو کای بودیم کای هنوز قیاقش همونطوری مونده بود که خودم با عصبانیت رفتم سمت اتاقم تا اومدم درو محکم ببندم کای هم پشت در دیدم اومد داخت و خودشم درو بست انقدر اعصابم خورد بود فقط داشتم وسایلمو اینورو اونور پرت میکردم که کای گفت از کجا انقدر مطمئن بودی که نظر راکی چیه
چرا از خودش نپرسیدی ! گفتم چون وارد افکارش شدم و خودم چیزی که باید میگفتم رو متوجه شدم گفت یعنی افکارو کنترول کردی؟ گفتم ن البته که ن عمران اینکارو باهاش بکنم فقط ذهنشو خوندم😅ولی اااااا😬بابام همش میخواد با قلمرو شمالی مارو اوکی کنه حتی فکرشم نمیکنه که جیمز و لوکاس و بقیه هم مال همونجا بودن و اینجوری راحت میان خرخمونو میجوون😑همش هم هی میگه رسمو روسوم 😬کجای زندگی من با رسمو روسوم پیش رفته همش نزدیک بوده بمیرم تنها بخشش ازدواج با تو بوده😕البته منظوری نداشتم کای میدونی که واقعا دوستت دارم و گفت ن میدونم منظورتو فهمیدم 😊 ولی خوب نظرت چیه بیخیال اینا بشیم و بریم دنبال راکی بگردیم😅یهو گفتم ای وای 😮کل جنگل خودمونو گشتم😕نبود ! کای هم بخش شمالی رو البته یواشکی😅هیچ اثری ازش نبود تنها چارمون قلمرو گرگینه ها بودش😕منتظر کای بودم که بیاد که یهو رد شدن یکی رو از کنارم به سمت بخش شمالی رو حس کردم😓چون موهاش طوسی بود یه حدسی زدم که راکیـه پس افتادم با سرعت دنبالش که یهو یکی رو دیدم فوتوکپی منه😨چشماش صورتش فقط م هاش کوتاه و به رنگ طوسی بود😓ولی جفتمون یهو از پاافتادیم دیدن برام سخت بود و همجیز رو تار میدیدم، یکی رو با موهای طلایی کوتاه و قد بلند دیدم که اونو بلند کرد و توی بغلش نگه داشت و بعدشم رفت😶
سعی کردم دنبالشو برم که نتونستم درست ببینم پس گمشون کردم و وسط جنگل راهمو گم کردم😑این اولین باری بود که توی جنگل گم شدم ولی با تشکر از GPS گوشی برگشتم توی محله خودمون😅البته توی راه کای رو دیدم😅بقیشو باهم رفتیم ولی هیچ اثری از راکی نبود😔برگشتیم سمت گرگینه ها که دیدم الکس داره میاد سمتمون خودم رفتم سمتش همزمان گفتیم راکی رو ندید؟! یگه تنها جای مونده یکی منطقه جادوگرا بود و انسان ها اون جای ممنوعه هم که هیچ مسیر ورود و خروجی نداره پس از لیست حذفه ، منو الکس رفتیم توب شهر و کای هم رفت سراغ جادوگرا...
