
اسم شما در این داستان پارک می را هستش شما با اینکه جثه ی کوچکی دارید اما بسیار قوی هستید در ادامه می فهمید چرا
داستان:(دفتر چه خاطرات می را) من جثه ی کوچکی دارم اما بسیار قوی هستم این یه ارثی هستش که از جدمون به همه ی دختر های خانواده به ارث رسیده ولی اگر در راه بدی یا نفع خودمون ازش استفاده کنیم از دستش میدیم مثل مامان خودم (داستان مامانم: مامان با قدرت شگفت انگیز(همون قوی بودن) بدنیا اومد وقتی به سن ۱۸ سالگی رسید بخاطر قدرت زیادش وارد کار وزنه برداری شد و همونجا هم با پدرم آشنا شد ولی بعد از چند سال بخاطر استفاده از قدرتش به نفع خودش قدرتش رو از دست داد) من الان ۲۵ سالمه و بیکار هستم من از بچگی آرزوم این بود که بادیگارد بشم ولی بخاطر جثه ی کوچیکم هیچ جا قبولم نمی کردن و میگفتن یکی باید مواظب خودت باشه ولی امروز میخوام برم یه بار دیگه تست بدم ولی اگه قبول نشم مامانم دیگه نمی ذاره برم دنبال رویام چند ساعت قبل از تست: یه سرهمی سرمه ای پوشیدم و مثل همیشه روش کت طوسیم رو پوشیدم با بابام خداحافظی کردم و از در رفتم بیرون و یه تاکسی گرفتم
از زبان تهیونگ: پشت در کمپانی وایساده بودم مثل اینکه امروز تست بادیگارد ها بود من زیاد حوصله نداشتم پس به بچه ها خبر دادم که نمی یام داشتم میرفتم که دیدم یه دختر از در کمپانی اومد بیرون رفت سمت سطل آشغالی و یه لگد بهش زد من تا صداش کردم سریع فرار کرد رفتم سمت سطل آشعالی وای باورم نمی شه جای پای دخترهه روی سطل آشغالی مونده سریع به دور اطارف نگاه کردم زیاد تند نمی دویید پس می تونستم بهش برسم با سریع ترین سرعتی که داشتم به سمتش دوییدم و جلوش وایستادم تهیونگ: سلام شما اون کار رو با سطل آشغالی کردید. می را: مگه کسی به جز من اینجا هست؟ تهیونگ: نه می تونم اسمتون رو بپرسم؟ من کیم تهیونگ هستم. می را: پارک می را هستم کیم تهیونگ: میتونم شمارتون رو داشته باشم؟
از زبان شما: خیلی عصبانی بودم مثل همیشه قبولم نکردن. خیلی خیلی عصبانی بودم رفتم سمت سطل آشغالی و بهش ضربه زدم دیدم یکی داره صدام میکنه ترسیدم سریع شروع کردم به دوییدن ولی چند ثانیه بعد یه مرد جلوم بود از پرسید که ضربه ی سطل آشغالی کار من بوده یا نه میخواستم بپیچونمش ولی راه فرار نداشتم صریح جوابش رو دادم خودش رو معرفی نمی خواستم اسمم رو بگم ولی نمی تونستم تفرع برم پس اسمم رو گفتم بعد ازم خواست که شمارم رو بهش بدم آخه برای چی اسمم رو می خواااد میتونم فرار کنم آیا؟ آره یه راه پیدا کردم آخ جان به سمت راست دوییدم یسسسسس به پشتم نگاه کردم و داد زدم: دفعه ی بعد حتما بهت میگم
از زبان تهیونگ: وقتی ازش شمارش رو پرسیدم به اطراف نگاه کرد وایساااا چرا داره فرار میکنه وای خدای من برگشت سمتم و گفت دفعه ی بعد حتما بهت میگم صدای زنگ تلفنم بلند شد گوشی رو برداشتم نامجون هیونگ بود میگفت که باید برم تمرین پس رفتم سمت کمپانی ولی قبلش دوباره سطل آشغال رو دیدم نامجون: تهیونگ قرار بادیگارد جدید بیارن تهیرنگ واقعا؟ نامجون: مثل اینکه بادیگارد همه ی گروه ها معلوم شده ولی برای ما هنوز انتخاب نشده یه فکری زد به سرم به نامجون گفتم من یه نفر رو می شناسم کوکی: کی؟ به کوکی گفتم که بهتون میگم و به سمت جایی که از بادیگارد های تست میگیرن رفتم کلی خواهش و تمنا کردم تا دوباره زنگ بزنن تا اون دختره بیاد تازه مسئولیت هم قبول کردم بخدا اگه دختر قدرتش زیاد بناشه میکشمش
