
پارت ۱۲ ❤❤
..... ساعتای ۶ عصر بود . جیمین کنار هیه توی اتاقش تو بیمارستان نشسته بود که هیه جیمینو صدا کرد . بعد گفت = جیم مین . داره دردم میگیره . دی دیگه گه فکر کنم وقتشه . بعد یه جیغ کشید و جیمین با نگرانی رفت دنبال دکتر . در حال بردن هیه به اتاق عمل بودن که جیمین گفت = مطمئنم تیان به خودت میره . هیه گفت = جیمین لطفا مراقب خودت باش. لطفا . مراقب خودت و بچمون باش . هیچ وقت اهدافتو نزن زمین . باشه ؟ بهم قول میدی بابای خوبی باشی؟ قول میدی ؟ بعد هیه بغض کرد و جیمین گفت = این چرت و پرتا چیه ؟ عزیزم خودت هستی که بهم یاداوری کنی چجوری باشم . بعد پرستار گفت شما نمیتونید بیاید داخل . هیه داد = جیمین عاشقتم یو هووووو . جیمین هم گفت = من بیشتررررررر . بعد دیگه همدیگرو ندیدن .
.... جیمین به حرفای هیه فکر میکرد و هر دقیقه نگران تر میشد . اون در همین لحظات به دوستای خودش و هیه زنگ زد تا بیان . چند ساعتی گذشت و همه نگران بودن . جیمین که دیگه اروم و قرار نداشت ، پا شد و پرسید = چرا انقدر داره طول میکشه ؟ کنیا گفت = نمیدونم . خدا کنه مشکلی نباشه . نگوت گفت = اخه یعنی چی ؟ مطمئنا یه چیزی شده که به ما نمیگن . بعد جی هوپ گفت = دخترا این حرفا چیه ؟ وقتی همه چیز قبل عمل خوب بوده چطور میشه مشکلی بوجود بیاد ؟ جیمین داد زد = لطفا بس کنین . 😫 بعد یه پرستار اومد و گفت = لطفا اروم تر ! اما جیمین پرسید = خانم تو رو خدا بگین حال همسرم چطوره ؟ بعد پرستار رفت تو اتاق . بعد از ده دقیقه بر گشت و گفت = ....
.... ببینین اقای پارک ، توی اتاق عمل یه سری مشکل وجد داره . قبل از اینکه جیمین چیزی بگه ، چو گفت = ی ی یییعنی چی ؟ پرستار توضیح داد = متاسفانه ، عمل به خوبی پیش نمیره و همسرتون حال خوبی ندارن . بعد پرستار رفت . .... جیمین چشاش سیاهی رفت . جیهوپ و نامجون گرفتنش . نشوندنش رو صندلی . جیمین صورتش مثل گچ سفید شده بود . تازه فهمید هیه چی میگفت . از اونور کنیا و نگوت و چو هم حالشون بد شد . جیمین با صدای لرزون و با بغضش گفت = ی یعنی چی که حالش بده ؟ اخه چرا ؟ پس اون دکتر چه غلطی میکرد؟ اون دارو ها چی بودن ؟ اخه چرا هیه ؟ چرا من ...؟ جیمین گریه میکرد و دوستاش ارومش میکردن . تو همون لحظات ، یه دکتر از اتاق عمل اومد بیرون و جیمین به پاش افتاد و با گریه گفت = هیه چطوره ؟ چیکارش کردین ؟😧😥 دکتر دست جیمین و گرفت و بلندش کرد بعد گفت = لطفا اروم باشید . همسرتون خیلی بد حالن و ... یکدفعه جیمین گفت = تو رو خدا نجاتش بدید . خواهش میکنم . ....
