
خب سلام.. برین داستان رو بخونین
–تمین.. عزیزم.. میشه بگی کی رو دستت نقاشی کرده؟؟ یهو هول شد: خب.. امم. برادرم بهم کمک کرد.. –اونوقت چرا اول کلاس اون نوشته رو رو دستت نداشتی؟؟ رنگش مثل برف سفید شد.. تمین: حتما متوجهش نشدی.. –پس تو چرا انقدر نگران شدی؟؟ تمین: نمیدونم.. خوشم نمیاد سوالپیچم کنی.. –خودت اون رو نوشتی.. مگه نه؟؟ تمین اینبار سکوت کرد ولی شکستن سکوتش برای این بود که واقعیت رو بگه.. تمین: بله خانم.. خودم کشیدمش. –پس میشه به من بگی تو که انقدر دست خط قشنگی داری چرا انقد افتضاح ... ببخشید.. نامرتب رو برگه مینویسی.. دوباره رنگ گچ دیوار شد.. الا هم دماغش قرمز شده بود.. واضح بود دارن یچیزی رو قایم می کنن.. –خب خب خب.. من ان هفته خودم رو کشتم تا به شما چیز میز یاد بدم.. کلی وقت گذاشتم و مجبور شدم واسه کار اصلیم کلی بهونه ببافم.. و اونقت شما با اینکه بلدین تظاهر می کنین هیچی نمی فهمین.. هوشمندانه ست.. ولی باید یه دلیلی پشتش باشه مگه نه؟؟ با خودم فکر کردم یعنی این بچه ها از عمد طوری تظاهر میکردن که هیچی یاد نمیگیرن.. وگرنه کدوم بچه ایه که همه ی سوالا و حتی اسم خودش رو غلط بنویسه؟؟؟ الا: ما فقط نمیخواستیم.... یهو تمین جلوی دهن الا رو گرفت: ما قول دادیم سونمی.. الا: اما من دوست دارم مثل بقیه بچه ها خوب درس بخونم.. –میتونین به من بگین.. سرزنشتون نمی کنم.. مطمئنم دلیل خوبی واسه این کار دارین.. و اگه نمیخواین درس بخونین من دیگه نیام.. چون میدونین... الا: نه تو نباید بری.. تو خیلی مهربونی.. من راجع به تو به همه ی دوستام گفتم.. میخوام به اونا نشونت بدم.. –من که نمیتونم بمونم اینجا درحالی که هیچ کاری نمیتونم بکنم.. الا یهو تند تند گفت: ت-میم-ی-نون.. ببین.. تو خوب درس میدی.. من بلدم تمین رو هجی کنم.. داداش گفت نباید درس بخونیم چون اونموقع مامان و بابا زیاد ازمون انتظار دارن و مجبورمون می کنن کاری که اونا میخوایم رو انجام بدیم.. –تمین.. تو اینا رو بهش گفتی.. الا دوباره به صدا اومد: نخیر.. تمین هم خیلی باهوشه.. تهیونگ اینو گفت..
–اما عزیزم.. شما باید با علاقه خودتون درس بخونید.. نه برای برآورده کردن انتظار بقیه.. برای آینده خودتون.. تا حالا فکر کردی من کجا زندگی می کنم؟؟ من توی یه زیرزمین خیلی کوچیک زندگی می کنم.. با اینکه قبلا یه زندگی مثل تو داشتم.. اما اینا که مال شما نیست درسته؟؟ اگه دلتون میخواد در آینده همین زندگی رو داشته باشین باید بتونید از پس زندگیتون بر بیاین.. چون پدر و مادر آدم همیشه نیستن که کمکتون کنن.. ولی خب.. این تصمیم شماست.. من فقط سعی می کنم بهتون بگم چه کاری درسته.. و نباید به خاطر پدر و مادرتون و انتظاری که ازتون دارن درس بخونید.. باید برای خودتون درس بخونید.. تا اول بتونید زندگیتون رو بهتر کنید و بعد دنیا رو به جای بهتری تبدیل کنین؟؟ الا که داشت گریه می کرد پرید بغلم: میشه به بابا و مامان نگی ما عمدا بدجنسی می کردیم؟؟ ولی لطفا بمون.. وقتی تو اینجایی من خیلی خوشحالم.. من قول میدم درسم رو خوب بخونم تا تو بتونی اینجا بمونی.. میشه بیای با ما زندگی کنی؟؟ من مشکلی ندارم اگه اتاقم رو باهات تقسیم کنم..
