
سلام.....✋🏻🍀
{انچه گذشت:+خب...اهم...(پرونده رو بست) اهم...سلام،من دکترت هستم و امدم تو رو از این بیماری نجات بدم به شرط اینکه تو هم با من همکاری کنی!..} مرد واکنشی نشون نداد و سرش همچنان پایین بود.. +اهم...چرا سرت پایینه؟ الیزابت که احساس خوبی از اون مرد نداشت این رو گفت ولی مرد همچنان سرش پایین بود،الیزابت از جاش بلند شد و روبه روی مرد ایستاد ×یعنی خوابش برد؟!🤨این دیگه چشه!! الیزابت جلوی صورت مرد دستی تکون داد+اهم اهم...چرا حرف نمیزنی،اقا...اقا..اقای جئون...؟! الیزابت همچنان در تلاش بود که مرد واکنشی نشون بده اما به صورت خیلی ناگهانی مرد صورتش رو به سمت بالا اورد به الیزابت خیره شد، که الیزابت هینی کشید و به عقب رفت، افتاد زمین و دستش رو روی قلبش گذاشت+وااای...وای،قلبم😓قلبم ریخت!! مرد تک خنده ای کرد و به الیزابت خیره شد گفت :داشتم گوش میدادم!لزومی نداشت حتما جواب بدم!!،الیزابت از رفتار مرد وارد هاله ای ابهام شد و اصلا اون رو درک نمیکرد،الیزابت از جاش بلند شد و لباس سفیدش رو تکوند و حالت جدی به خودش گرفت رو صندلیش نشست و زیر لب با خودش گفت×این دیگه چه بیماری ناشناخته ای داره!؟یا من خیلی تو درس خوندن کم کاری کردم یا این خیلی عجیبه و ناشناختس!!!(-_-)
+ اهم...خب،ایندفعه گذشت میکنم😑،بریم سر اصل مطلب... ×به یقین هر چی زودتر درمان بشه بهتره چون اصلا حالش خوب نیست،ولی اونطور که نشون میده ادم خیلی مرموزیه،اولش فکر میکردم ۴۰ سالش باشه ولی بادیدن پرونده اش کلا جاخوردم،حتما خیلی شکنجه ش کردن،ولی احساس میکنم دارم با یه مرتاض ریشو حرف میزنم🥴(ریشاشو بزنه غش خواهی کرد😎) +خب...توی پرونده نوشته شده شما بخاطر ح-م-ل-ه ور شدن به کسانی توی زندان باهم هم اتاقی بودید به بخش انفرادی فرستاده شدی...و هم چنین به افسردگی شَدید مبتلا شدی که حدود ۲۵ بار باعث شده خ-و-د -ک-ش-ی- کنی و این....اصلا خوب نیست،ولی من بهت کمک میکنم.پس باهام راحت باش🙂هرچی تودلت هست رو بگو...میدونی که باید برای بهبودی خودت تلاش کنی!... (چند ساعت بعد) ×آخ کمرم....انقدر نشستم بقچه شدم،فکمم در اومد انقدر حرف زدم...وای ننه...وای نهههههههههه الیزابت با داد ضایه ای که زد همه ی سرها به سمتش چرخیدن ،اما بعدش تازه متوجه شده بود که زیادی ضایه عمل کرده و برای عذر خواهی تعظیمی کرد و سریع رفت به سمت ابدار خونه بیمارستان.... روی یکی از صندلی ها نشست و سرش رو میز قرار داد و اهی کشید ¥چایی،قهوه،ابمیوه؟! با صدای اون فرد یکدفعه سرش رو شتاب زده از رو میز برداشت که صندلی تکونی خورد از پشت افتاد زمین:// +عاخخخخخT0T ×عه وا چیشدد!! (*_*) الیزابت که از کمرش کاملا خورد شده بود دستش رو بلند کرد +میشه بلندم کنی؟فکرکنم کاملا داغون شدم:/ ¥اینکه سئوال پرسیدن نمیخواد...بیا +عاخخ عاییی اروم تررر کمرمم*_* ¥ای وای😐