..... همون موقع در اتاق عمل باز شد و هیه که روی تخت با چشای بسته زیر پارچه ای سفید قرار داشت ، اومد بیرون . کنیا سریع رفت کنار تخت و شروع کرد به داد و بیداد و گریه . جیمین همین که اون صحنه رو دید بدنش کاملا شل شد . چشاش از شدت گریه قرمز شده بود . هر کی میخواست کمکش کنه ، پس میزد . خودشو به زور کشوند پیش هیه . در گوشش گفت = هی هیه ه . مگه تو اولین سالگردمون نگفتی نمیذارم جای خالیمو حس کنی . مگه نگفتی بچمون بهترین پدر و مادر دنیا داره . مگه نگفتی هیچ وقت ولت نمیکنم . ما کالسکه تیان رو سفارش داده بودیم که الان دیگه امادست . مگه نگفتی میخوای یه کنسرت دوتایی بعد از به دنیا اومدن بچه با من انجام بدی ؟ هان ؟ مگه نگفتی ؟ چرا حرف نمیزنی ؟ جیمین داشت خودشو میکشت . ....
..... تهیونگ گرفتتش و از کنار تخت هیه به زور کشیدتش کنار . جیمین تَقَلا میکرد و نمیخواست بذار هیه رو ببرن .😩😧 اون داشت سخت ترین لحظات عمرش رو میگذروند . اون یاد لحظاتی می افتاد که با هیه دعوا میکرد و هیه ناراحت بود . اون همه حس های بد دنیا رو داشت . نمیدونست چیکار کنه . فقط داد میزد گریه میکرد . همه رفقاش دورش بودن و سعی میکردن ارومش کنن اما فایده ای نداشت . شوگا به کوک گفت که پیش دوستای هیه بره تا اونا هم تنها نباشن . ساعت ۱۲ شب بود . ساعتی که جیمین بدترین حالت خودشو داشت . انقدر گریه کرده بود که نه میتونست حرف بزنه نه ببینه . لباسش خیس شده بود و دوستاش هر لحظه نگران تر میشدن . .....
.... این وضعش تا چند ساعت ادامه داشت . تا اینکه خودشو جمع کرد و پاشد بعد خواست بره ببینه چیشد که این اتفاق افتاد و عزیز ترین کسش مُرد ، که یکدفعه افتاد رو زمین و بیهوش شد . پرستارا و دوستاش اومدن تا بلندش کنن .... . ( چند ماه بعد ) ... _اقای پارک بچتون چند ماهه که داخل بیمارستانه . بهتره مرخصش کنین . جیمین نمیتونست اون بچرو بدون هیه قبول کنه . اما تنها چیزی که اون رو وادار به نگهداری از بچش میکرد ، خواسته هیه بود . اون هیچ امیدی برای زندگی نداشت و از صبح تا شب فقط کارش فکر کردن به هیه بود . حوصله هیچ کسو نداشت و هیچ کامبکی هم نمیداد . دوستاش بدون اون اهنگ میخوندن و این خواسته جیمین بود . .....
.... یک شب که جیمین خسته خسته خودشو کشوند به تخت خوابش ، هیه رو روبروش دید . تعجب کرد و گفت = تو کی هستی ؟ هیه گفت = اوه جیمین 😕 منو یادت نمیاد ؟ من هیه ام همسرت 😻 . جیمین گفت = هیه تو که مرده بودی . هیه گفت = عزیزم الان حرفای مهم تری هست که باید بهت بزنم . خیلی نمیتونم پیشت باشم . راستش من دیگه جیمینی نمیبینم . تو الان یه ادم افسرده هستی که خیلی ها امیدشون به تو عه . تیان ، من ، خانوادت ، دوستات ، طرفدارت !!!! لطفا برگرد به زندگی . بدون که من تو رو هیچ وقت رها نکردم و نمیکنم و نخواهم کرد . راستی میتونی یه کمک دست هم داشته باشی شی شی شی . بعد یکدفعه جیمین از خواب پرید و خودشو نزدیک تخت دید و فهمید که قبل از اینکه بره رو تخت خوابش برده .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کاش هیه رو نمیکشتی😢 شاید اینجوری داستان جذاب تر میشد ، حداقل میرفت تو کماااا😭
عالی بود
چه بد شد هیه مرد☹️💔
خیلی دوست دارم یه تست درباره ی تبلیغ از این داستانت بسازم شاید یه چند روزه آینده ساختم❤️
وای واقعا ؟! اجی تو خیلی خوبی 😍 . خیلی بهتر از خیلی خوب 💗😻
البته یه کم که بگذره داستان با مردن هیه کنار میاد
اشکم دراومد...
😭😭😭
اخی 😢😢😢😢
😫😭