
حوصله معرفی ندارم.. صاف بریم سر اصل مطلب...
رفتم داخل عمارت... کاغذ رو تو دستم مچاله کردم... –مین یونگی... همه نگاها به سمتم برگشت... روبروش وایسادم و تو چشماش زل زدم.. درحالی که اشک از چشمام جاری شده بود داد زدم.. –واقعا چی با خودت فکر کردی؟؟ فکر کردی این کار جالب و بامزه اییه که به یه دختر حس خوبی بدی و بعد خوردش کنی؟؟؟ #نمیدونم راجع به چی حرف میزنی.. –که نمیدونی ها؟؟کاغذ رو گذاشتم کف دستش: من بخاطر پول یا هر چیز دیگه ای امشب رو باهات نگذروندم.. این... صدام آروم شده بود و عصبانیتم جاش رو به افسردگی داده بود.. اشکام رو پاک میکردم: این خیلی.... تو خیلی.... #من خیلی؟؟ من مشکلی ندارم عزیزم... تو باید خودت رو تغییر بدی.. انقد احمق نباش... فکر کردی الکی یهو رفتارم باهات تغییر کرد و تبدیل شدم به یه فرشته؟؟؟ فکر میکردم عاقل تر باشی...
نامه ای که نوشته بودم رو پاره کردم و انداختم رو زمین: مین یونگی... تو بذر این دشمنی رو تو قلبم کاشتی... و نگران نباش... خودم واست بزرگش می کنم... و به کمکت احتیاج ندارم... اگه هدفت رنجوندن من بود بهت تبریک میگم... به هدفت رسیدی... اما من دیگه سعی نمی کنم باهات خوب باشم و بهت احترام بذارم... از سالن دویدم بیرون... به هیچکدوم از اونایی که نگاهم می کردن یا دخترایی که با شرارت و بدجنسی نگاهم می کردن اهمیت ندادم... حتی به پاشنه ی کفش هام که داشتن به خاطر دویدن اذیتم می کردن.. فقط دویدم تا وقتی رسیدم خونه... –واقعا احمقم... واقعا چی فکر کرده بودی؟؟؟ فکر کردی یهو اون عوضی ازت خوشش اومده؟؟ ما خیلی با هم متفاوتیم.. اون یه شرور واقعیه... پسره ی شیطان صفت... چرا هر دفعه گولش رو میخورم؟؟ اون بازیگر خوبیه اما هنوز من رو نشناخته... خودم رو پرت کردم تو جام و بلند گریه کردم... –آخه.. هق.. من چیکار میتونم بکنم؟؟ هق.. فقط باید سکوت کنم.. ولی.. ولی.. هق.. تا کی؟؟ کی همه چی تغییر ی کنه؟؟؟ ازت متنفرم... ازت متنفرم... ازت... متنفرم... گریه م شدید تر شد... ...... صبح با صدای برخورد قطرات بارون با زمین از خواب بلند شدم.. در رو باز کردم و رفتم زیر بارونی.... و امیدوار شدم که قطرات بارون خاطرات شب گذشته رو از ذهنم پاک کنن...
برگردیم پیش ا/ت... تنها یک موضوع تا شب- حتی خونه ی اون وروجکا- ذهنم رو درگیر کرده بود: انتقام... تا حالا همچین حسی نداشتم اما درونم بهم می گفت تا وقتی انتقام نگیرم آروم نمیشم... شب رفتم رستوران.. هوا هنوز بارونی بود... اما باز نم نمک بود... +دیشب چطور بود؟؟ -افتضاح!!! +تعریف کن.. –حوصله ندارم... از کنارش رد شدم تا مجبور نباشم به سوالاش جواب بدم.. برعکس حس خوبی که صبح داشتم الان قلبم داشت تو آتیش نفرت می سوخت... نفهمیدم چطور ثانیه ها جاشون رو به دقیقه و دقیقه ها جاشون رو به ساعت ها دادن.. آخر شب بود... فقط نیم ساعت تا تموم شدن کار هام مونده بود.. طبق معمول درس میخوندم... البته یکم سردرد و گرفتگی بینی داشتم.. احتمالا به این خاطر که رفته بودم زیر بارون... +آهای.. خانوم معلم... یکی کارت داره... سالن اصلی.. بخش خصوصی... (همون بخش وی ای پی خودمون)
–با من؟؟ +آره... لبخند زد... –الان میرم... وسایلم رو چپوندم تو کیفم و رفتم تو سالن خصوصی.... یه پسر بود... پشتش به من بود.. موهای قهوه ای صاف و مرتبی داشت... رفتم سمتش.. +کمکی ازم ساخته ست قربا.... دهنم از تعجب باز موند.... طرف ایستاد.. $یعنی انقد تغییر کردم که انقد تعجب کردی؟؟ -ج... جی.. جیناااا... پریدم بغلش... –تو.. تو کی برگشتی؟ دستت. دستت چی شد؟؟ بهتر شد؟؟؟ $اصلا تغییر نکردی... من دیشب برگشتم.... دستم هم کاملا خوب شده.. جین قبل اینکه بره دستش شکست و مجبور شد آمریکا درمانش کنه.. یهو همینجوری که تو بغلش بودم لبخندم خشک شد.. هلش دادم: خیلی بیشعوری که حتی شماره ت هم بهم ندادی. شماره ی قبلیت رو عوض کردی؟؟ فکر کردم دیگه نمیبینمت.. $آه... من متاسفم... تو فرودگاه کیفم رو دزدیدن.. تو فرودگاه آمریکا.. گوشیم و مدارکم هم گم شد... مجبور شدم ویزا و گوشی و شماره ی جدید بگیرم.. و شماره ت رو هم حفظ نبودم... تو که اینجا تنها نبودی... –چی؟؟ چشمکی زد: خودت بهتر میدونی..