از چشم کای "" رفتم و جریانو گفتم اونا هم کل جنگلو یه جورایی برسی کردن ولی هبچ اثری از راکی توی جنگل نبود پس یعنی توی شهره باز خیالم یکم راحت شد ولی بعدش بدتر استرس گرفدتم😔رفتم یه سرکی کنار دیواره های بخش ممنوعه زدم شاید اونجا ها باشه همه چیزمو گزاشتم روی حالت سایلنت📱چون اون موجودا بعضیاشون شنواییشون بدجور قوین و روی صدا حساسن و حتی میتونن بیان بیرون😑پس باید مراقب باشم همچیمو گذاشتم توی جیبم و قدمای آروم آروم برداشتم ن بازم نبود پس رفتم سمت همون شهر😕همون وسطای جنگل بودم که کلارا زنگ زد "از چشم کلارا" داشتیم میرسیدیم نزدیکای همون شهر که آروم به الکس گفتم میگم نظرت درباره راکی چیه😅گفت من که واقعا دوستش دارم... آروم دستشو گرفت خیلی داغ بود😳
گفتم چقدر از من داغ تری😂گفت داغ تر😅گفتم هیچی چون نیمم و خونم در جریانه بدنم یکم گرمه کای بهم میگه بخاری سیار منم به اون میگم کولر سیار😂 همون وسطای حرفم چشمم افتاد به درختی که منجمد شده بود😨درجا شماره کای رو گرفتم و بعدشم بدو بدو رفتم سمت شهر همینطوری میدویدم که خودم به یکی سرمو اوردم بالا😨موهای طلایی😨گفتم جیمز!! 😨یهو چرخید و گفت چی؟ببخشید خانم شما چیزی گفتید؟ یه نفس راحت کشیدم چون اشتباه گرفته بودم 😓گفتم هیچی ببخشید با یکی شمارو اشتباه گرفتم و درجا جیم شدم رفتم دنبال راکی همینطوری از طریق چراغا و هرچیزی که جریان داشت داشتم دنبال راکی میگشتم"از چشم کای" کلارا فقط یه میسکال انداخت و بعدشم قطع کرد درجا رفتم سمت شهر درخت رو دیدم و یکم تجذیه تحلیل کردم خوب راکی که کرم نداره یکی از درختارو منجمد کنه تازه اگرم اعصبانی باشه زمین رو هم باید منجمد میکرد پس کار هموناست😡مثل چی داشتم میدویدم و به کلارا زنگ زدم و دیدم الکس جواب داد گفتم راکی رو گرفتن به کلارا بگو... همزمان رسیدیم جلوی در اونجا کلارا مثل همیشه لباس مبدل توی کیفش داشت😅ولی خوب به الکس گفت که باید بمونه منم موافق بودم ما ممکن بود بهش صدمه بزنیم 😕تازشم اگه اینا یه گرگینه گیرشون بیاد کلا بدتر از ما شکنجش میکردن😔پس بهتر میبود بمونه ، اون موند پایین و منو کلارا رفتیم توی یکی از کوچه ها و تلپرت...
رفتیم توی همون رختکن قدیمی😅چنتا لباسو پوشیدیم و رفتیم توی راهرو کلارا داشت دنبال انرژیش میگشت منم داشتم نقش همکارو بازی میکردم که شک نکنن😂 با این عینک دارم تار میبینم😶رفتیم تا پیداش کردیم بیهوش روی صندلی بود😔رفتیم داخل ، خیلی بی سرو صدا جیم شدیم بیرون و بعدشم با الکس برگشتیم جنگل سریع برگشتیم خونه ، کلارا حتی یک ثانیه هم از کنار راکی بلند نمیشد ، از چشم کلارا ، همونجا نشستم خیلی نگران بودم الان نکشته باشنش چون مثل همیشه ن نبضی داشت ن اصلا نفس ... مثل بقیه . الکس انگاری یکم جلوی کای معذب بود😅یه متر عقب تر وایساده بود😅آروم راکی یه تکون خورد ناسلامتی ننش بودم ولی مثل دوست دختر طرف پریدمو بغلش کردم😂کای آروم رفت بیرون و درو بست ، راکی هم یه حالتی که مامان داری خفم میکنی زد روی شونم ولی بعد بیحال