
خب خب یه نکته بگم که این پارت رو نمیتونم زودتر از جمعه آپلود کنم پس امروز که یه شنبه باشه تست رو ساختم تا وقتی آپلود کردم زودتر منتشر بشه... مرسیییی فعلا... راستی.. ببخشید به کامنتا نمیتونم جواب بدم واقعا وقتم خیلییییی پره از استراحت بعد از ظهرم میزنم میام داستان بنویسم... امیدوارم ناراحت نشین... و اینکه مرسی شرط رو رسوندین... خیلییی خوشحال شدم اما نتونستم زود آپلود کنم چون عیده و ما هم تو شهرمون عید فطر و قربان از عید نوروز مهم ترن... راستی تو کامنتا سوال بپرسید جواب میدم اما بقیه کامنتا رو نمیتونم... دیگه وراجی نکنم دیگه... فعلا
اول بالا رو بخون بعد بیا سراغ داستان..... نفس عمیقی کشیدم.. آب دهنم رو قورت دادم و چشمام رو بستم.. و... –چرا.. چرا یکی دیگه رو نمیاری؟؟ +چون کسی غیر تو بهم اهمیت نمیده.. همه نادیده م میگیرن.. البته تو هم سعی می کنی نادیده م بگیری.. اما میدونم تو قلبت تو هم دوست داری یه دوست خوب مثل من داشته باشی... با این حرفش لبخند رو لبام نشست.. ولی یهو زیر پام خالی شد.. یهو افتادم تو بغل گرم جونگ کوکقلبم تند تند میزد و مدام یه صدایی تو مغزم بهم میگفت همین راه رو برگرد و برو.. + اوپس.. حواسم نبود بهت بگم اینجا پله داره.. به جای گوش دادن به مغزم- بر خلاف همیشه- به قلبم گوش دادم.. قلبم بهم میگفت باید بهش اعتماد کنم.. تا وقتی باهام بود اتفاقی واسم نمی افتاد.. (یادتون باشه قبلا چی گفتماا.. جی کی اصلا تو کف این دختره نیست.. ا/ت هم فقط به عنوان دوست دوستش داره.. فهمیدین؟؟ ) –هنوز باید چشمام رو ببندم... +اگه میشه.. بالاخره پله ها رو رد کردیم.. +دارارارام.. میتونی چشمات رو باز کنی... چشمام رو باز کردم.. –خب.. آینده و زندگی ای که راجع بهش حرف میزدی.. باشگاه ورزشیه؟؟ بهش نگاه کردم: جونگ کوکا.. میدونی که از ورزش متنفرم.. چرا آوردیم باشگاه؟ میخوای من رو با ورزش آشتی بدی؟؟ +نه بابا.. این مال خودمه... وسایلای قدیمی باشگاه ها رو آورده بودن اینجا.. اینجا واسه من مثل بهشته.. –خب.. مبارکت باشه..
+حالا.. ببین من بیشتر وسایلا رو تعمیر کردم.. اگه بتونم یاد بگیرم چجوری باهاشون کار کنم عالی میشه.. مگه نه؟ -آره.. میتونی بری مسابقات.. بعدش مدال بگیری.. عالیه.. +ولی هنوز تموم نشده خانوم معلم... –چی؟؟ کاغذ مچاله ای از جیبش درآورد: دوست داری معلم خصوصی باشی؟؟ گهی رو با دقت خوندم... و بعدش با شدت زیاد قهقهه زدم.. –واای تو خیلی بامزه ای جونگکوکی..(والا حوصله اینو ندارم که هر دفعه مینویسم جونگکوک بینش فاصله بزارم پس تحمل کنید) جونگ کوک با جدیت به من که داشتم از شدت خنده رو زمین می افتادم خیره شده بود.. +چی انقدر خنده داره؟؟
-آدرس زیر صفحه رو خوندی؟؟ وای تو... چقد حواس پرتی.. +معلومه که خوندم.. –خب؟ +خب.. چه اشکالی داره تو هم یه امتحانی بکنی شاید قبول شدی.. مگه دوست نداری معلم بشی؟؟ -ببین.. واقعا از اینکه به فکرم بودی ممنونم.. اما.. اونا واسه بچه هاشون معلم خصوصی میخوان.. و کجا زندگی می کنن؟؟ گانگنام(گانگنام کره مثل نیاوران تهرانه.. محله گرونیه) قطعا خیلی پولدارن.. نمیان یه دختر دبیرستانی سال آخری که هنوز مدرک هم نداره رو به عنوان معلم خصوصی بچه هاشون بپذیرن.. اونا.. اونا گرون ترین معلم ا و بهترین های سئول رو استخدام می کنن.. اینطور نیست؟؟ +تو هم بهترینی.. حداقل یه امتحان بکن.. ارزشش رو نداره؟؟ لب هام رو به هم فشردم و فکر کردم..
