
بعد از دو های فراوان حالا آنها آنجا هستند در دل مرگ و ترس ، آیا قبرستان مومیایی های مصر گورستان آنها خواهد شد یا آنها به چیزی که می خواهند می رسند ؟ ادامه داستان در زیر
با سرعت به سمت پایین می رفتم چشمام رو بستم و داد زدم برنوووو توی ۱ سانتی زمین متوقف شدم نفس نفس می زدم اشک از چشمانم میومد آدرین سر رسید بعد از اون الکس و مرینت آخر از همه اومد الکس بغلم کرد و گفت آروم باش چو تو بغلش فرو رفتم دستم رو دور گردنش حلقه کردم و سرم رو روی سینه اش گذاشتم صدای قلبش که تند می زد بهم آرامش می داد چشمام رو بستم و با تمام وجودم نفس عمیق کشیدم ??❤بعد از مدتی الکس گفت بیاید از همین راه بریم و تمومش کنیم دلم می خواد هرچی زودتر از اینجا برم . مرینت و آدرین سر تکون دادند و راه افتادیم هرچی پیش می رفتیم تاریک تر می شد تا اینکه به دخمه ای رسیدیم که تهش بن بست بود آدرین گفت خب اشتباه اومدیم بر می گردیم و همه برگشتیم که بریم که ناگهان پای آدرین روی تکه سنگی رفت و دیواری جلوی راه رو بست چو گفت : عالی شد حالا اینجا گیر افتادیم . سقف داشت پایین تر میومد تبدیل شدیم چوب دستیه کت نوار ، من و سانتا دیوار رو نگه داشته بود ولی مدت زیادی دووم نمی آورد بالاخره اون من و الکس کم آوردیم و حالا فقط کت نوار دیوار رو نگه داشته بود گفت زود باشید یکاری بکنید گفتم چیکار ؟ گفت نمی دونم ولی زیاد نمی تونم نگهش دارم . مرینت گفت تیکی کمکمون کن بگو چیکار کنیم روی این کتیبه ها چی نوشته ....
تیکی گفت : مرینت نوشته فقط یه نگهبان واقعی می تونه وارد بشه مرینت : یه نگهبان واقعی ما چو و الکس رو داریم پس چرا ؟ آدرین داشت از پا در میومد گفت عجله کنید نمی تونم نگهش دارم چو گفت شاید باید خون بدیم تا معلوم شه ببین جایی همچین چیزی نیست گفتم نه مرینت گفت فهمیدم و بعد سینه خیز رفت طرف یکی از دیوار ها و شکل یکی از اونا رو فشار داد کتیبه پایین رفت و سقف تا نزدیکی نوک دماغمون وایساد و دری باز شد سریع خارج شدیم همون موقع سقف ریخت و اتاق کامل نابود شد چو گفت عالی شد حالا باید یه راه دیگه انتخاب کنیم برگشتیم و به پشتمون نگاه کردیم یه دالان پر از میوه بود گفتم :واضحه که نباید به چیزی دست بزنیم راه بیوفتیدآدرین پرسید مرینت از کجا فهمیدی باید اون کتیبه رو هول بدی ؟ مرینت لبخند زد و گفت : خببب! می دونی .....
