
سلااامممممم عزیزان امید وارم خوشتون بیاد. راستی بی تی اس نیومد تو داستان ببخشید.
چند ماه بعد. نامجون سره کاره که تلفنش زنگ میخوره. نامجون : بله؟؟؟ بیمارستان چشم حتما الان میام. نامجون با داداشش میرن بیمارستان. وقتی میرن دکتر از اتاق خارج میشه. نامجون : ح.ح.ح.حالش خ.خ.خوبه؟؟؟ دکتر : بله عمل با موفقیت تموم شد و هر چهار تاشون سالمن. نامجون نگاه ناباورانه ای به مادرش میکنه. ( مادرش زنگ زده بیاد ) م ن : جنسیت بچه ها چیه؟؟ دکتر : دوتا پسر یه دونه دختر از خوشحالی همه دارن گریه میکنن. نامجون : میتونم ببینمشون؟؟ دکتر : بله بفرمایید. نامجون وارد اتاق میشه هیون رو تخت بیداره و بچه ها بغلشن. نامجون : خ.خوبی؟؟ من : هققق اوهوم از این بهتر نمیشم.
چند ماه میگذره نامجون کاراش خیلی زیاد شده و شرکتش داره ورشکست میشه. هیون هم باید دنبال این بکنه دنبال اون یکی تا یه لقمه غذا بده بهشون. کارای هر دوتا شون زیاده. شب میشه وقتی هیون سه تا بچه اش سر میز نشسته اند صدای در میاد. نامجون بود. بعد از احوال پرسی و خسته نباشیدو..... میشینن سر میز. نامجون : اامممم هیون راستش امروز یه خانمه که مطمئنم از دار و دسته یاهی یانگه تو شرکت اوند به عنوان شریک و بهم ابراز علاقه کرد. و گفت اگه باهاش وارد رابطه نشم جون تو در خطره منم بهش گفتم باشه گفت فردا تو یه جا که ادرسو داده باید ببینمش تو هم باید باشی. من : واقعا؟ خوب بشو منم یه نقشه خوب دارم. میتونیم شکستش بدیم. نامجون : مطمئنی ولی تو اخه قلبت مشکل داره دلم نمیخواد اتفاقی برات بیفته. من : نگران نباش چیزیم نمیشه. برای اطمینان داداشت هم بگو بیاد. امروز با خانمش صحبت کردم گفت میتگنه از بچه ها پرستاری کنه برای چند ساعت. نامجون : مگه میدونستی؟ من : دیگه کلاغا خبرو اوردن. فقط تو باید یه ذره بی رحم باشی.
نامجون : چی؟ چجوری؟ من : مثلا اومممن منو بزنی و بهم خیانت کنی. نامجون : چچچچیییی؟؟؟ اصلا مگه خولم عمرا. خیانت چیه؟؟؟ من : مثلا تو به خاطر یکی دیگه منو ترک میکنی و میری پیش اون فهمیدی. نامجون : حالا فهمیدم چرا این قدر فیلم جنایی و.... میبینی. من : خوب باید جوری بازی کنی که انگار عاشق اون شدی منم الکی گریه میکنم و.... نامجون و هیون نقشه رو با هم برسی کردن تا صبح. چند ساعت خوابیدن تا وست رفتن بود..نقشه رو برای اخرین بار اجرا کردن و اماده شدن. نامجون با پلیس ها و چند تا از افرادش هناهنگ کرد که اونجا باشن. زن داداش نامجون : اومد خونه تا از بچه ها مراقبت کنه. هیون و نامجون رفتن به محل قرار. هردوشون نفس عمیق کشیدن و وارد شدن. نامجون : از این میترسید که شاید خبر زدن یه شرکت دار معروف کنه به زنش پخش بشه و هیون ناراحت بشه. ولی هیون خوشحال بود چون دلش واسه ی فیلم اکشن تنگ شده بود و یه ذره هیجان میخواست.
رفتن تو خرابه. اون زنه رو صندلی منتظر بود تا بیان. هیون هم روبه رو زنه نشسته بود داداش نامجون هم اونجا بود به عنوان بادیگارد خانم بده. نامجون چند دقیقه بعد وارد صحنه میشه. نامجون : به به میبینم عسل من اینجا نشسته هه توام اینجایی. نامجون میره نزدیک زنه میشینه و موهاشو نوازش میکنه. ذهن هیون : واقعا باور کرده بودم واقعی بود؟؟ دهنم نزدیک بود مثل غار باز بشه ایییی حالم بهم خورد این کارا چیه بهتره تا زنه رو نزدم این قضیه رو تموم کنم. شروع کردم اشک ریختن. من : ت.ت.تو اون قدر غوضی هستی که منو با اون عوض کردی؟؟؟ نامجون میاد جلو و یه دونه محکم میزنه در گوش هیون تو فقط برام یه هوس بودی همین. هیون واقعا پرت شده بود نامجون خیلی محکم زده بود خود هیون باورش نمیشد اخه دستش هم خیس بود جاش قشنگ مونده بود گریش شدید تر شد. داداش نانجون اصلا باور نمیکرد و حتی زنه هم تعجب کرده بود..