–اگه این خوشحالت می کنه.. خب باشه... بهشون زنگ میزنم.. +نه.. برو پیششون.. پس فردا شنبه ست.. مدرسه نداریم.. زمان استخدام هم شنبه ست... (تو خارج از دوشنبه تا جمعه روز کاری و یکشنبه و شنبه آخر هفتشونه...) –باشه.. میرم..+قول میدم که میتونی معلم خوبی بشی.. لبخند زدم: خب.. حالا بهتر نیست بریم خونه؟؟ +آره.. حالا که نمیترسی؟؟ -نه.. نمیترسم.. فقط.. الان تنها نگرانیم رفتاریه که یونگی فردا تو مدرسه قراره داشته باشه.. +وای!! –چی شده؟؟ +اولین باره که بهش میگی یونگی... فکر می کردم اسم مستعارش پسره ی دیوونه ست.. دیگه داشت باورم میشد اسم نداره..
–بیمزه.. دم پارکینگ ازش خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه.. ............. تو مدرسه هیچ اتفاق خاصی نیفتاد.. راستش یونگی حتی نگاهمم نکرد.. با اون چشمایی که از شیشه- شاید هم یخ- ساخته شده بودن فقط به معلم خیره شده بود.. انگار نه انگار من وجود دارم.. عجیب بود.. قبلا ها تو کلاس هم آروم نمی گرفت.. یا نامه میفرستاد و مسخره می کرد یا یکاری می کرد که بدم بیاد.. یجورایی از این تریدم که آتیش زیر خاکستر باشه.. اما تا آخر روز، شاید آروم ترین آدم رو زمین بود.. البته این آروم بودنش باعث شد که منم واسه یروز بدون استرس فقط رو درس و کلاس تمرکز کنم.. موقع خارج شدن از مدرسه بنر جدید رو تابلوی اعلانات نظرم رو جلب کرد.. اطلاعیه پارتی مدرسه بود.. ولی به چه مناسبت؟؟ آدرس رو که خوندم خشکم زد... –چی؟؟ یعنی چی؟؟ هر سال این پارتی ها رو به مناسبت تموم شدن دبیرستان و رفتن به دانشگاه واسه سال آخری ها تو خونه ی یکی از داوطلب ها برگزار می کردن.. و امسال.. –یعنی چی که خونه ی پدر یونگی این مهمونی برگزار میشه؟؟ یعنی هیچ آدم دیگه ای نبود که داوطلب بشه؟؟ میدونی.. حالا که اینجوری شد.. من نمیرم.. «ولی اگه نیای نمیتونی کارنامت رو بگیری... این مهمونی طوری برنامه ریزی شده که همه بیان.. فقط غیبت موجه قبوله.. »
گیج به دتری که بهم جواب داده بود خیره شدم. «اُ.. من رو بخاطر گستاخیم ببخش.. من مینسو ام.. کیم مینسو.. کلاس جغرافی سه شنبمون با همه.. من ردیف عقب میشینم و تو جلو...» -تو همه رو تو کلاس میشناسی؟؟ «آره.. حتی ردیفاشون رو هم حفظم..» -چرا اسمت پسرونه ست؟؟ «چرا از مامان و بابام نمیپرسی؟؟» -آخه.. میدونی اسمت رو شنیدم ولی.. خب نمیشناختمت. اگه ندیده بودمت فکر می کردم پسری.. لبخند مهربونی زد«خب مامانم اینا دوست داشتن پسر داشته باشن و اسمش رو بزارن مینسو ولی وقتی من رو دیدن که دخترم و مینسو یجورایی هم دخترونه ست هم پسرونه اسمم رو همین گذاشتن.. مینی صدام کن..»
دختر مهربون و شادی بود.. «من تو کارای کامپیوتری تخصص دارم.. راستش قرا بود تو چاپ شعر سالنامه بهت کمک کنم.. ولی مثل اینکه شعری نداری درسته؟؟ -اممم خب راستش نه.. «اشکال نداره.. فردا عکست رو بیار مدرسه.. واس عکس سالنامه لازمش دارم... به همین خاطر مزاحمت شدم.. فعلا» ..... شنبه .. آماده شدم.. لباس رسمی پوشیدم و تاکسی گرفتم و سمت گانگنام راه افتادم.. کارنامه ها و همه چیزایی که باعث می شد بیشتر بهم اعتماد کنن رو بردم…… -یعنی هیچ شانسی ندارم؟؟ «خب.. » آقا به همسرش نگاه کرد: عزیزم ما بهترین معلم ها رو استخدام کردیم . نتیجه ای نگرفتیم.. بنظرت خوب نیست اگه.. یه شانس بهش بدیم؟؟ حتی یک نفر هم تا حالا نیومده که حاضر باشه به بچه ها درس بده.. » خانومه به همسرش نگاه کرد:اگه اینطور باشه که پسر خودمون هم سال آخره.. اون هم میتونه به خواهر و برادرش یاد بده.. با خودم فکر کردم: پس دو نفر بودن.. «بزار ببینیم چیکار می کنه» خانوم شونه بالا انداخت و برگشت و وارد عمارت شد..