گفتم : می دونی من یادمه که تمساح در بین مصریان نماد یک نگهبان بوده برای همین اونو فشار دادم البته شانسمون خیلی کم بود و ممکن بود بمیریم پس الان از همه عذر می خوام چو گفت : به هر حال اگه فشارش نمی دادی هم می مردیم پس خوبه که ریسک کردی همین جوری که می رفتیم به یه سه راهی رسیدیم آدرین گفت عالیه حالا باید دوباره جدا بشیم چو گفت : الکس من نمی خوام جدا شم منم گفتم درسته الکس گفت قرارم نیس جدا شیم اون دستگاه ردیابیت جادو رو از کدوم طرف نشون می ده چو اونو در آورد ولی دستگاه خراب شده بود و همینطور دور خودش می چرخید چو گفت خراب شده آدرین گفت کتیبه هارو نگاه کنید سه نوع کتیبه این جاست سنگی ، طلایی ، نقره ای گفتم : تیکی لطفا بگو چی نوشته تیکی گفت روی کتیبه طلایی نوشته بزرگ منشان از این در عبور می کنند و مردم مصر با وجود آنها خوشبخت خواهند بود روی کتیبه نقره ای نوشته از این در کارکنانی عبور می کنند که در اعمالشان نچندان خلوصی دارند و نچندان بد یمنی روی کتیبه سنگی نوشته به دالان تاریکی می رود هرکس وارد شود به مصیبتی گرفتار آید که هیچ تحمل نتوان کرد این دالان مجرمان است آنان که خوشبختی و سعادت را رها کرده به سوی تاریکی رفتند .با تمام شدنش سکوتی کردیم
اعتراف بهش سخته اما حقیقت اینکه معلومه برای پیدا کردن تاریکی باید از راهی بریم که برگشتی نداره الکس گفت: فکر کردن بسه بیاید راه بیوفتیم و قدم در دالان تاریکی گذاشت بعد از اون به اتاق شکنجه رسیدیم کتیبه دیگر آنجا بود تیکی بدون اینکه مرینت بهش بگه شروع به خوندن کرد : اینجا مکان عذاب است مجرمان زنده زنده مومیایی خواهند شد و در تابوت های میخی گزارده می شوند تا در آخر دنیا عذاب بکشند ( اگه بدونید روش مومیایی کردن بسیار دردناکه اینطور هست که روغن داغ رو در دهان مرده میریزن تا احما و احشا از دماغشان بیاد بیرون ?? خیلی ترسناکه?????)مرینت دستاش رو روی دهنش گذاشت و گفت یعنی اون تابوت ها داخلش آدم زنده هست دور تا دور اونجا تابوت هایی بود از جنس چوب که بخشی از اون پوسیده بود آدرین گفت بیاید بریم از اینجا ترو خدا. می لرزیدم احساس می کردم نمی تونم وایسم همین الان بود که غش کنم از طرفی چطور می تونستم بین اینهمه مرده ی مومیایی شده غش کنم از مصر متنفرم خیلی خیلی متنفرم تیکی گفت مرینت ما باید کتاب زندگان رو به جایگاهش برگردونیم مرینت گفت کتاب چی ؟ تیکی : کتاب زندگان. در مصر دو کتاب هست کتاب مردگان که مرده ها رو زنده می کنه و کتاب زندگان که زندگی رو میگیره اونا توسط دو جادوگر نوشته شدند اینجا کتاب مردگان هست ولی زندگان نیست این یعنی اینجا همین جوریم خیلی خطرناکه بیاید بریم آدرین گفت صبر کن یعنی چی خطرناکه ناگهان یکی از تابوت ها تکون خورد ?
نه نمی تونستم سریع به سمت یکی از دخمه ها رفتیم وارد شدیم در دخمه پشت سرمون بسته شد وقتی برگشتم وحشتناک ترین صحنه عمرم رو دیدم از چاله در اومدیم و افتادیم تو چاه دو طرف راه پر از تابوت مومیایی بود گفتم پلگ بیا تبدیل بشیم پلگ گفت لازم نیس فقط بهشون نزدیک نشید ، لمسشون نکنید و بهشون خیره نشید چو گفت شوخی می کنی مگه نه چه جوری می تونیم بهشون خیره نشیم پلگ گفت نمی دونم ?♀️?♀️من فقط همینو می دونم مرینت گفت بیاید بریم راه افتادیم خیلی سریع می رفتیم ولی انگار مصر باستان خیلی جنایت کار داشته همین طور که داشتیم می رفتیم یکی از تابوت ها به زمین افتاد مرینت و چو جیغ کشیدند و الکس یه قدم به عقب رفت و به یه تابوت دیگه خورد تابوت افتاد پشت سرش تابوت های دیگه هم دومینو وار افتاد تابوت ها تکون می خوردند مرینت گفت نمی تونن بیان بیرون اصلا چطور زنده ان هان ؟ اونا مال ۵۰۰۰ پیش هستن چو گفت نمی دونم فقط می دونم باید همین الان فرار کنیم تو طول راهرو می دویدیم به پشت سرم یه نگاه انداختم بعد .....
