
پارت 8 امید وارم لذت ببرید ?
ادامه پارت 7......از زبان شیرویی : بلاخره هانا و بچه ها رو دیدم اما دقیقا همون زمان دنیا برام تاریک شد، درست مثل دفعه قبل بود دنیا تاریک بود و فقط صدای بچه ها رو به طور نا واضح میشنیدم که انگار صدام میکردن،.. از زبان هانا : شیرویی خیلی حالش بد بود و نمیتونستیم به بیمارستان ببریمش چون میدونستم مرد میدونه اون آسیب دیده و قطعا افراد مرد تو بیمارستان ها منتظر به چنگ آوردن ما بودن تو فکر بودم کجا بریم که مشتری گفت : من ی نفر میشناسم که فکر کنم بتونه درمانش کنه اما.....مشتری کمی مَکس کرد و گفت: خب اون دام پزشکه.....
از زبان هانا : ام خب تا وقتی که بتونه درمانش کنه مشکلی نیست، مرد به معنای باشه سری تکون داد و ماشین رو روشن کرد من هم با کمک بچه ها شیرویی رو بلند کرد و توی ماشین بردیم شیرویی به هوش اومد ولی خیلی بی حال بود انگار هر لحظه میخواست از حال بره، شیرویی هر لحظه سرد تر و سرد تر میشد و بی حال تر و بی حال تر، حالش خوب نبود اصلا خوب نبود خیلی ترسیده بودم و تو فکر این بودم شیرویی الان حالش چطوره؟..... از زبان شیرویی : خیلی تار میدیدم انگار که تو ی یک ماشین در حال حرکت بودم هانا همش به من نگاه میکرد و میپرسید حالت خوبه؟ اما نمیتونستم جوابشو بدم،...
از زبان هانا : ماشین بلاخره ایستاد و مشتری گفت : اینجا خونش هست، بچه ها پیاده شدن، من هم به شیرویی کمک کردم پیاده بشه در خونه رو زدیم، یک دختر نوجوان و حدودا 19 ساله با موهای خرمایی بیرون اومد و گفت : اوه مکس تویی ( مکس اسم مشتری هست ) دختر نگاهی به دور بر کرد موقعی که شیرویی رو دید که با کمک من سر پا هست گفت : وای خدای من اون دختر حالش خوبه؟ مکس گفت : فعلا هوا بارونی هست میتونیم بیایم تو؟ به داخل خونش رفتیم شیرویی رو توی ی اتاق خواب گذاشتم...
از زبان هانا : دختر با اخم گفت : الان از من چه انتظاری داری؟ مکس رو به دختر کرد و گفت : خواهر مِگی،.. من با تعجب به مکس نگاه کردم و گفتم این خواهرت هست؟ مرد اخمی کرد و حرفش رو ادامه داد خواهش میکنم کمکمون کن خب اون دختر خیلی آسیب دیده و شاید تو بتونی کمکش کنی... مِگی گفت : چی!!؟ بعد با تعجب گفت من فقط ی دام پزشکم......
از زبان هانا : مکس و مِگی چند دقیقه ای با هم بحث کردند و بعد مگی گفت : سعی خودمو میکنم، وسایل دامپزشکیش که شبیه وسایل دکتری بودن رو آورد و مکس بچه ها رو از اتاق بیرون کرد و خودش هم از اتاق بیرون رفت، مگی گفت : تو میخوای بمونی؟ من گفتم : آرهه مگی گفت خب سرش که کاری نمیتونم بکنم ولی زد عفونیش میکنم و پانسمانش میکنم.. سر شیرویی رو پانسمان کرد و بعد مچ پایه شیرویی رو که آسیب دیده بود بخیه زد و پانسمان کرد در گیر کار های پانسمان بود.... و من هم یک کنار برای شیرویی دعا میکردم..
از زبان هانا :چند ساعت گذشته بود شیرویی کمی بهتر به نظر میرسید، مگی گفت : هر کاری میتونستم کردم بقیش بستگی به وضعیت بدنی خودش داره که بتونه دَووم بیاره یا نه ولی تا الان خیلی خوب دَووم آورده فکر کنم دَووم بیاره به هر حال براش دعا کن، سرم رو تکون دادم و همین جور شروع به دعا کردن بودم که خوابم برد... از زبان شیرویی : چشمام رو باز کردم تو ی یک جایه نا آشنا بودم و تقریبا صبح بود هانا کنارم خوابیده بود سعی کردم دستم رو تکون بدم و سرش رو نوازش کنم، در حال نوازش سرش بودم که یکی از بچه ها اومد تو و بعد داد زد : هوووو سنپای دستم رو رویه لبم گرفتم به معنای هیس بعد اومد و روی تخت کنارم نشست و برام از حال هانا موقعی نبودم تعریف میکرد......
از زبان شیرویی :در حال آروم حرف زدن بودیم که هانا چشم هاش رو باز کرد و گفت : شیرویی؟؟ وای تو خوب شدی؟؟ تو تو تو سالمی شروع کرد به گریه کردن و گفت : خیلی نگرانت بودم خوش حالم که سالمی.. نمیدونی چقدر ترسیدم..... خوبی؟ دستی روی سرش کشیدم و گفتم: آره این که الان بیدارم و دارم باهات حرف میزنم یعنی خوبم، بعد لبخندی میزنم و هانا دست منو می گیره و میگه خداروشکر... چند دقیقه بعد بچه ها میان و دور و برم میشه پر بچه هایی که نگرانمن، بعد یک دختر از در داخل میشه و میگه : باورم نمیشه خوب شده؟! جوری نگاهش میکنم که دختر میگه : اوه ببخشید خودمو معرفی نکردم من مگی هستم خواهر مکس.، بعد میگم : اوه پس تو مگی هستی؟ مکس در بارت زیاد حرف میزد... مگی لبخند میزنه و میگه تو هم همون دختر با استعداد هستی که مکس میگفت؟ خندیدم و گفتم : فکر کنم مکس زیاد پیاز داغشو زیاد کرده، سرم تیری کشید مگی به سمتم اومد و گفت : بچه ها زود باشین برید نمیبینین اون جراحت های بدی داره تو یک شب که درمان نمیشه. بعد بچه ها کنار رفتم و هانا هم روی صندلی کنار تخت نشست و مگی گفت : هر کاری از دستم بر میومد انجام دادم ولی زخم سرت خیلی بد زخم شده بود بقیه زخم هاتم بهتر از اون نبودن چجوری این جراحت ها رو بر داشتی؟ سرم رو پایین انداختم مگی گفت : اوه ببخشید شاید نخای در بارشون صحبت کنی خب من میرم ی چیزی برای صبحانه درست کنم و از اتاق بیرون رفت....
ببخشید دیر شد که ادامه رو بزارم ?
امید وارم لذت برده باشید ??
خب منتظر پارت بعد باشید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خب دوستان امتحاناتم شروع شده =_=
آخر این هفته چند تا پارت میزارم و ممکنه بعدش یک هفته نباشم، متاسفانه.
(ممنون از همگی)
واقعا منتظر بودم مرسی که گذاشتی این پارت رو واقعا عالی بود??????
منتظر قسمت بعدی هستم لطفا زود بذار???
خسته نباشی خیلی خوب بود ❤️❤️❤️