–جی کی رو میگی؟؟ تو مگه میشناسیش؟؟؟ $هنوزم بامزه ای... –موهات رو رنگ کردی؟ $بهم میاد؟؟ -رنگ موهای خودت قشنگ تر بود... $مرسی -_-... اومدم دعوتت کنم که فردا بریم بیرون... فردا صبح.. از اونجایی که یکشنبه ست و مدرسه نداریم میتونیم بریم.. –عالیه... واقعا خوشحال میشم.. فکر میکردم هفته ی دیگه میای.. $به یونگی این رو گفتم... امیدوار بودم به تو چیزی نگه.. اما میخواستم غافلگیرتون کنم... –اون رو هم دیدی؟؟ $نه هنوز.. اول اومدم به تو سر بزنم.. خیالم راحت شد.. اگه یونگی رو ندیده یعنی دعوتش هم نکرده... جین هم شب زود میخوابه و الان نمیره دیدن یونگی... $فردا میبینمت.. باید همه اتفاقاتی که افتاده رو واسم تعریف کنی... –حتما.. البته وقتی تو همه چی رو تعریف کردی.. $میبینمت.. فعلا دیگه باید برم.. راننده م منتظرمه..اینم آدرس. ساعت 9 اونجا باش و دیر نکن... کاغذ رو گذاشت کف دستم...

–فعلا... صبح پر انرژی تر از همیشه بیدار شدم.. همه چی رو فراموش کردم و فقط به تفریح امروزم فکر کردم... لباس ساده ی صورتی با شلوارک سفید پوشیدم... و رفتم سمت آدرس... سردردم رو نادیده گرفتم چون خیلی خفیف بود... ساعت 9:05 دقیقه رسیدم... رو یه صندلی منتظر موندم.. $آهای... به طرف صدا برگشتم.. –اوپا.. $بیا.. رفتم پیشش.. $تا حالا گفته بودم صورتی رنگ مورد علاقه ی منه؟؟ -هزار بار.. $البته صورتی به تو هم میاد... –ممنون.. رفتیم سمت استخر تزیینی وسط پارک.. یهو جین بازیش گرفت و دوید..
–یااا اوپا میدونی که حوصله ندارم بدوم... $حالا مجبوری... دویدم دنبالش.. –وایسااااا.. $نههه... ازش عقب افتادم... رفت پشت یه درخت سرسبز.. رفتم دنبالش... در حالی که نفسام به شماره افتاده بود گفتم: یاااا چرا انقد.... یهو خشکم زد.. $سورپرایز.... –تو اینجا چیکار می کنی؟؟ #جین دعوتم کرد.. $وایسا ببینم.. رو به یونگی کرد: تو گفتی با هم دوست شدین... دروغ گفتی؟؟
#م... معلومه که نه.. ما دوستیم.. فقط... $اووو بزار حدس بزنم.. دعوا کردین؟؟ #آره.. دقیقا.. بهم زل زد: خواهش می کنم.. میشد تو چشماش این رو دید.. وقت خوبی بود که انتقام بگیرم.. دروغش رو رو کنم و کوچیکش کنم... دقیقا کاری که میخواستم بکنم.. –آره.. یکم.. یکم با هم بحث کردیم.. $.... بریم آبمیوه ای چیزی بخریم؟؟ -هوم.. آره... $من میرم.. شما هم پیش هم بمونید.. از اینجا تکون نخورید تا برگردم... یا هم برید پیش استخر.. #تو.. تو ترجیح میدی... کجا باشی؟؟ تو دلم گفتم: هر جا که تو نباشی!! –پیش استخر... #پس بریم اونجا... دستم رو گرفت... #پس بریم... $عالیه.. جین سریع دور شد... دستم رو از دستش کشیدم بیرون...

تامام تامام
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تو اون کاغذه چی نوشته شده بود یکی بگههه
چرا پارت بعد رو نمیزاری
پارت بعد پیلیز🙂🍓♥️
نت ندارم آپلود کنم
الانم از شارژ موبایلم اومدم و رو کامپیوتر شارژ ندارم
⚘💋MINHU
مدتی نیستم
| 7 ساعت پیش
اها...حیف...وات ندارم...اههههه...😫😫😫
پینترست چی داری؟؟
برنامش و ندارم...ولی تو سایتش هستم😊
عاجی ده بار جوابت و دادم نمیاد...شاد داری؟
ا
ی
د
ی
شادت و بده لطفا
شاد؟؟
حذفش کردم
گوشیم رو به هم ریخته بود همه چی هنگ می کرد ما تو و.ا.ت درس میدادیم
اها...حیف...وات ندارم...اههههه...😫😫😫
واوو ~~
خعلیییییی خووف بود
میگما میو دیگه مث قبل زیاد نمینویسی ¡¿
میو ... الان الان این فیک مال کیه ؟؟ .. من چند روز پیش دیدمش قشنگ بود خوندم ... البته با میو بودم .. پارت بعدی که میاد تو قسمت معرفی اگه اسم فیکم رو بیاری خوشحال میشم
این فیک منه
اتفاقا برنامه داشتم یه تست بسازم راجع به داستانایی که دوست دارم و مال تو هم جزو اوناست
عالی بود آجی 💜
ج.چ:دخترم ۱۲ سالمه دنسم خوبه عاشق کتاب خوندم😁
یه سوال؟
تو کاغذ چی نوشته بود، که تا این حد اعصبانی شد؟
عالی پارت بعد لطفا😍😢