
لایک و نظر یادتون نره و بگم من الان پارت ۳ رو گذاشتم و اومدم پارت چهارم رو دارم مینویسم من زحمت میکشم و کلی ایده ی عالی واسه ی داستانم دارم لطفا حمایت کنید🙁❤و هر تستی که خواستید تو نظر ها بگید من سعی میکنم براتون بزارم☺

❤: اومدم که از ماریتا دفاع کنم دیدم یه پسر با موهای بلوند به سمتم دوید و به من اومد شمشیر بزنه از خودم دفاع کردم و باهم دگیر شدیم ...💜: نمیزارم به خواهرم صدمه بزنی😭🖤: دختره گریش گرفت و گفت ننیزارم به خواهرم صدمه بزنی و صورتش رو آورد بالا یکهو تو اون چشمای دریاییش غرق شدم انگار دیگه هیچی نمیخواستم ولی فقط اونو میخواستم 💖 بهش گفتم من قستم صدمه زدن نیست من فقط نمیخوام برادرم آسیب ببینه🙂 (عکس صفحه مرینت و آدرین)
🧡: تا خواستم شمشیرم رو بهش بزنم صورتش رو برگردوند یک لحظه انگار غرق اون چشمای اقیانوسیش شدم و انگار زمان برام ایستاد نمیتونستم بهش صدمه بزنم ..💜: چیه چرا وایسادی مگه نمیخواستی منو بکشییییییی 🧡: شمشیرم از دست افتاد آروم کلاهم رو ورداشتم و دستش رو گرفتم و بلندش کردم گفتم اسم من آدریاست و قصد صدمه رو ندارم تام : با گابریل درحال جنگ باهم بودیم بهش گفتم گابریل اون یه اتفاق بود لطفا منو ببخش لطفا پدرمو ببخش تغصیر اون نبود لطفا 😢 گابریل: یک لحظه دیدم تام شمشیرش رو انداخت زمین و گفت من قصدم صدمه به تو نیست صلحه و نشست رو زمین منم شمشیرم رو بردم تو هوا تا بکشمش دیدم چشماش رو بسته بود انگار که منتظر مرگ بود و زیر لب گفت ببخش من یک لحظه یاد حرف های امیلی افتادم و انگار دلم ننیخواست اون بمیره و شمشیرم رو پرت کردم رو زمین دست تام رو گرفتم و .....
و بلندش کردم و بغلش کردم و گفتم میبخشمت پسر😉 تام : خیلی از حرفش خوشحال شدم و سفت بغلش کردم و باهم فریاد زدیم به ایستید از امروز به بعد هیچ جنگی برپا نیست و فقط صلح و شادی برپاست و همه شمشیر هاشون رو انداختند و افراد هر کشور همدیگر رو بغل کردند امیلی : شمشیرم رو انداختم و دیدم سمت سابین و سفت بغلش کردم و گفتم دلم برات تنگ شده بود دختر خاله ی بازیگوش من 😊😘 سابین: منم همین طور امیلی☺ ❤: دیدم یک لحظه پدر من و شاه کشور فرانسه اعلام صلح رو گفتند و من هم شمشیرم رو انداختم زمین🖤: دیدم دختره شمشیرش رو انداخت منم انداختم و....
بهش گفتم من آدرین هستم ❤: منم مرینتم 💜: پسره منو بلند کرد و کلاهش رو ورداشت و گفت آدریاست همون لحظه دیدم صلح برپا شد و منم گفتم منم ماریتا هستم 🧡:چه اسم زیبایی😊 💜: ممنون😄 💜: دیدم مرینت اونجاست یکم اون ور تر من دویدم سمتش و بغلش کردم و گفتم بهش ای دختره ی بازیگوش و بی عقل تو نمیگی بلایی سرت میومد اون وقت من چیکار میکردم😭ها ❤: خب من نمیتونم وایستم ببینم خواهرم آسیب میبینه 😊بعدشم نامرد مثلا اومده بودم نجاتت بدم ها 🖤🧡:🤣🤣😂😂😂 💜❤: چتونه شما به چی میخندین 🖤: به شما دوخواهر 😂 💜: شما کی باشی ؟🧡: برادر من آدرین 💜: خوشبختم آدرین 🙂 🖤 : منم همین طور 🧡: و اسم خواهر شما چیه؟ ❤: با عرض سلام خدمت سروران گرامی مرینت هستم😂😂 🖤🧡💜:😂 💜❤: خب دیگه مامیریم خوشحال شدیم که صلح بر پاشد 🖤🧡: ام .. ام خب کجا میرید بیاید بریم پیش مامانو بابا ها 💜❤: ما میریم شما بیاید 🧡: میگم آدرین تو عاشق مرینتی 🖤: چی نه اصلا کی گفته 🧡: اول از همه خیلی ضایست دومن هم نترس به کسی نمیگم تازه منم عاشق خواهرشم🤩🤩 🖤🧡: پس با هم به هدفمون میرسیم 😏😎 🖤: یکهو دیدیم که....