«من.. یه شانس بهت میدم.. فقط یه هفته.. فقط یه هفته.. هر روز واست ماشین میگیرم تا بیای.. اگه بعد یه هفته دیدم بچه ها دارن نتیجه میگیرن.. که بعید میدونم.. اونوقت میتونی کارت رو شروع کنی.. ولی اگه نتیجه نگرفتن.. من پولی بابت آموزشت نمیدم.. تعظیم کردم: چشم قربان.. «و چقدر بابت آموزش میخوای؟» -برای کل ترم.. فکر کنم 90 هزار تا کافی باشه.. چشاش گرد شد: بچه جون.. مثل اینکه چیزی از این کارا سرت نمیشه نه؟؟ من 1 میلیون وون به ازای هر کدوم از بچه ها در نظر گرفته بودم.. چشمام گرد شدن: ب..ب ببخشید؟؟ درست شنیدم؟؟ 1 میلیون وون؟؟ این حتی از کل پس انداز زندگی من بیشتره.. «پس بهتره خوب کار کنی.. و اینو یادت نره.. 1 میلیون وون به ازای هر کدوم از بچه ها..اونم هر ماه.. بهتره از دستش ندی.. یکیاز بچه ها کلاس اول و یکی کلاس سومه.. فردا واست ماشین میفرستم.. خوبه؟؟»
-ببخشید.. من یکم.. بله خوبه.. چه ساعتی؟؟ «6 و نیم بعد از ظهر...» -من سر ساعت حاضر میشم.. «میتونی بری.» تو راه برگشت هنوز شوکه بودم.. –باید عالی درس بدم.. این شانس هرگز.. هرگز دوباره همچین شانسی نمیاد در خونه م رو بزنه.. جی کی.. ازت ممنونم.. تا شنبه هفته دیگه مدت زیادی بود.. قطعا میتونستم خوب کار کنم... و تو این مدت باید مرخصی می گرفتم.. تو خونه تمام روش های تدریس رو تمرین کردم... درس های دوشنبه رو خوندم که فردا راحت باشم.. بعدش هم رفتم سر کار.. شب خسته تر از اونی بودم که بتونم غذا بخورم و لباسم رو عوض کنم... فقط تونستم خودم رو رو تشکم ولو کنم و بخوابم...صبح زود بیدار شدم.. دوش آب گرم گرفتم و کلی عطر زدم.. بهترین لباس رسمی که داشتم رو پوشیدم و وسایل مورد نیازم رو آماده کردم...ساعت سه عصر شد و ماشین اومد دنبالم.. از استرس میخواستم بالا بیارم.. تا اینکه رسیدم.. از آقای کیم اجازه گرفتم و رفتم که بچه ها رو ببینم.. یکی از خدمتکار ها اتاق رو نشونم داد... بعد هم تنهام گذاشت..
در زدم و رفتم داخل.. بچه ها ساکت ساکت بودن.. بهشون سلام کردم.. –سلام بچه ها.. من.. معلم جدیدتون هستم.. البته فعلا یه دوره آزمایشی باهاتون هستم.. اسمم پارک ا/ت ست و شما کوچولو ها میتونید ا/ت صدام کنید.. حالا اگه میشه.. شما هم خودتون رو معرفی کنید.. یه دختر و یه پسر بودن.. دختره انگار کوچیک تر بود.. حتما دختره کلاس اول بود و پسره کلاس سوم.. پسره: شما واقعا معلممون هستین؟؟
-آره دیگه.. شاید یکم از معلم هایی که قبلا داشتین دست و پا چلفتی تر و جوون تر باشم.. دختره: اگه اشتباه کردیم با چی تنبیهمون می کنین؟؟ جا خوردم؟ -تنبیه؟؟ اممم بزار فکر کنم..فکر نکنم نیازی باشه تنبیه بشین.. انقدر با هم کار می کنیم تا کاملا یاد بگیرین و نیازی به تنبیه نداشته باشین.. دختر و پسر به هم نگاهعمیقی کردن.. یهو دختره لبخند زد: من سیندرلا هستم.. پسره که هنوز اخم کرده بود گفت: تو سیندرلا نیستی.. اون سونمیه و منم تمین... سونمی: ولی من دوست دارم سیندرلا باشم.. بهت ربطی نداره.. –آ،آ.. درسته که خبری از تنبیه نیست ولی از شلوغ کردن خوشم نمیاد. و سونمی کوچولو.. اگه دوست داشته باشی من الا صدات می کنم.. خب.. کتابای من کجان؟؟ بچه ها به میز پشت سرم اشاره کردن.. جدا خیلی کیوت بودن.. ولی خیلی هم شیطون.. شاید باید جدی تر برخورد می کردم؟؟ چهارشنبه عصر هفته ی بعد درحالی که بچه ها هیچی یاد نگرفته بودن... هر روز همین بود... بی دقتی.. و جواب های کاملا اشتباهی که به سوالا میدادن..