تمین هم انگار احساس گناه می کرد.. تمین: منم متاسفم.. –حالا چیکار کنیم؟؟ شما که بیشتر این مباحث رو بلدین.. درسته؟؟ تمین: من یکم تو ضرب اعداد مشکل دارم.. معنی کلمات رو هم یاد نگرفتم.. شعر ها هم مثل کابوسن.. ولی قول میدم تمرین کنم تا تو از پیشمون نری.. آخه به غیر تو هیچکس با ما مهربون نیست. الا: آره.. خدمتکار من وقتی موهام رو شونه می کنه موهام رو می کشه و یه چیزایی زیر لب میگه.. یبار هم بهم گفت خوک تنبل چون یادم رفته بود مداد رنگی هام رو از رو زمین جمع کنم.. تمین: میشه بمونی؟؟ درس خوندن با تو خیلی حال میده.. به خصوص وقتایی که زنگ تفریح داریم و باهامون بازیی می کنی.. –شاید من انقدرا هم خوب نباشم.. من فقط یه هفته ست که اینجام.. حتی کمتر.. حالا بشینین تا درس های جلوتر که معلما باهاتون کار نکردن رو کار کنیم... وای نه.. نمیشه.. ساعت رو ببین.. من باید برم.. امروز خیلی اینجا موندم.. بیاین.. مشقاتون رو بنویسید... البته اگه بازی در نمیارین.. سریع برگه های تمرینشون رو گرفتن.. تمین خواست برگه ش رو تحویل بده که آقای کیم پدر بچه ها وارد اتاق شد: اوضاع از چه قراره؟؟ بچه ها تنبلی نمی کنن؟؟ با شک بهشون نگاه کردم: از خودشون بپرسین.. اگه اونا از خودشون راضی باشن منم ازشون راضی ام.. یهو الا پرید بقل باباش.. الا: بابا نگاه کن.. اون بهترین معلم منه.. من همه ی این سوالا رو خودم جواب دادم.. ولی دو تا سوال آخری موندن...
تمین دوید که عقب نمونه: منم مساله های ریاضی رو یاد گرفتم.. پدرشون با نا امیدی طوری که انگار منتظر بود کلی جواب غلط ببینه برگه های هر دو رو گرفت.. ولی با گرد شدن چشماش من تونستم نفس عمیقی بکشم.. بهم خیره شد.. لبخند زدم: چیزی شده؟؟ آقای کیم: دختر جون.. تو یه معجزه ای؟؟ تو کمتر از یه هفته چطور همه اینا رو به بچه ها یاد دادی؟؟ -خب راستش.. من فقط متوجه چیزایی شدم که معلم های قبلی متوجه نبودن.. و البته یه سری چیزای دیگه... پدر: از اونجایی که تقریبا یک هفته شده موقع اینه که از بچه ها یه آزمون بگیریم.. چون من هنوز باور نکردم که خودشون به این سوالا جواب دادن.. یکم با این حرفش بهم برخورد ولی خب...... پدر: من الان برمیگردم.. –ببخشید.. من باید برم.. کارم دیر میشه.. پدرشون: میتونی بری.. خودم ترتیب امتحان رو میدم... ماشین من رو برد خونه... از اونجایی که بیست دقیقه دیرم شده بود با تمام سرعت دویدم.. هر روز رکورد خودم رو میشکوندم.. رسیدم زستوران رفتم لباسام رو عوض کردم و مشغول شدم.. ولی نرفتم که ببینم تو اتاق پیشخدمت ها چه خبره...