همونجا توی بغلم موند نگاهش کردم دوباره غش کرده بود😔آروم گذاشتمش روی تخت و از اتاق اومدم بیرون رو به کای کردم و گفتم نمیتونم اینکارو بکنم😔خیلی ممکنه درد بکشه😦نمیتونم یک ثانیه هم وقتی دارم جریانات بدنشو حس میکنم اون کارو بکنم😖کای گفت چاره دیگه ای نداریم😔تنها کسی که میتونه تویی😞 گفتم یعنی هیچ روش دیگه ای وجود نداره😔با افسوس سرشو انداخت پایین و توی چهره اش غم و اندوه رو دیدم گفتم نمیتونم تنهایی اینکارو کنم😞میشه😞آروم دستمو بردم سمت دستش مچمو گرفت و بعد رفتیم
داخل همش نگران بودم😔یعنی اگه فقط یک اشتباه میکردم باعث میشد پسرمو از دست بدم آروم رفتم کنارش نشستم هنوز بیهوش بود برای اینکه اینکارو نکنم گفتم شاید حتما هنوز دارو های بیهوشی روش اثر کردن 😁کای با یه نگاهی که معلوم بود میخواد بزنه جرم بده نگاهم کرد😳"از چشم کای" شاید در ظاهر الان عصبی بودم ولی واقعا نگرانم😔داریم درباره زندگی یا مرگ راکی حرف میزنیم😞رفتم کنار کلارا نشستم دستشو گرفتم(دست کلارا رو) مثل گچ سرد شده بود آروم پرده های اتاق راکی رو کشیدم و جلوی تابش نور خورشیدو به داخل اتاق گرفتم کلارا داشت با چشمای خیس نگاهم میکرد آروم به چهرش نگاه کردم و سرمو به نشونه تایید حرکت دادم نفس توی گلوی کلارا گیر کرده بود (از اونجا که کلارا داره هنوزم که هنوزه نفس میکشه اینو میشه از حالت حرکت ریه هاش فهمید)آروم رفت طرفش یک دقیقا دست کلارا رو گرفتم، گفتم صبر کن یچی رو فراموش کردیم😶با مچ دستش صورتشو پاک کرد و گفت آره راست میگی خون من😕آروم خودش مچ دستش گاز گرفت و مقابل لبای راکی و بعدشم دیگه شروع کرد به گاز گرفتن گردن راکی... از چشم الکس (به خدا فقط یه الکس توی خونست😂اونم همون دختره) اصلا از اتفاقی که قرار بود بیوفته خبر نداشتم فقط غم و ناراحتی رو میتونستم توی چشمای جفتشون ببینم یعنی راکی چه بلایی سرش اومده و چی قراره براش اتفاق بیوفته؟
یک دقیقه بعد بوی خونی رو حس کردم خیلی قوی بود حدس زدم خون سلطنتیه (کلارا) ولی بعدش فهمیدم این فقط بوی یک خون نیست مال دونفره از اونجا که در بسته بود نمیتونستم سرمو بندازم پایین و برم تو فقط رفتم آروم پشت در و گوش دادم صدای زیادی نمیومد آروم پرسیدم همچی مرتبه؟ صدای کای اومد که گفت آره ، انگار که مثلا من با این حرف قانع میشم😑گفتم کمکی چیزی نمیخوایید؟ گفت ن همچی اوکیه. که دیدم صدای پا میاد یکم از در فاصله گرفتم دیدم آروم درو باز کرد اومد بیرون و درو پشت سرش بست😶سعی کردم توی همون فرصت ببینم داخل چهخبره که تنها چیزی که تونستم ببینم این بودش که کلارا روی راکی بود و بعدشم در بسته شد😐کای گفت راستش این یکم داستانش طولانیه یه جورایی یه قزیه خوناشامیه😅 گفت اونجا چه خبره ؟گفت خوب راستش اون چیزی که دیدی دقیقا درست نیست کلارا یعنی کیتی خودت که میدونی یه نیمه هستش و راکی هم یه خوناشام کامل بدنیا اومده ولی ن دقیقا کامل بخوام دقیق بگم ابنجوری میشه که ۷۵% خوناشام و ۲۵% آدمیزاده . گفتم و😅 گفت تمام این مدت اوت وجود انسانیش اونو ضعیف میکرده حالا کلارا داره با ترکیب خون خودش با اون این حالتشو فعال میکنه وگرن راکی میمیره!! یکم گیج شده بودم😶همون موقع کای رفت سمت چنتا از کمدای آشپزخونه و یچی که به گمونم دارو بیهوشی بود رو به داخل سرنگ کشید گفتم اون برای چیه؟
