داستان لیدی باگ عاشقانه
سلام من مرینتم یه دختر عادی بایک زندگی عادی آخخخخ😲😲پام
آره زندگی تورا دوست ندارد پس تو باید اونو دوست داشته باشی امروز کاگامی رو دیدم که داره با آدرین حرف میزنه خیلی مشکوک شدم مگه داره چی میگه که اینقدر آدرین تحویلش میگیره خواستم برم جلو ولی خیلی ترسیدم ولی به ترسام غلبه کردم ورفتم پیششون آدرین گفت.سلام.یهو تندی دویدم بعد از مدرسه زدم بیرون که یهو
یهو اوفتادم زمین میخواستم گریه کنم ولی آدرین اومد دستم رو گرفت وبلندم کرد یهو پام پیچ خورد ورفتم تو آ غ و ش اون خیلی نرم بود یهو به خودم اومدم لوکا بود یعنی اینا روی لوکا انجام شده لوکا گفت حالت خوبه مرینت گفتم آره و فرار کردم
بعد رفتم خونه رفتم طبقه بالا و درو محکم بستم و پریدم روی تختم سرم را توی بالش فرو کردم و گریه کردم
یک لحظه فکر بدی به زهنم زد
فکر کردم که با لوکا و آدرین هم بزنم که تیکی گفت که باید قوی باشم وگر نه زندگی به تو سخت میگیره
مرینت:من العانشم زندگی سختی دارم هی تیکی:زندگی آسونه تو سختش میکنی مرینت:چی یهو شب شد
من دیگه برم بخوابم شب بخیر تیکی تیکی:شب بخیر مرینت
فردای آن روز
امروز بیدار شدم امروز ششنبه بود مدرسه تعطیل بود یهو گوشیم زنگ خورد آلیا بود گوشیرو جواب دادم آلیا گفت که
آلیا گفت :هی آدرین به مینو زنگ زد گفتم که خب به او گفته که میخواد با مرینت حرف بزنه یهو خشکم زد گفتم
آلیا گفت که آدرین میخوا اونو بغل بستنی فروشی آندره ببینه من زودی رفتم آماده شدم و رفتم بیرون
آنچه خواهید دید:آدرین:من...من...من....تورو...دووووو بوممممممم صدای انفجار بود وای
خب حتما با ما مشترک بشید و کامنت بزارید
پس خدا حافظ
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
آقا زود تر بعدی رو بزار دیگه
به تستام سر بزن و کامنت بزار که ببینمت