+این همه مدت کجا بودی؟؟ -س.. سلام.. +وقت نداریم.. رییس عصبانیه.. بدو.. باید بریم... م رو کشید تو اتاق پیشخدمت ها... +بهتره چیزی اجع به شغل دومت نفهمه!! –چر... +شششش... من بهش گفتم شانس بیاری اخراج نشی!! –من فقط 20 دقیق... +منظورت 45 دقیقه ست دیگه؟؟ میدونی رییس چقدر عصبانیه؟؟ -چرا عصبانی باشه وقتی روز تعطیلمون داره ازمون کار می کشه؟؟ جونگ کوک انقدر تند نگاهم کرد که حس بدی بهم دست داد و حس کردم از دستم دلخوره.. +رییس.. گفتم همین طرفاست.. معمولا دیر نمی کنه.. نمیدونم امروز چرا دیر کرده.. –سلا.. سلام قربان.. تعظیم کردم... رییس: من اینجا استخدامتون کردم که خوب کار کنید.. بهتون حقوق میدم و در ازاش شما کم کاری می کنید... الان چیکار کنم؟؟ -من متاسفم... رییس: میدونستی که امشب روز مهمیه و همه میان و شلوغ میشه دیگه نه؟؟ امروز روز بزرگیه؟؟ زیر لب گفتم: آره جون خودت... روز بزرگ.. رییس: خیله خب این دفعه رو نادیده میگیرمت اما اگه تکرار شد مطمئن باش کمترین کاری که انجام میدم اخراج کردنته.. باز با خودم حرف زدم: چه کار دیگه ای غیر اخراج کردنم از دستت برمیاد؟؟ -چشم رییس.. تکرار نمیشه.. رییس: برید سر کارتون.. هر دو تعظیم کردیم و برگشتیم.. دو تا پیشخدمت دیگه هم همش در گوشی حرف میزدن که رییس دعواشون کرد و دلم خنک شد...
تا آخر شب پر کار - که هیچ فرقی با روزای دیگه نداشت و روز خاصی هم نبود، اما رییس میخواست ازمون مفتی کار بکشه- جونگ کوک هیچ حرفی نزد... زود تر ازش رفتم و لباسام رو پوشیدم که برگردم خونه... منتظرش موندم... خبرایی که واسش داشتم باعث می شدن خستگیم رو یادم بره.. از اتاق تعویض لباس بیرون اومد.. –جونگ کوکی... حتی بهم توجه هم نکرد و از نارم گذشت... –هی... رفتم دنبالش.. یعنی چش بود؟؟ با برادر کوچیکش دعوا کرده بود؟؟ از رستوران خارج شد اما با قدم های بلند و تند.. مجبور شدم بدوم که بهش برسم.. زیر لامپ چشمک زن یه مغازه جلوش رو گرفتم.. –اوپا.. امروز حالت خوب نبود.. میتونم دلیلش رو بدونم؟؟ نیشخند مسخره ای زد: کی.. من؟؟ من کاملا خوبم..
حالا هم اگه اجازه بدی میخوام برم خونه چون برادر کوچولوم منتظرمه... بهم تنه زد و رد شد.. –کوک؟؟ چرا اینجوری می کنی؟؟ من میخواستم یچیزی بهت بگم.. مطمئنم خوشحال میشی.. دوباره جلوش رو گرفتم.. +کاش هیچوقت اون آگهی رو بهت نداده بودم.. –چی؟؟ چرا؟؟ حالت خوبه؟ میشه بگی چرا از دستم ناراحتی.. اصلا از من ناراحتی یا یکی ناراحتت کرده و داری سر من خالیش می کنی؟؟ با این حرفت سر جاش میخکوب شد.. –اگه نمیخوای باهام حرف بزنی.. درکت می کنم.. میرم خونه.. برگشتم که برم که.. +اتفاقا میخوام باهات حرف بزنم.. اما از وقتی میری پیش اون بچه ها با من سرد رفتار می کنی و... حتی یه کلمه هم تو این هفته با هم حرف نزدیم.. زدیم؟؟؟ -خب.. خب یعنی دلیل ناراحتیت این بود؟؟ +میدونم خیلی بچگونه ست اما.. من به غیر از تو دوستی ندارم که بشینم و باهاش حرف بزنم... و تو هم که دیگه نمیخوای با من وقت بگذرونی...
