سلام.....✋🏻🍀
{انچه گذشت:+خب...اهم...(پرونده رو بست) اهم...سلام،من دکترت هستم و امدم تو رو از این بیماری نجات بدم به شرط اینکه تو هم با من همکاری کنی!..}
مرد واکنشی نشون نداد و سرش همچنان پایین بود..
+اهم...چرا سرت پایینه؟
الیزابت که احساس خوبی از اون مرد نداشت این رو گفت ولی مرد همچنان سرش پایین بود،الیزابت از جاش بلند شد و روبه روی مرد ایستاد
×یعنی خوابش برد؟!🤨این دیگه چشه!!
الیزابت جلوی صورت مرد دستی تکون داد+اهم اهم...چرا حرف نمیزنی،اقا...اقا..اقای جئون...؟!
الیزابت همچنان در تلاش بود که مرد واکنشی نشون بده اما به صورت خیلی ناگهانی مرد صورتش رو به سمت بالا اورد به الیزابت خیره شد، که الیزابت هینی کشید و به عقب رفت، افتاد زمین و دستش رو روی قلبش گذاشت+وااای...وای،قلبم😓قلبم ریخت!!
مرد تک خنده ای کرد و به الیزابت خیره شد گفت :داشتم گوش میدادم!لزومی نداشت حتما جواب بدم!!،الیزابت از رفتار مرد وارد هاله ای ابهام شد و اصلا اون رو درک نمیکرد،الیزابت از جاش بلند شد و لباس سفیدش رو تکوند و حالت جدی به خودش گرفت رو صندلیش نشست و زیر لب با خودش گفت×این دیگه چه بیماری ناشناخته ای داره!؟یا من خیلی تو درس خوندن کم کاری کردم یا این خیلی عجیبه و ناشناختس!!!(-_-)
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
32 لایک
مثل اون پاتها فوقالعاده 🥺💜👌🏻
♡
عه این کی اومد😐
عالی بود عزیزم ^^
مرسی😍
پارت ۷ هم اومده
داستانت عالیه ♥️🌟
مرسی😍💕
قابل توجه همگی😐✋🏻
توی اون قسمتی الیزابت شتاب زده از جاش بلند میشه و به اون دختر میگه اسمشو از کجا میدونه،بعد از اینکه دختره قضیه رو بهش گفت،دختره بهش نگاه میکنه میگه¥انگار خوب شدید😁 الیزابت نگاهی به خودش میندازه و ماتش میبره که چطور بااون همه درد از جاش بلند شده و بعدش میخنده و بعد دختر میگه چای،قهوه ،ابمیوه؟! و بعدش الیزابت میگه چای😐👊🏻گفتم اینو اضافه کنید چون جامونده بود🌚✨