
سلاممممم اجی های عزیز. امیدولرم خوشتون بیاد.
نامجون : میدونم الان حالت خوب نیست ولی باید بریم. از بیمارستان خارج شدیم. سوار ماشین شدیم. من : خوب کجا میریم؟ نامجون : میفهمی خودت. نامجون تو ذهنش : امیدولرم بدونی که من اصلا دوست ندارم اونجا برم چون سوالای همیشگی میپرسن. تقریبا یه ربعه رسیدیم. ماشینو پارک کرد. من : اامممم منو اوردی خونه خانوادت؟؟؟ نامجون : درسته البته خودشون گفتن بیایم. و لطفا به حرف هایی که میزنن زیاد توجه نکن. سرشو به علامت تایید نشون داد. رفتیم داخل مجتمع سوار اسانسور شدیم. زیاد طول نکشید که وایساد در باز شد از اسانسور بیرون اوندیم. از زبان هیون : تو ذهنش نمیدونم چی اتفاقی قرار بود بیفته ولی یه ذره استرس داشتم. در باز شد مادر نامجون بود. سلام و احوال پرسی گرمی کردیم و راهنمایی مون کردن تو.. پدرش هم بعد از چند دقیقه اومد نشست.
بعد از اینکه پذیرایی کردن. نامجون یه سرفه الکی کرد. چون تا اون موقع هممون به زمین خیره شده بودیم. م ن : ( مادر نامجون و پ ن پدرش ) اهان خوب شروع کن دیگه و به شوهرش اشاره کرد.. هیون جان میتونی با من یه لحظه بیای؟ من : بله. نامجون هم با پدرش صحبت میکرد بلند شدم دنبال مادرش رفتم رفتیم تو اتاق خودشون تو بالکن. من : اهم کاری داشتید؟ م ن : خوب میرم سر اصل مطلب شما چرا بچه دار نمیشید؟؟؟ من هنگ کرده بودم الان بهش چی بگم خوب راستشو میگم : راستش خانم م ن : با من راحت باش. من : چشم خوب مامان راستش تو این چند روز که خیبی سرمون شلوغ بود کارای شرکت نامجون و مدرسه من بعدش مشکلاتی هم داشتیم تازه ما اصلا به این موضوع فکر نکردیم و نمیکنیم اخه الان وقت مناسبی اصلا نیست. سرمون خیلی شلوغه. بریم اون ور. پ ن : نامجون شما نمیخواید بچه بیارید؟؟؟ نامجون : تو ذهنش میدونستم برای این مسئله ما رو کشوندن اینجا صدامو صاف کردم و گفتم : پدر جان الان اصلا شرایط خوبی برای بچه دار شدن نیست کارام روز به روز زیاد تر میشه وضعیت شرکت خیلی بد جوره.
تازه هیون کاراش داره شروع میشه نمیتونیم اصلا وقت نداریم هم دیگه رو ببینیم ولی این چند روز که من تعطیلی داشتم باهاش بیرون میرفتیم و کارامونو میکردیم وگرنه اصلا وقت نداریم. تازه اصلا بهش فکر هم نکردیم. پ ن : من که قانع نشدم شما سالی یه بار اینجا میاید خوب ما هم باید نوه مون رو ببینیم یا نه؟؟ تا کی بهتون وقت بدیم؟ یه سال ده سال صد سال اینجوری که نمیشه. م ن : من که قانع نشدم ولی چون کار دارین درکتون میکنم. من : خیلی ممنون مادر جون خوب حرف دیگه ای هم هست؟؟؟ م ن : نه برید به سلامت خداحافظ. با نامجون اومدیم بیرون. خیلی خسته بودم اخه نصف شب بود تازه درد دستمم شروع شده بود. کلافه بودم. سوار ماشین شدیم. نامجون کلافه پوفی کشید و گفت : من معذرت میخوام که مامانم اون حرف هارو بهت زد راستش من میدونستم چی میخوان بگن ولی گفته بودن حتما بریم خونشون من معذرت میخوام. من : نه چیز بدی نگفتن که ولی میدونی واقعا ما اماده گی شو نداریم.
(نامجون و هیون یه ساله ازدواج کردن ) شب رفتیم خونه هیون یه مسکن خورد و خوابیدیم. صبح روز بعد. نامجون خوابه هیون هم تازه بیرون بوده و الان رسیده خونه. و داره جیغ میزنه. نامجون سراسیمه از تخت میوفته پایین با موهای ژولیده پولیده میاد تو حال دو تا دستاشو رو شونه هیون میزاره و میگه : چ.چیشده؟؟؟ من : ازمایش م.م.مثبته. داری پدر میشی نامجون : بارداری؟؟؟ هیون : با خوشحالی علامت تایید نشون میده. نامجون : اااااا ( با صدای بلند ) بغلش کردم و چرخوندمش. حالا چجوری بهشون بگیم؟؟؟؟ هیون : راستش نمیدونم. تلفن خونه به صدا در میاد. نامجون جواب میده. م ن : امشب با هیون بیاین خونه ما و قطع میکنه. هیون : کی بود؟؟؟ نامجون : غیر از مامانم کی میتونه باشه به جز مامانم همین دیشب خونشه شون بودیم میتونستن بگن دیشب بمونیم خونشون ما رو نمینداختن بیرون این همه راه هم دوباره باید بریم والا. اون ور هیون از خنده غش کرده بود. بعد از ظهر : اماده میشن برن خونه م ن و پ ن. سوار ماشین میشیم و رفتیم خونه شون. این دفعه پ ن در رو باز کرد. با استقبال رفتیم خونشون. از زبان نویسنده : مامان نامجون نشسته سر میز شام داداش نامجون و زنش هم نشستن. ( داداش نامجون هنوز ازدواج نکرده ) مامان ن داره همه رو نصیحت میکنه در مورد بچه ها. نامچون و هیون هم کلافه شدن هم نمیدونن چچوری بهشون بگن. همون طور که مانان ن داره حرف میزنه هیون گوشیشو بر میداره و زیر میز با نامجون چت میکنه. تو چت من : چجوری بهشون بگیم؟؟؟ نامجون : نمیدونم بگو مثلا یه علائمی داری. نصیحت م ن تموم شده. رو به هیون میگه : خوب حالا کی بچه دار میشین؟؟؟؟ من : راستش مادر جون یه علائمی دارم مثل ببخشید ببخشیدا استفراغ و درد و ..... سرگیجه هم دارم. م ن : همین امروز باید بریم تست بدیم بلند شو بلند شو. هیون با نگاه های بیچاره گی و بدبختی از نامجون در خواست کمک میخواد. که نامجون فقط خنده ریزی میکنه. م ن دست هیون رو میگیره و از خونه میرن بیرون. رفتن بیمارستان تا ازمایش بدن. من : مادرجون من خودم ازمایش دادم م ن : خوب؟؟ من : خوب مثبته م ن : چرا از اول بهم نگفتی؟؟؟
من : ببخشید نشد. از بیمارستان در اومدن بیرون. و رفتن خونه.
مممممنون
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)