7 اسلاید صحیح/غلط توسط: Mani انتشار: 3 سال پیش 65 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
بریم برای انجام تست 👇👇
خوش اومدی به تست 🌹🌹
( نصیحت های مادر به موش )
موش کوچکی رفت حیاط بازی کند. وقتی برگشت ، به مادرش گفت : مادر جان توی حیاط دوتا حیوان دیدم ، یکی از آنها خیلی ترسناک بود ، یکی شان خیلی قشنگ بود.
مادرش گفت:خب بگو ببینم چه شکلی بودند؟
موش کوچولو گفت:آنکه ترسناک بود ، پاهایش مثل شب سیاه بودند و تاجش سرخ بود.
چشمانش درشت بودند و دماغش کج بود. وقتی از جلوی او رد شدم منقارش را باز کرد ، پایش را بالا برد و با صدای بلند شروع به خواندن کرد. من خیلی خیلی ترسیدم.
مادر موش گفت:پسر جان آن حیوانی که دیدی خروس بوده ، نباید از او بترسی. او حیوان بی آزار است. خب حالا از آن حیوان قشنگ بگو.
موش کوچولو گفت:آن یکی زیر نور خورشید دراز کشیده بود.گردنش سفید بود و پاهاش قهوه ای بودند.خودش را لیس میزد و تمیز می کرد.تا من را دید دم سفیدش را به آرامی تکان داد.
مادر موش گفت:بچه جان.از این حیوان خوشگل بترس و هیچ وقت به او نزدیک نشو.
موش کوچولو پرسید:چرا؟؟
مادرش گفت:چون او گربه است و گربه ها هم دشمن ما هستند.
از آن روز به بعد موش کوچولو هر وقت گربه ای را می دید پابه فرار میزاشت :))
( اژدهای بدون شاخ )
در روزگاران بسیار قدیم ، در آن زمان که اجداد ماهم آن را درست به یاد ندارند ، خروسی با جاه و جلال در قصر امپراتور زندگی میکرد.خروس مثل خروس های امروزی ، خشمگین و مغرور نبود.او شاخ های قشنگی داشت که هر وقت دلش می خواست ، درهای قصر را با آنها باز می کرد. در همان زمان ، اژدهایی به نام کو در کوه ها ، میان غاری زندگی می کرد.اژدهای بیچاره پیر بود و شاخ نداشت ، در آن زمان ها هیچ اژدهایی شاخ نداشت.
اژدها به خروس حسادت می کرد.او آرزو می کرد شاخ های خروس را روی سرش بگذارد تا بتواند وارد قصر شود.یکی از روزها که خروس در کوهستان گردش می کرد،اژدها را دید. اژدها خیلی به او لطف و محبت کرد.آن ها باهم دوست شدند.روزی موقع غروب اژدها به خروس گفت:دوست عزیز ، تو خیلی خوشبختی که میتوانی در قصر گردش کنی. اما من بدبخت محکوم هستم تمام عمر در این غارهای تاریک زندگی کنم.بیا همت کن و امشب شاخ هایت را به من قرض بده تا من هم گردش کوچکی در قصر بکنم. قول میدهم زود برگردم.
خروس از اینکه می توانست دوستش را شاد کند ، خوشحال شد و به طرف قصر رفت. مدتی گذشت ولی از اژدها خبری نشد.خروس فکر کرد شاید هنوز قصر را ندیده است. یک روز گذشت، کو نیامد.
دو روز گذشت ، کو نیامد. روزهای بعد هم کو نیامد.
اژدها که موفق شده بود با شاخ های خروس به قصر راه پیدا کند ، دیگر به فکر بازگشت نبود و اصلا هم به دوست بدبخت و منتظرش فکر نمیکرد.
زمانی که اژدها خوش و خرم در قصر زندگی می کرد، خروس هر روز صبح اژدها را صدا میزد و می گفت:کو کو کو کو کو کو کو کو کو کو کو کو کو 📢📢
ممنونم که داری ادامه میدی 🙏
( جوانی که ساده دل بود )
جوانی بود ساده دل که هرکس از راه می رسید ، سربه سرش می گذاشت و مسخره اش می کرد.او بازیچه ی دست این و آن شده بود.
روزی از روزها ، وقتی جوان به خواب شیرینی فرو رفته بود، دوستانش موی سرش را تراشیدند و فرار کردند
پس از مدتی ، جوان بیدار و دستی به سرش کشید ، طاس بود.با تعجب گفت:این منم یا کسی دیگر؟
کسی جوابش را نداد.اوبا خودش گفت:حالا که این طور است ، میروم خانه. آنجا همه چیز معلوم می شود.اگر سگم به طرفم آمد و واق واق نکرد، معلوم می شود که خودم هستم.اگر هم واق واق کرد ، پس این خودم نیستم!!
و به طرف خانه اش به راه افتاد. وقتی نزدیک خانه رسید، سگ دید کچلی به خانه نزدیک میشود. شروع کرد به واق واق کردن. جوان ساده هم از ترس پا به فرار گذاشت. او درحال فرار داد میزد :این من نیستم! این من نیستم!
هنوز هم که سال ها از آن ماجرا گذشته ، جوان ساده دل خودش را پیدا نکرده است و در به در ، به دنبال خودش و خانه اش می گردد. :))
سپاسگزارم 🙏
( کیسه پول چهار اسب سوار )
پیرمرد و جوانی از جاده ای می گذشتند.کیسه پولی توی جاده افتاده بود. جوان پرید و کیسه را برداشت و گفت : خداوند این پول را برای من فرستاده است!
پیر مرد گفت : بیا پول ها را باهم نصف کنیم
جوان گفت:چرا باید پولی را که من پیدا کرده ام ، نصف کنیم؟
پیرمرد حرفی نزد.کمی که رفتند صدای چهار اسب سوار را از پشت سر شنیدند. چهار اسب سوار فریاد می زدند:چه کسی پول های ما را برداشته است؟
جوان که ترسیده بود از پیرمرد خواهش کرد: عمو جان بهتر است بگوییم هر دو این پول را پیدا کرده ایم ، این طوری به درد سر نخواهیم افتاد.
پیرمرد گفت:مابه دردسر نمی افتیم ، تو به دردسر می افتی ؛ چون پول را تو پیدا کردی نه ما.
و راهش را کشید و رفت و جوان را تنها گذاشت. :))
دنبال کردن = دنبال کردن متقابل
( توفان )
چند ماهیگیر با قایقی به دریا رفتند و ماهی های زیادی گرفتند.وقتی برگشتند ، هوا توفانی شد.ماهیگیرها ترسیدند،پاروهای خود را کنار انداختند و دست به دعا برداشتند.آن ها به جای پارو زدن دعا میکردند و از خدا کمک می خواستند.قایق از ساحل دور و دورتر شد.
پیر ترین و دانا ترین ماهیگیر گفت : به جای این کارها ، پاروهایتان را بردارید و با تمام قدرت پارو بزنید.
مگر نمی دانید خداوند به کسانی کمک میکند که آنها هم به خودشان کمک می کنند؟
ماهیگیرها پاروهایشان را برداشتند و با تمام قدرت پارو زدند.خدا هم به آنها کمک کرد و قایق به ساحل رسید. :))
لایک فراموش نشه 😉
بای بای 👋
🌹🌹🌹🌹
7 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (6)