مامان پشت سرمون بود امیلی : خب خب دو پسر کل پوک من عاشق شدن آره 😎 🧡🖤: چی نه اصلا امیلی :دروغ نگید من همه چیز رو شنیدم 😂 🧡🖤:😬😬🤯 امیلی : نترسید کمکتون میکنم اول از همه اینکه باید خوب هواستون بهشون باشه ازشون دفاع کنید و مراقبشون باشد 🧡🖤: مامان جان بزار اول حسمو نو بگیم بعدش امیلی: خب حالا بیاید بریم .. رفتیم پیش تام و گابریل و سابین امیلی : سلام ما اومدیم سابین : خوش اومدی امیلی جون 🖤❤💜🧡: چی شما ها همو میشناسید؟ تام : بزارید من بگم در واقع گابریل پسر دایی من و سابین و امیلی هم دختر خاله های هم هستن و دلیل این همه جنگ ما مربوط به سال ها پیشع (و اون اتفاق رو تعریف کرد) سابین و امیلی: 😁😁 💜❤🖤🧡: 😐😮🤐 تام و گابریل: حالا بیاید بریم به قصر
ببخشید من گفتم قصر درحالی که عمارت بود داخل امارت تام اینا....
گابریل : خب امشب رو میشه در امارت ما بمونید تام : البته 😊 خب ما باید اعلامیه ی جشن فردا را برای صلح بدیم و گابریل و تام رفتن به اتاق امیلی : خب منو سابین هم میریم تو باغ قدم بزنیم شما هم هر کاری خواستید بکنید 😁 فعلا 🖤🧡: (زیر لب ) مامان لطفا مارو تنها نزار 😬 💜: خب حالا ما چیکار کنیم ؟ 🧡🖤: ام بیاید تا ما اتاق هامون رو به هم نشون بدیم 💜❤: باشه😊 🖤: خب اینجا اتاق منه ❤: واییی این گل ها چقدر قشنگن چه بوی خوبی دارن 😍 وایی ماریتا نگا کننن 💜: آره خیلی قشنگن ☺ 🖤: خیلی ممنونم 😊 ❤: ام میگم این رز صورتیه چه خوشگله 🖤: تو دلش فهمیدم گله رو میخواد ولی روش نمیشه بگه منم گفتم آره خیلی قشنگه 😊 🧡: البته این داداش ما بیستو چهار ساعت قربون صدقه ی گل هاش میره والا اونارو بیشتر از من هم دوس داره🙄💜: خب بریم اتاق رو را ببینیم ؟ 🧡: اا..ل.ب.ته بب.فر..مایید ... در اتاق آدریا
💜❤: غغغغغغغ ( جیغ ) ❤: این گلا چرا انقدر پژمردن 😯😵 🖤: آره دیگه این داداش ما یه زره هم به گل هاش نمیرسه 😂😂 🧡: خب حالا آبرمو نبر 😑💜: واقعا آدریا از تو انتظار نمیرفت 😐 🧡: خ.ب ام ببخشید قول میدم دیگه برسم 😅 🖤: میاید یکم برقصیم ؟ ❤💜🧡: باشه 🖤: یه آهنگ باهال کیلیک کردم و تک نفره میپریدیم هوا و میرقصیدیم وایی مرینت وقتی تو هوا موهاش تکون میخواد خیلی قشنگ میشدش🤤 🧡: یکهو یه آهنگ رمانتیک اومد دستم رو بردم طرف ماریتا و گفتم افتخار میدید پرنسس ماریتا 💜: البته ❤: دیدم ماریتا و آدریا یه آهنگ رمانتیک اومد و باهم رقصیدن خیلی بهم میومدن 😊 میتونستم عشق رو تو چشمای آدریا ببینم که یکهو دیدم 🖤: مرینت نشسته بود و به ماریتا و آدریا نکا میکرد و تو فکر بود و لبخند میزد رفتم سمتش و گفتم افتخار میدید بانوی من ❤: البته 🖤: آهنگ تموم شد در تمام رقص به چشمای دریاییش زل زدم و اون به من لبخند میزد واقعا فوقلاده بود 😍 امیلی و سابین و گابریل و تام : 👏👏👏👏آفرین چه زیبا 😍 ❤🖤🧡💜: چ..یی شما از کی اینجایید ؟ امیلی : نگران نباش از اول تا آخرش 😂😊 سابین: خب دیگه ناهار رو خدمتکار ها حاضر کردن بیاید بریم همه: بریم
خب خب تموم شد تا پارت بعد خدانگهدار 😚 و راستی شاید براتون سوال بشه چرا اصلا تیکی و اینا تو داستان نیستند خب باید بگم هستند و بگم هیچ شروری نیست فقط این ها برای کمک به مردم از این معجزه گر ها که بهشون ارس رسیده استفاده میکنن و فقط پدرو مادراشون و خواهرو برادراشون خبر دارند 😊❤ برید بعدی چالش داریم 🤗👈

تا حالا شده😂🤔😂
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عععااللییییی بودددد
لایک ودنبالت کردم
داستانت محشره ه ه ه
ممنونم عزیزم😍😘
محشر نپص عاجی💖😘🌸
ممنونم آبجو😘😘
عالی بود😊
تست هایی رو که دوست دارید بگید تلاشم رو میکنم براتون بزارم😊😊❤
عالی بودددددددددددددددد من وقتی صدامو میشنوم دلم می خواهد سرمو بکوبم به یه کنجی سه جاف دیواری تیزی چیزی
سلام عالی بود من همیشه حمایتت می کنم😘
خیلییی ممونم عزیزم😘😘😍🤗❤❤