الیزابت بلند شد و از شدت درد نمیتونست حرکتی بکنه و سیخ مانند روی صندلی دیگه ای نشست... ¥ببخشید همش تقصیر منه:/.... الیزابت ابرویی بالا انداخت با خودش گفت×میخواستی یدفعه به ادم سرویس ندی:/ لبخند ضایه ای زد و با حالت دستپاچگی گفت+چی؟نه نه نه نه!😅من کلا دست و پا چلفتی ام😅ارههه ¥عا..😅که اینطووورر،ولی بازهم...(ایستاد و تعظیم خیلی سریعی کرد به طوری که بادی بوجود اومدو موهای الیزابت بهم ریخت😂)منو ببخشیدکتر پائولو الیزابت دوتا چشماش کملا گرد شد از جاش بلند شد... +ببینم اسم منو از کجا میدونی؟🤨 دختر دست پاچه شد وگفت¥ خب کارت شناساییتون روی لباستون هست!(-_-) الیزابت نگاهی به لباسش انداخت و از شرمندگی لبخند ضایه ای زد+عه؟😅خخخ ارههه ببخشید ببخشید😂😶 ¥حالا چای،قهوه یا ابمیوه؟ +😐امم...چای لطفا..ممنون... (جانگ کوک) تصورات کوک=÷......حرف زدنش=_ ÷برای اولین جلسه...بدنبود،دکتر زرنگیه،میخواست ازم حرف بکشه..نه نه نه دیگه به کسی اعتماد ندارم....هیچ ادمی قابل اعتماد نیست...اما....اما میشد بهش اعتماد کرد...ولی این دردی رو دوا نمیکنه...چون قراره یه روز ا-ع-د-ا-م بشم😏ولی هیچ کسی مثل اون مورد اعتماد نبود،سارا.....نمیدونم کجایی،دقیقا چیکار میکنی،اصلا زنده هستی؟؟؟؟؟؟اگه....اگه زنده ای خ...خ...خوشبخت ه...هستی؟اره....حت...حتما هستی!چون،خودم توی نابودی ام!! اگه بامن بودی،به ضررت تموم میشد... :))
شت....نگاهی به روی دستام انداختم،اشکی که از روی گونه هام سرازیر شده بودن اشک این وسط چی میگفت؟!! طبق معمول نگهبانا به سمت انفرادی بردنش و در فلزی رو به روش بستن....صدای بسته شدن درسنگین فلزی به صورت اکو پخش شد...از شدت فشار دستبند ها ، دستاش هنگام ورزش دادن مچ هاش صورتش از درد توی هم جمع شد،دیگه وقتش بود به این اوضاع خاتمه بده.... _یا برد یا باخت.... بعد از زمزمه کردن این کلمه سرش رو به ارامی روی تخت گذاشت و چشمانش رو بست.سیلی از طوفان سوالات در ذهنش دست به دست هم داده بودن تا ارامشش رو غرق کنن،تنها راهش مرور بود،مرور روز های مخوف و ملالت اور حیاتش.. (چندسال قبل) با پدرم زندگی میکردم ،پدرم یک بیزینس من بود و بخاطر شغلش مجبور شدیم به ایالت متحده امریکا مهاجرت کنیم بنابراین مجبور شدم در انجا ادامه تحصیل بدم و تقریبا یکسالی میشد اونجا درس میخوندم اما باسختی های فراوان ولی نه درجهت وضع اقتصادی!! پدرم خودش از این وضع راضی بود و برشکست نشده بود ،اونقدر قوی بودم که چیزی درباره مشکلاتم تو این کشور چیزی باهاش درمیون نذاشتم،مشکل من..شامل منفور ترین کلمات بودن...بله...تبعیض و نژاد پرستی!! یا با منفورترین حالت منو بنام پسر چینی...چشم تنگ و... صدا میزدن و با مسخره ترین حالت با کلمات بی معنی مثل چینگ چانگ چونگ منو میشناختن بااینکه هیچ شناختی از زبان مادریم نداشتن!! گرچه پسر خجالتی و کم رویی بودم ولی از درون خیلی میسوختم...اما یک روز همه چیز باامدن اون عوض شد...
