
من سریع مینویسم ها خیله خب. خاطرات گمشده گذشته غبار آلود،فرار از زندان آزکابان، این قسمت: بوگارت دراکو
مرد عجیب رنگ پریده از آنجا رفت،کمی بعد همین که پایشان را به هاگوارتز رسید،خانم پامفری شروع کرد به معاینه شان و بلغور کردن جملاتی نظیر:وای خدا چقد رنگتون پریده! دیوانه ساز لعنتی نگاشون کن بچهها رو! نچنچنچنچنچ دامبلدور چطور اجازه داده اینا بیان تو مدرسه تروخدا نگا چطور - آه خانم پامفری بسه دیگه ما خوبیم
- رز اشکال نداره سر میز شما بشینیم؟ -نه بشینین. - وای نه گروه بندی رو از دست دادیم☹️ - سلام هری! تو هم غش کردی نه؟- آره چطور؟ - هیچی همین جوری 🙂 دامبلدور:به هاگوارتز خوش آمدید و -فلان و بهمان و بیسار، چیه؟!هیچوقت حوصله سخنرانی نداشتم! -آهان پس اون آقا استاد درس دفاع در برابر جادوی سیاهه - خیلی عجیبه انتظار داشتم مالفوی به هری متلکی چیزی بندازه - چرا؟ چون هریم غش کرده. رزیتا و ویوین به هم نگاهی انداختند، هانا راست میگفت دراکو آدمی نبود که به همین زودی ادب شود، پارسال هانا دهن دراکو را خرد کرده بود و دراکو چند هفته دوروبر شان آفتابی نشد......
صبح روز بعد که هانا و ویوین به سوی میز اسلایدرین میرفتند پانسی پارکینسون با قضیه غش کردن هری معرکه گرفته بود و دراکو گوش هایش را گرفته بود و به آنها گوش نمیکرد، - به نظرتون آدم شده؟ - نمیدونم رزیتا امیدوارم که آدم شده باشه 😐 وگرنه دهنشو مثل پارسال س*ر*وی*س میکنم 👊🏻 - پاتر،هی پاتر توهم مثل داداش آش*غا*لت غش کردی؟ هانا توجه نکرد،یاد گرفته بود به دختران اسلیترینی توجه نکند این را ویوین یادش داده بود: - خب هانا تنها کاری که باید بکنی اینه که بهش توجه نکنی این طوری روشو کم کن نگاه هی نونیز حالت چطوره احیانن پولی رو زمین پیدا نکردی؟ چون بدجوری بهش نیاز داری، منم بهش گفتم تو چی مغزی پیدا نکردی یا دوجفت چشم سالم،چون بدجوری بهش نیاز داری اونم رفت پی کارش
هنگامی که به کلاس درس دفاع در برابر جادوی سیاه میرفتند متوجه شدند که کلاسشان با گروه گیریفیندور است انها خیلی خوشحال شدند،- خب کی میدونه بوگارت چیه؟ - بوگارت خودشو به شکل بزرگترین ترسش در میاره - عالیه پنج امتیاز برای اسلایدرین! هانا و ویوین به پنج امتیاز هم راضی بودند - خیله خب اسم هر کی رو خوندم بیاد جلو پروتی پتیل! سر انجام -رزیتا سوآن!بوگارت به شکل یک مرگخوار در آورد - ریدیکولوس! بوگارت به شکل یک کتاب در آمد -هری پاتر! بوگارت به شکل دیوانه ساز در آمد سپس به سوی هانا رفت و به حالت دیوانه ساز ماند -ریدیکولوس! بوگارت به شکل یک دلغک در آمد -دراکو مالفوی! مالفوی جلو رفت
بوگارت کمی صبر کرد سپس - آآآآآآاآااااااااای!این صدای جیغ پانسی بود زیرا بوگارت به شکل یک مرگخوار نبود بوگارت خود خود خود ولدمورت بود، بوگارت/ولدمورت: آوداکادارا! - من اینجام! بوگارت پودر شد و به شکل ماه کامل درآمد، - کلاس تمومه! بچه ها بیرون رفتند، رنگ دراکو پریده بود و قیافه اش گویی که همین الان واقعا مرده بود.......
دختر کوچولو تنها نشسته بود، به نظر نمیآمد دختر باشد بیشتر شبیه اِلف بود، دختری با موهایی به رنگ نور ستاره ها کنارش نشست، اِلف گفت انسان بودن سخته، دختر جواب داد آره! - برای رسیدن به چیزی که میخواین دروغ میگین،- آره خب دنیا داغون شده نمیتونی به کسی اعتماد کنی، اِلف گفت شاید دنیا نابود شده چون شما به کسی اعتماد نمیکنید......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)