از زبان شما: بلاخره رسیدم خونه رفتم روی تختم دراز کشیدم دیگه نمی تونم به رویام برسم داشتم فکر میکردم که گوشیم زنگ خورد گوشی رو برداشت یه آقا پشت تلفن بود گفت: شما برای بادیگارد شدن در کامپانی بیگ هیت قبول شدید از فردا میتونید بیاید سر کار. وای باورم نمی شه واقعا قبول شدم اما چجوری؟ چجوریش مهم نیست باید زودتر این خبر رو به مادر و پدرم بگم فردا صبح: صبح زود بیدار شدم یه شومیز زرشکی پوشیدم به همراه کت شلوار طوسی و راه افتادم وقتی وارد کمپانی شدم یه آقا منو راهنمایی کرد به گروهی که قرار بادیگاردش باشم وقتی وارد شدم هفت نفر اونجا بودن داشتم تک تک شون رو برنداز می کردم که رسیدم به آخری وای اینکه کیم تهیونگه
سعی کردم عادی رفتار کنم امیدوار بودم همچیز رو فراموش کرده باشه رفتم رفتم جلو و خودم رو معرفی کردم شما: سلام پارک می را هستم بادیگارد جدیدتون اینو گفتم و یه تعظیم کوچیک کردم نامجون: سلام ما بی تی اس هستیم شما واقعا میخواید بادیگارد ما باشید شما: بله از بچگی آرزو داشتم نامجون: خب ما از کجا مطمئن باشیم شما مراقب ما هستید؟ رفتم سمت چاپستیکی که اونجا بود آوردمش به نامجون گفتم دستش رو بالا بیاره و اونو چاپستیک رو خیلی راحت خم کردم دور دستش و گفتم: الان تنها کسی که میتونه اینو در بیاره منم همه ی اعضا توجه کرده بودن به نامجون نگاه کردم و چاپستیک رو حالت اولیه اش بگردوندم
اون روز هم تموم شد داشتم میرفتم بیرون از کمپانی که یکی دستم رو گرفت برگشتم دیدم تهیونگ هستش خیلی راحت دستم رو از دستش کشیدم بیرون و به راهم ادامه دادم ولی وقتی پام رو از کمپانی گذاشتم بیرون یکی منو به سمت درختا کشید
این داستان از سریال کره ای زن قوی الهام گرفته شده ولی ادامش اون شکلی نیست
خب این پارت فعلا تموم شد
خب می خوام پارت بعدی رو هیجان انگیز کنم پس منتظر باشید کامنت یادتون نره لاوی ها
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
به نظر من جالب نبود اما خب این فقط نظر منه .
خوب بود عزیزم ولی چند تا اشکال داشت :
۱. سوال اولش شبیه سریال زن قوی دوبونگ سونه
۲.خوب میشد که توشون استیکر هم میزاشتی.
۳. باید مثلا فاصله بدی حرف های شخص رو....این جوری👇👇👇👇
تهیونگ:: آره مثلا این جوری بود و خوش گذشت و.....
شی آ :: فلان و فلان و فلان...........
خوب بود و نکته داشت عزیزم 😄😄💓💓💓💓
میشه بقیه داستان رو بزارید خیلی کنج کاوم
من پارت دوم رو دیروز گذاشتم
در حال بررسی هستش
پارت بعدی رو نوشتم🎊
در حال بررسی هستش🎉🎉
سلااام👋🏻
خب تعداد کامنت ها خیلی زیاد هستش و من نمی تونم به تک تکشون پاسخ بدم
بخاطر همین توی همین کامنت ازشون تشکر میکنم که به من انرژی مثبت دادن و تمام تلاشم رو میکنم سریع تر پارت بعدی رو بنویسم
خیلی ممنون از نظراتی که دادید💜
مشتاقانه منتظر پارت بعدی میمونم...☺️♥️
خیلیییییییی خوب بود
حالا چرا چثه ی کوچک؟ 😬🙄
خیلی قشنگه بازم بزار
خیلی خوب بود . ولی تموم شد☹ بعدی رو زود بزار ❤