(شخص سوم) بلاخره امتحانات تابستانه رو هم با موفقیت به پایان رسوندم،جهشی خوندن کار هرکسی نیست حتی خودمم باحبس کردن خودم تو اتاق زیر شیروانی بزور تونستم فقط دوسال جهشی بخونم:( {دیگه روت زیاد نشه دوسالشم خیلییههه😐} و اما امروز که شروع سال تحصیلیمه بشدت برام مهمه !! بعد از نوشتن بخشی از خاطرات زندگیش دفتر یادداشتش رو بست به پنجره ی روبه روش که پرده های سفید و بلندش درحال رقص درهوا بودن و باد ملایمی رو ایجاد میکردن چشم دوخت،از رو صندلیش بلند شد و روبه روی پنجره ایستاد،باد ملایم موهای بلند قهوه ایش رو به بازی گرفته بودن لبخندی روی لبان صورتیش نشست و چشمان درست عسلیش رو بست تا ارامش رو با قدرت بیشتر حس کند،گوشواره های اویز برگوشش با رقص باد همراهی میکردن و صدای جیلینگ جیلینگی از خود میدادن،تخیلاتش شروع به همکاری هم دادن و با شروع یک شعر فضا را عوض کرد [زیباتر از گل،ماه روی صورتت] [زیباتر از ماه،چشمای بارون زدت] [رود روی گونه هات،لبخند روی لبات] [دلتنگم خواهد کرد،همه ی این رفتارات] [تو خود نجوا کنی نام من،شکوفا شوی درقلب من] [شوی گل سرخ خاطراتم، ای نسیم دل انگیز حیاتم] [زمستان رود زِ قلب من،باری دیگر بیاید بهاری در دل من]
با اتمام شعرش صدای دستزدنی، را شنید سرش رو به عقب چرخوند @👏🏻👏🏻به به میبینم حافظ درونت گل کرده باورم نمیشه!! این شعر از خودت بود؟! $سیناااااا مگه نگفتم همیشه قبل از ورود دربزن؟🤨 @ خانم شاعر منو عفو کنید ولی بنده از حافظه ی خوبی برخوردار نیستم!اگه از حالت احساساتی خارج شدید بیاید پایین مامان غرش در اومد... چهره ام تعجب مانند شد گفتم$چیشده مگه؟! سینا دست به سینه و پوکر به در تکیه داد @امروز احیانا دبیرستان ندارید؟؟ با شنیدین کلمه دبیرستان دنیا دور سرم خراب شد و درجا از اتاق بیرون امدم...وااایی اگه دیر برسم از همین جلسه اول ضایه میشم(-_-) ----------- $ سلام ببخشید کلاس Bکجاست؟؟ ^تو دانش اموز جدید هستی؟ $ب...بلهಥ_ಥ ^بسیار خب...طبقه دوم دست راست کلاست هست &ممنون عجله ی زیادی داشت به طوری برای بالا رفت از پله ها دوتا دوتا از پله ها بالا میرفت،گیج و دست پاچه شده بود----کلاس موردنظرش رو پیدا کرده بود نفسی سر داد و صداش رو صاف کرد تا باصدایی رسا خودش رو معرفی کنه اما با قراردادن دستش روی دستگیره در و باز کردن اون چند تا موشک کاغذی با سرعت زیادی از کنار گوشش رد شدن که همین باعث شد که دستش رو ی قلبش بذاره و نفسش رو حبس کنهو اون رو بیرون بده،بادیدن وضعیت کلاس یک وات د فاز شیکی توی چشماش موج مکزیکی میزد،وضع کلاس به طور کلی خراب بودಥ_ಥ

هر دانش اموزی یه کاری انجام میداد،یکی با توپ بسکتبالش ور میرفت،یکی موشک درست میکرد و پرتاپ میکرد،یکی روی تخته ی کلاس اثر هنری میکشید، و اما پسری رو بین اون جمعیت شلوغ و پر سر و صدای بچه ها تو کلاس دید که سرش رو روی میز گذاشته بود و به یک نقطه خیره شده بود.اولین قدم رو توی کلاس برداشت و ناگهان همه سرها به سمتش چرخیده شدن،کلاس در سکوت فرا گرفت و حتی اون پسر که سرش رو روی میز گذاشته بود با نگاه بقیه هماهنگ بود، دختر خیالش راحت شد که هنوز دبیری وارد کلاس نشده ولی با نگاه بچه ها یکمی موذبش میکرد،پچ پچای بعضی ها بلند شد... -این واقعا سال دومیه؟! +خخخ بیشتر میخوره ۱۴ سالش باشه *ای جاننن چه خوشگله🤤🤩 +(دختره میزنه پس کله پسره)تو ساکت شو!😒🙄 همه ی جاها پر بود،دختر مونده بود که کجا بشینه،اما ناگهان نگاه سنیگن یکی رو روی خودش حس کرد...اون پسر که بی حوصله سرش روی میز بود و دستاش زیر چانه اش بود نگاهش رو ازش بر نمیداشت اما با نگاه دختر سریع به جای دیگری نگاه کرد. ادامه دارد...با کامنتو لایکاتون بهم انرژی بدید❣🍀 (پسره یا همون کوک که به دختره خیره شده بود👆🏻البته بدون گوشواره و کم سن تر تصورش کنید)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مثل اون پاتها فوقالعاده 🥺💜👌🏻
♡
عه این کی اومد😐
عالی بود عزیزم ^^
مرسی😍
پارت ۷ هم اومده
داستانت عالیه ♥️🌟
مرسی😍💕
قابل توجه همگی😐✋🏻
توی اون قسمتی الیزابت شتاب زده از جاش بلند میشه و به اون دختر میگه اسمشو از کجا میدونه،بعد از اینکه دختره قضیه رو بهش گفت،دختره بهش نگاه میکنه میگه¥انگار خوب شدید😁 الیزابت نگاهی به خودش میندازه و ماتش میبره که چطور بااون همه درد از جاش بلند شده و بعدش میخنده و بعد دختر میگه چای،قهوه ،ابمیوه؟! و بعدش الیزابت میگه چای😐👊🏻گفتم اینو اضافه کنید چون جامونده بود🌚✨