آدرین داد زد خدای من ? برگشتیم باورم نمی شد ولی یه سری مومیایی با زره و شمشیر دنبالمون بودند چو گفت نگاه کنید یه در اونجاست به سمت در فرار کردیم مومیایی ها تقریبا بهمون رسیدند یکی از اونها دست مرینت رو گرفت و داشت میکشیدش که با یه شمشیر که اونجا بود دستش رو قطع کردم وارد اتاق شدیم و در رو بستیم همگی به در تکیه دادیم و نفس عمیق کشیدم و وقتی بالاخره چشمام رو باز کردم و به اطرافم نگاه کردم دیدم ...
دروازه بزرگی اونجا بود و روی زمین پر از مه بود اشیا قیمتی اونجا بود یه جام ، یه شمشیر ، یه زره ، یه کمان طلایی روی دوتا میز اطراف دروازه بودند به سمت اونها راه افتادیم دستم رو بلند کردم و شمشیر رو بلند کردم خیلی قشنگ بود مجذوبش شدم چو گفت واو نگاه کنید چقدر جواهر اونجاست به سمت اونها رفت مرینت هم رفت چو یه گردنبد یاقوتی شکل که با الماس ریز تزیین شده بود برداشت گفت چه خوشگله ناگهان زمین زیر پامون تکون خورد و بعد ریخت جیغ کشیدم پایین پام فقط تاریکی محض بود آدرین دستم رو گرفت و کشیدم بالا من آدرین یه سمت بودیم و مرینت و چو یه سمت دیگه
گفتم چه خبر شده ؟ آدرین اون سمت بود بهش نگاه کردم الکس گفت نمی دونم ناگهان در شکست مومیایی ها وارد شدند مردی که جلوتر بود با صدای خشدار و وحشتناک گفت شورشی ها بکشیدشون همشون به سمتمون حمله ور شدند بیشترشان داخل گودال می افتادند یسری رد می شدند الکس با شمشیر اونا رو می زد چو هم با مشعل اونا رو داخل گودال می انداخت گودال هر لحظه گشاد تر میشد و بیشتر می ریخت دیگه چسبیده بودیم به دیوار گفتم چطور اون دروازه رو نابود کنیم تیکی بیرون اومد و گفت نه مرینت نباید نابودش کنی نگاه کن کتاب زندگان اونجاست اونو دزدیدند من و لیدی باگ قبلی خیلی دنبالش گشتیم گفتم حالا تیکی باید چیکار کنیم ؟ تیکی گفت : باید بگیریمش مرینت تاریکی الان خیلی قدرتمند تر از ماست اگه اونو بدست بیاریم قدرتمون زیاد میشه الان نمی تونیم اونا رو شکست بدیم چو گفت وضعمون داره بدتر میشه مومیایی و حالا مه سیاه کشنده الکس گفت کتاب رو می گیریم دستم رو دراز کردم تا از دروازه عبور بدم که یهو ......
خب اینم از این پارت خیلی طولانی بود خودم میدونم اما دلم نیومد ازش چیزی کم کنم این قسمت که پر از ترس و اضطراب بود من که به شخصه از اصرار عجیب دنیا و مومیایی و اینجور چیزا خیلی دوست دارم شما چطور ؟?
دوستون دارم نظر یادتون نره نظر بدید حتما حتما خدانگهدار ♥️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
من زبون مصر باستان رو حدودا بلدم چون خیلی دوست دارم درکوردشون بدونم
پارت بعدی رو زودتر بزار.❤