–احمق نشو!! با لبخند و لحن خاصی اینو گفتم.. رفتم سمتش و بغلش کردم.. –من واقعا خسته بودم.. بچه ها کلافه م کده بودن.. هر کاری می کردم یاد نمی گرفتن.. بعد هم مجبور بودم بیام اینجا و... مدرسه هم مثل جهنمه چون چند روزه اصلا نمیتونم وقت بزارم واسه درس خوندن... فکر کنم.. نباید.. نباید خستگیم رو سرت خالی می کردم... جونگ کوک الان داشت گریه می کرد.. +اما... نمیخوام ببخشمت.. چون بدجور دلتنگم کردی.. –جونگکوکا.. درسته انقد معتاد حرف زدنی اما دلیل نمیشه بخاطر دو روز حرف نزدن باهام قهر کنی و گریه و از این داستانا راه بندازی آخه... چه کاریه؟؟ +فکر کردم دیگه نمیخوای هیچوقت باهام حرف بزنی... هرچی هم بهت اهمیت نمیدادم و باهات سرد برخورد می کردم متوجه نمیشدی.. قیافه جونگ کوک دیدنی بود.. نمیدونستم بخندم یا چی..-بسه دیگه... کاش داداشت اینجا بود و مسخرت می کرد.. میدونی که تو این ماه چقدر بیشتر با هم وقت گذروندیم؟؟ یجورایی صمیمی تر شدیم.. هر رو من رو میبینی پس چرا دلت واسم تنگ شده؟؟ واسه دلتنگیت گریه می کنی؟؟
+راستش... فقط.. دلیل دیگه ای هم داره.. –بریم یجایی صحبت کنیم؟؟ بریم باشگاهت؟؟ البته اگه من رو به مخفیگاهت راه بدی... +خیلی ضایع شدم نه؟؟ اینجوری که دارم گریه می کنم؟؟ -نه... تو هم انسانی نه؟؟ رفتیم سمت قبرستون وسیله های باشگاه... جایی که جونگکوک داشت تعمیرش می کرد تا تمرین کنه... –چقد اینجا مرتب شده.. اینجا از خونه ت مرتب تره جونگو... +میدونی که خوشم نمیاد اینجوری صدام کنی!! –حتما باید برادر کوچیکت باشم تا اینجوری صدات کنم؟؟ حالا میشه بگی دقیقا مشکل چیه... +تو هیچی نمیدونی... –پس بگو تا بدونم... سرخ شد... یه نامه رو گذاشت کف دستم.. +خودت بخون.. –خب... چشمانت همانند دریاست و موهایت همچو آتش.. قلب من در آتش موهایت میسوزد... خندم رو کنترل کردم: دوستدار تو جئون جونگ کوک... خب.. اینو واسه من نوشتی؟؟ +نه!!! –پس اجازه دارم یکم بخندم؟؟ چون فَکَم داره درد میگیره... ببخشید.. زدم زیر خنده: قلب من هم برایت میسوزد جئون جونگ کوک... حالا.. هق.. میتونی بگی چرا ناراحتی؟؟ +اسم نداره.. اشتباهی به جای اینکه بزارمش رو میز آنا گذاشتمش رو میز استاد ادبیات.. بهم یه نگاه انداخت: میتونی بخندی... –نه نه.. نمیخندم.. از مدرسه اخراجت کردن؟؟ ببخشید.. از دانشگاه..
+نه بابا.. معلم باهام حرف زد و بهش گفتم که اشتباهی اون رو بهش دادم.. –خب پس چرا مثل ابر بهار گریه می کنی؟؟؟ +چون.. نمیدونم.. چون فکر نمی کنم آنا از من خوشش بیاد.. –از چه نظر اینطوری فکر می کنی... +نمیدونم.. تازه جرئت پیدا کردم بهش بگم و اینطوری شد.. بعدشم که تو اونجوری ساکت شدی و من نمیدونستم به کی بگم.... بعدشم اون خوشگله... –تو هم جذابی.. +اون پولداره.. –تو هم یروز پولدار میشی.. +اون دختر معروف مدرسه ست.. –تو هم پسر معروف دانشگاه باش... +چی میگی.. حتی درسم هم خوب نیست که بتونم معروف بشم.. –لازم نیست درست خوب باشه.. اگه دوسش داری بهش بگو.. حتی اگه معروف شدن و پولدار شدن هم غیر ممکن باشه اینکه اون رو شیفته ی خودت کنی غیر ممکن نیست. تو عاشق ورزشی اندامت هم که خوبه... این یکی از نقطه ضعفای بیشتر دختراست.. البته به غیر من.. من اصلا اهمیت نمیدم.. به هر حال یه خبری واست دارم.. +چیه؟؟
