✨دنیای موازی🌘 پارت ۱

هلو گایز😗😎✨𝐏𝐚𝐫𝐚𝐥𝐥𝐞𝐥 𝐰𝐨𝐫𝐥𝐝🌘 ✨دنیای موازی🌘 ✨توضیح مختصر🐚 ا/ت:میتونید هر اسمی که میخواید برای خودتون بزارید✨🌕 خواهر ا/ت:خواهر ا/ت با (خ ا/ت ) نوشته میشه و شخصیت ها هم جای خودشون رو دارن و خواهر ا/ت نقش زیادی در داستان نداره راوی(خودم) رو با {}این علامت ها میزارم🦄✨

✨𝐏𝐚𝐫𝐚𝐥𝐥𝐞𝐥 𝐰𝐨𝐫𝐥𝐝🌘 ✨دنیای موازی🌘 One part✨🐚 {سخت بود برات.... خواهری که سال ها بزرگت کرد الان روبه روت هست... نمیدونستی باید چیکار کنی.. فقط کمک میخواستی فقط همین...} خ ا/ت:خجالت بکش که چی؟میفهمی ا/ت؟ من تورو بزرگ کردم پس باید قدر ام رو بدونی..! ارث پدربزرگ باید به من برسه مثل اینکه از وقتی که پدر و مادر مُردن پررو شدی؟از خواهر بزرگت پیروی کن وگرنه بد میبینی!! {دلشوره بدی داشتی نمیدونستی چیکار کنی... پیروی و باختن یا پولدار بودن؟... معلومه که هیچکدوم تو زندگی ارومی میخواستی نه سختی و زجر و نه اونقدر پولدار که مغرور شی} خ ا/ت:هووو چی شد؟ ا/ت:هیچکدوم!! خ ا/ت:ها؟ چی میگی؟سریع نظرت رو عوض کن ا/ت:نه {و از خونه زدی بیرون قطره هایی که راهی بدنت و صورتت میشدن و باعث میشد فک کنی اونا هم دارن با تو گریه میکنن اذیتت میکرد.... چرا تو؟ بین میلیون ها انسان فقط تو؟سخت بود خیلی سخت...}

{هیچکس توی اون هوا کمکت نمیکرد.... به پیرزنی خیره شدی که توی اون هوای بارونی با پتویی که دیگه پوسیده شده بود بچش رو میخوابوند.... اروم اروم و لرزون لرزون و با تردید و شک به دریایی که توی اون هوای بارونی باز هم زیبا بود خیره شدی... فکری که میکردی اصلا درست نبود... } ا/ت:اگر اون پول هارو میخواد برای خودش ولی تا فردا شاید جنازه ام جلو چشماش باشه.! {با شک رفتی سمت دریا هوا سرد و بارونی بود اما بازهم منظره سئول زیبا بود...وقتش بود....!خیلی راحت خودت رو انداختی}

{نفس کشیدن برات سخت بود.... داشتی خفه میشدی چشات تار و سیاه شد و بعد..... }

{توی دنیایی ظاهر شدی که تاحالا ندیدیش نمیدونستی کجاست و حتی نمیدونستی اون همه ادم شاد توی خیابون کین؟.... پاهای زخمی و لباسی کهنه ولی زیبا.... اینطور خودت رو توصیف میکردی؟ }

{با تردید جلو جلو میرفتی.. از ادم های اونجا میترسیدی... سردرگم بودی بری یا نه؟ ادم های اینجا اذیتت میکنن؟ به همه جا نگاه میکردی انگار تا حالا به اینجا نیومده بودی!!! قدم هات تند تند شدن نمیدونستی کجایی؟ }

{دوباره نگاهی به دورو ورت انداختی اما چیزی نمیدونستی!با قدم هات جلوتر و جلوتر میرفتی اما این دنیا هیچ انتهایی نداشت...! باز هم سعی کردی اون جارو یادت بیاری اما چی؟ نشد بازهم نشد! }

{اونقدر رفتی تا به یه هتل رسیدی هتلی خیلی بزرگ با روکش های زیبا و گرون...!!!آیا اونجا کسی بود که جوابت رو بده؟تو اونجا چیکار میکنی؟ مثل کسی که حافظش رو از دست داده باشه اما نه تو سالم بودی!!! در هتل رو باز کردی و رفتی داخل.... دوتا خانم پشت میز کامپیوتر نشسته بودن که پشتشون پنج تا کلید بود! فقط پنج تا؟ امااین هتل بزرگ بیشتر از پنج تا اتاق داشت! نمیدونستی چی به چیه!!!همه جارو چک کردی اما چیزی ندیدی!} ا/ت:ببخشید خانم من کجام؟ گارسون:ها؟ اوه تو اون دختره نیستی؟ خیلی خوش شانسی کم ادمی میاد اینجا ا/ت:چی؟ گارسون:برو طبقه اول پیش خانم اون بهت همه چیز رو میگه اسمش کیم سولیا هست!! (طبقه ی اول بوم😂...) {رسیدی و در زدی تق تق... و یکدفعه...}