سلاممممم اجی های عزیز. امیدولرم خوشتون بیاد.
نامجون : میدونم الان حالت خوب نیست ولی باید بریم.
از بیمارستان خارج شدیم.
سوار ماشین شدیم.
من : خوب کجا میریم؟
نامجون : میفهمی خودت.
نامجون تو ذهنش : امیدولرم بدونی که من اصلا دوست ندارم اونجا برم چون سوالای همیشگی میپرسن.
تقریبا یه ربعه رسیدیم.
ماشینو پارک کرد.
من : اامممم منو اوردی خونه خانوادت؟؟؟
نامجون : درسته البته خودشون گفتن بیایم.
و لطفا به حرف هایی که میزنن زیاد توجه نکن.
سرشو به علامت تایید نشون داد.
رفتیم داخل مجتمع سوار اسانسور شدیم.
زیاد طول نکشید که وایساد در باز شد از اسانسور بیرون اوندیم.
از زبان هیون : تو ذهنش نمیدونم چی اتفاقی قرار بود بیفته ولی یه ذره استرس داشتم.
در باز شد مادر نامجون بود.
سلام و احوال پرسی گرمی کردیم و راهنمایی مون کردن تو.. پدرش هم بعد از چند دقیقه اومد نشست.
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)