نگاهش کرد و گفت این؟ سرمو به نشانه تایید بالا و پایین کردم گفت این واسه کلارا یعنی چیز کیتیـه گفتم چرا؟😳گفت بعد از این کار چون کلا الان مقداری خون خورده یکم عطشش زده بالا باید بالاخره به کاری کنم 😂موهای تنم با شنیدن کلمه عطش سیخ شد😶تاحالا خوناشامی که به طور کامل نتونه عطشش رو کنترول کنه رو ندیده بودم و فقط توی ڋهنم تصورات فیلمای جنایی میومد😶ولی برام عجیب بود که چرا کای انقدر ریلکسه!! گفت اگه میخوای بیا نگاه کن البته بازم بگم صحنه زیاد جالبی نیست😅حرفی نزدم و پشت سرش رفتم آروم از پله ها بالا رفتیم و کای در اتاق راکی رو باز کرد و با حرکت سر بهم گفت که سریع بیام داخل . واقعا حق با اون بود چیزی که من دیده بودم و فکر کرده بودم از نزدیک کلا جریانش فرق داشت😳کلارا داشت گردن راکی رو گاز میگرفت ن اونی که من دیده بودم 😅کای خیلی ریلکس بود😐ولی من ن😶یهو کلارا با چشمای سرخ رنگش (لحظه ای که عطششون به خون زیاد شه چشماشون به رنگ قرمز درمیاد😑) یهو خیز برداشت و اومد بپره سمتم که کای کمرشو گرفت و بازم خیلی ریلکس بهش دارو رو زد😑پنج ثانیه نکشید که به طور کامل کلارا غش کرد😶توی بغلش نگهش داشت و بعد گفت راکی حدودا یک ساعت دیگه بهوش میاد😄اینجارم خونه خودت بدون و بعدشم از توی راهرو اتاق همونطور که کلارا رو گرفته بود رفت بیرون
رفتم کنار صورت رنگ پریده راکی نشستم و آروم دستمو کشیدم روی جای دندونایی که روی گردنش بود خونش کنار پوست سفید رنگش مثل الماس میدرخشید ... از چشم کای " آخه من به این دختر چی بگم؟ کلارا داره شاه رگ گردن پسرشو پاره مبکنع تا اونو زنده نگه داره؟ آخه کی اینو باور میکنه😑مخصوصا یه گرگینه!!...انقدر درگیر افکارم شدم کع متوجه بهوش اومدن کلارا نشدم که وقتی دمپایی پرت کرد طرفم متوجه شدم😂کلا زمان مثل باد گڋشته بود جوری که بیشتر از یک ساعت شده بود😳یهو از جام با صدای کلارا پریدم که گفت گند زدم یا ؟؟ گفتم ن راکی حالش خوبه!! یه نفس راحت کشید و بعدشم گفت من بهتره برم یه دوشی بگیم سرتاپام شده خون😅(همون دهن و گردنشو رو میگه😂) گفتم اوکی منم میرم به این دوتا کبوتر عاشق یه سری بزنم که کلارا گفت یارت نره اول در بزنی مثل اون روز که خودمون خیر سرمون داشتیم زمینشناسی میخوندیم زایه نشن😂(یه سری به قسمتای اول رمان زندگی جدید من بزنید متوجه میشید کجارو میگم😂فقط قبلش یع راهنمایی میکنم😅کای توی اتاق کلارا بود و یهو مامان بزرگ کلارا میاد توی اتاق...😂) گفتم باش😂رفتم دم در اتاق راکی و یه اهمی گفتم و بعدشم در زدم خدارو شکر کاری نمیکردن😂رفتم داخل و بعدشم یکم حرف زدمو لحظه ای که خواستم دیگه برم صدای در اومد😶سریع رفتم پایین دوباره یکی در خونه رو زد آروم درو باز کردم و با دیدن ...