-استخدام میشم.. مطمئنم.. و البته دو میلیون وون واسه هر ماه میگیرم تا تدریس کنم.. +دو.. دو میلیون وون؟؟ -آره.. و میدونی قسمت خوبش چیه؟؟ واسه تو؟؟ +واقعا برات خوشحالم ولی به من چه ربطی داره؟؟ -اگه تو نبودی من هرگز موفق نمیشدم.. پس حقوق من نصف میشه.. 1 و نیم میلیون وون سهم تو و نیم میلیون وون سهم من... +نه.. چرا تو کار کنی و بیشتر از نصفش رو من بگیرم.. –چون من تنها زندگی می کنم و تو باید از برادر کوچیکت هم مراقبت کنی... تازه تو قراره به زودی ازدواج کنی... +چی داری میگی.. ازدواج؟؟ من هنوز نتونستم حتی نظرش رو جلب کنم.. تو شبیه مامانمی!! –پس قبوله نه؟؟ من همین 500 هزار تا هم واسم زیاده.. +نه.. این حاصل کار خودته... –اوپااا.. اما اگه تو نبودی منم کاری نداشتم.. پس.. مجبوری که قبول کنی... منم مثل خواهرم نه؟؟ پس باید به حرفم گوش کنی... تازه تو میخوای ورزشکار بشی و برای موفقیتت بیشت از من به این پول نیاز دا.... بغلم کرد.... +تو مهربون ترینی... –پس قبوله؟؟ +نه.. من نمیتونم بیشتر از تو سهم داشته باشم.. من در واقع نباید سهمی داشته باشم.. –من دوستتم.. و الان قصد دارم کمکت کنم.. تو باید خرج برادر کوچیکت هم در بیاری.. در حالی که من خودم تنهام... حداقل 1 میلیون وون من 1 میلیون وون تو.. باشه؟؟ لبخند زد: باشه.. به شرطی که باهام بیای سینما اون فیلمه رو ببینیم...
–قبوله. من خیلی مضطربم... +واسه چی... –پس فردا مهمونی داریم.. از طرف مدرسه.. خونه ی پسره ی روانی... +خیلی کنجکاوم اون پسره ی روانی رو ببینم.. –منم خیلی کنجکاوم آنا رو ببینم.. اوپس.. ببین.. ساعت 1 شده... بخاطر آبغوره گرفتن بی دلیل و الکی تو معطل شدم.. باید برگردیم خونه.. جونگکوک که یه لبخند گنده رو صورتش بود هم دنبالت اومد و رفتین خونه... ...... سیر و سلوک زائر.. این اسم کتابی بود که از کتابخونه ی مدرسه گرفته بودم و در حال خوندنش بودم... وقت رفتن به خونه بود... غرق کتاب بودم... همینطور که میرفتم یهو سرم خورد به دیوار.. –آخخخخ... تو از کجا پیدات شد؟؟؟ به راهم ادامه دادم ولی دوباره زمان و مکان رو یادم رفت که یکی کنار دیوار طبقه دوم جلوم رو گرفت..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اون بخشی که گفت خدمتکار موهامو میکشه منو یاد به انیمه انداخت😐😂عالی🐤🐦
نگو یاد مارنی افتادی عررررر
ارههههههههههه💜💜💜💜میشه عاشقت بشم؟!(چون شدم💜💜💜💜🌙🌙🌙🌙)
سلام میای اجی شیم رها هستم ۱۶سالمه
عالییی لطفا به تست های منم سر بزنید
نظرات و لایک تکمیل شدن 😐💕🌻 پارت بعد لطفا 💜✨🍿
الان خودمو میزنم تو دیوار😐
قلبم از جا در اومد ، عالییییی پارت بعد
از فردا دیگه میتونم بگم 14 سالمه😂
چنقده عالی تولدت مبارک
ممون اجی💖
اجی چرا انقدر فوق العاده ای؟قلمت خیبی خوبه💖💖💖
عررررررررررر اومدددددد
عالی بود لطفاً هر چه سریعتر پارت بعدی رو بزار
هلنااا تو چیکار میکنی اینقدد قشنگ مینویسیییಥ‿ಥ🌈💖
خیلی قشنگ بود مث همیشه 🌈💜✨