همین جوری که حرف میزدن نامجون گفت. خوب الان دیگه اخر خطه خداحافظ خانم ..... پلیس ها اومدن زنه رو بردن نامجون هم رفت تا چند تاچیزو امضا کنه. هیون افتاده بود زمین خواست بلند شه که احساس خفگی کرد اخه گاراژ واقعا جای بدی بود. حالش بد شد نفسش بالا نمیومد همونجا بیهوش شد. داداش نامجون اومد بالا سر هیون. با ناباوری تکونش میداد و صدلش میزد همون موقع داداش هیون رسید. رفت طرفش و صداش زد. دید حرکتی نمیکنه. داد زد : اههاااییییییییی عوضیییییییییییییی بیا اینجا هیون حالش بده. نامجون تا اینو شنید اول گفت الکی میگه ولی دید نه واقعیه. سریع رفت طرفش. داداش ه : عوضی چه بلایی سر خواهرم اوردی؟؟؟؟ نامجون : عوضی من هیچ کاری نکردم. داداش ه : حرف خودمو به خودمنگو سریع بلندش کردن و رفتن بیمارستان.
وقتی هیون رو داشتن عمل میکردن. نامجون بیرون منتظر بود و همش خودشو سرزنش میکرد. برای داداش هیون و داداش خودش همه چی رو توضیح داد که نقشه بوده. دکتر اومد بیرون. داداش ه : حال خواهرم چطوره؟؟؟؟ دکتر : عمل رو انجام دادیم فقط باید صبر کنید تا بهوش بیاد. چند ساعتی اونجا بودن. تا میگن هیون بهوش اومد نامجون رفت تو اتاق.. نامجون : من گفتم نکنیم خیلی ترسیدم اول فکر کردم شوخی میکنی ولی بعدش وحشت کردم الان بهتری؟؟؟/ من : ببخشید نگرانت کردم الام عالیم. راستی زنه چیشد؟؟؟ نامجون : زندان. من : نامجوگ تو خیلی محکم زدی برگام ریخت واقعی میگم قرارمون نبود اینجوری نگاه جاش مونده چرا دستتو خیس کرده بودی،؟؟ نامجون : راستش فکر نمیکردم این قدر محکم بزنم گفتم خیسش کنم از صداش هم فهمیدم چقدر بد زدم ببخشید. من : نه نمیبخشم درد داشت. نامجون میاد گونه هیون رو ناز میکنه و اروم گونشو بوس میکنه. نامجون : الان خوب شد؟ من : اوهوم نامجون و نشست کنار هیون صحبت کردن که در با شتاب باز شد بابای هیون بود. با اعصبانیت میاد تو. با با ه : غوضی این چه کاری بود با عصا و پاهاش نامجونو میزنه. هیون تا میخواد حرف بزنه پدرش میگه هییشششش تو یکی حرف نزن. تقریلا بعد از یه ربع هیون داد بلندی میزنه و همه چی رو توضح میده. بابا ه : اههه خوب راستش من شرمنده ام. و کمک نامجون میکنه تا وایسه. بعد فیلم زدن هیون رو نشونش میده. نامجون سریع دوربینشو در میاره و از خودش و هیون فیلم میگیره. نامجوگ : سلام من کیم نامجون هستم میدونم الان شما ویدیو رو دیدید و همه جای فضای مجازی پخش شده پس باید واقعیت رو بهتون بگیم. من : بله درسته همش فیلم بود تا اون زنه رو دستگیر کنیم قصد بدی نداشتیم ببخشید نگرانتون کردیم. پایااااننننننننننن ( راستی ببهشید بی تی اس نیومد نتونستم بیارمشون بلاخره ادم ممکنه حرفی بزنه که بهش عمل نکنه ببخشید.) و این شد موجودی عشق ما که زندگی زیبا داشته باشیم و صاحب سه تا بچه خوشگل و مهربون با اخلاق های متفاوت باشیم.. موجودی عشق یعنی خوشبختی تو نمیتونی دست کلریش کنی اون خودش همه چی رو هدایت میکنه.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی عالی بود.
ممممممممنون از نظرت.