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
14 لایک
سلام بهار
فک کنم منو یادت نمیاد ولی من از اول همه ی داستانات میخوندمشون وای نظر نمیدادم
خواستم بگم داستان هات واقا عالین و لطفا یکم زود تر پارت گزاری کن
دیروز پارت ۱۴ رو گذاشتم
وااای آخخخ جووون پارت جدیددددد😱😍😲😂
کیا قسمت جدید مراکلس رو دیدن؟؟
آرزو ساز
خیلی چیز بود😅
لوکا کلا فهمید مرینت لیدی باگه و آدرین کت نوآره ولی به لیدی باگ دروغ گفت که هویتاشونو نفهمیده لیدی باگ هم باور کرد😁❤
مننننننننننن وای خیلی ..........بود (هیچ کلمه ای برای توصیفش ندارم😐)واقعا من بدنم داشت میلرزید از هیجان😅
من از اومدنش خبر داشتم ولی هنوز نتونستم نگاه کنم😑😢
باید برم ببینممممم😟
اگه مثل من آپارات باز هستی (من انقدر سرچ میکنم کع گوگل یه غلط کردن میوفته بدون سانسور میده بهم😂)میتونی بدون سانسورشو پیدا کنی😉
اره هستم چه جورم 😁
ولی وقت گیر نمیارم😑
عالی بود عزیزم
مرسییی
B.H.R
در حال غذا خوردن
| 2 روز پیش
خودمم هستم فقط تازه کار😅
من شش ماهه اوتاکوام😁تو چه مدت که هستی؟!☺️
فکر کنم از وقتی قرنطینه شدیم😂
اره از وقتی قرنطینه شدیم بیشتر با اینجور چیزا اشنا شدیم مثل اوتاکو کیدراما و ...
سلام داستانت مثل همیشه عالیی بود پارت بعد رو زود بزار
مرسی چشم
آریگاتووو واتاشی نه ایکی😻😅
اونجا که کیتی گفت در بزن بعد برو داخل ... خیلی خوشم اومددد🙈
منم مثل کای کولر سیار هستم🙈😻😂فکنم ز.و.ج.م هم رو کلارا رفته باشه بخاری سیار 😂البته اگه پیداش کنم😉
(اسپویلی) چیه؟!😅😶
نمدونی چقه عاشقتم اجی بهار😻💜😅🙈💗👑
اسپویل : درواقع همون فاش شدن خودمونه
طرفدار میراکلس که هستی راحت میتونم توضیح بدم😅 دیدی توی پستای اینستا وقتی یه عکس یا یه ویدیو از قسمت جدید میزارن زیرش مینویسن اِسْپُو یْلْ البته به انگلیسی درواقع منظورم اون بوده
اع ممنون😅
آخیششش ما نمردیم پارت بعد هم اومد😻
اجی کجا بودی ؟!😢
خبری ازت نبود😥
خب من برم بخونم بعد دوباره بیام کامنت بدمممم.😗👑💋😈
😂😂😈
سلام عزیزم دیدمش اگه ایده خوبی گیرم اومد ازشون مینویسم😉
ارگیاتووووووو😍
چقدر طرفدارایانیمه ها اینجا زیادن😂❤
شک نکن
آره یکیشم خودم😉🙈😻💓
تو چی؟!
خودمم هستم فقط تازه کار😅
عالی بود گلم 👌🌹
پارت بعدو زودتر بزار 😗🚶♀️
آریگاتو گوزایماس درستشه گلم ✨🌈
😁😅😁