البته یکمی هم مشکوک بود چون یبار امتحانی سوالات تستی رو هم کاملا غلط زدن.. اگه بچه ای بلد نباشه از خودش جوابا رو میزنه و حداقل یکی شانسی درست از آب در میاد.. این بچه ها چشون بود.. ولی بانمک بودن... –تمین..به نظرت 3×3 میشه 3؟؟ تمین: من اصلا نمیدونم.. الا یهو پرید وسط توضیح دادنت: شما مجردی؟؟ پوزخند زدی: چرا اینو میپرسی کوچولو؟؟ الا: من کوچولو نیستم.. ولی شما خیلی خوشگل و مهربونی.. فکر کنم شما بیشتر از من شبیه سیندرلا باشی.. لبخند زدم.. الا: اینو پرسیدم چون داداش منم مجرده.. سرخ شدم.. –فکر کنم بهتر باشه به ادامه درس توجه کنیم.. الا.. میتونی اسمت رو هجی کنی لطفا.. الا: کدوم اسمم رو؟؟ -الا رو .. الا: ا-ل-ا... –هوممم... بزار ببینم.. اینی که تو میگی هم درسته ها.. اما فکر کنم بهتر باشه حروف رو کامل بگی.. یعنی اینجوری: الف- لام- الف... (به کره ایه دیگه ولی خب...) حالا میتونی اسم تمین رو هجی کنی؟؟ الا: ت-م-ی-ن... –میشه دقت کنی؟ به نکته ای که گفتم دقت کن.. تمین.. سوالایی که گفتم رو نوشتی.. تمین: تقریبا آخرشه.. تمین برگه رو تحویل داد... اینجا بود که متوجه شدم رو دستش با خط خیلی قشنگی اسمش رو بدون غلط نوشته.. نوشته ای که قبل اون اونجا نبود... برعکس رو برگه.. خط ناخوانا و جواب های کاملا غلط.. یهو فهمیدم اوضاع از چه قراره... .......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مینسو؟
نه..
کی هست؟؟
البته یه مینسو ادمین پیج جین مین که خیلی خفنه بیشتر نمیشناسم
مینهو هم که یکی از عاجیام
نه ببخشید اسم شخصیت داستان منم مین سو عه فکر کردم دیدیش زیادی هیجان زده شدم😂
اتفاقا از اسم داستانت خوشم اومد خواستم بخونمش وقت نکردم
ساری
حتما بیوگرافیت رو بزار که باهات اشنا شیم من فک میکردم تو خودت دوست نداری درباره خودت توضیحی بدی
و اینکه داستانت هم خیلی قشنگه واقعا راجب اینکه بچه ها چه کلکی سوار کردن کنجکاوم
نظرات و لایک ها تکمیل شدند 😁🍡
پارت بعد 🍟💛
عالیییییییییی مینویسی،مین سو برات اشنا نیست کلک؟! 😂
سریع پارت بعد 😗
مینسو؟
نه..
کی هست؟؟
البته یه مینسو ادمین پیج جین مین که خیلی خفنه بیشتر نمیشناسم
مینهو هم که یکی از عاجیام
عالی یه بیوگرافی از خودت بزار
اره بیوگرافیت رو بزار لطفاً
میشه بیوگرافیت رو بزاری چون شاید بخوام باهات آجی بشم😁💜
درظمن باید بگم که عالی بود 💜
عالی بود❤
واو عالی بود دوست دارم ببینم برا چی درس نمیخونن ولی خیلی عالی بود فوقالعاده من تاحالا نگفتم بیوگرافیت و بدی گفتم شاید خوشت نیاد به خاطر همون نگفتم ولی دوست دارم راجبت بدونم اگه مشکلی نداری بگو😄مثل همیشه محشر بود بی صبرانه منتظر پارت بعدی هستم خیلی عالی بود😍
💙💙💙💙💙💙🤍🤍🤍🤍🤍🤍
دلم میخواد بیوگرافی خودم رو بزارم ولی تا حالا کسی ازم نخواسته... (اوخی دلم واست سوخت) بزارم نزارم؟؟ چه کنم؟؟
من خیلی کنجکاو بودم ولی فکر کردم شاید نخوای بزاری..لطفا بزار میخوام بشناسمت😊💜