صدای مرگ ۴(واقعا ترسناک)

اومید وارم تا اینجا لذت برده باشید چند تا پارت دیگه داستان تمومه

برای همین تو رو انتخاب کرده ولی اخه منم ..مثل تو ام پس چرا تورو می خواد بکشه _نمی دونم_الان بگیر بخواب فردا بعد کلا می بینمت جلوی در منتظرم باش _باشه ... فردا صبح هر دوتامون بیدار شدیم و صبحونه خوردیم مامانم داشت با مکزین حرف میزد و بلند گفتن _بچه ها بیاین بشینید ما باهاتون حرف داریم _خب منو کتی تصمیم گرفتیم که هم مون توی خونه اونا زندگی کنیم من:چرا ؟ کتی:چونکه خونه بزرگه و برای ما دوتا خیلی خیلی بزرگه و اینکه ما تنهاییم ....

_خوبه حداقل یه دوست پیدا میکنم من مشکلی ندارم ،...معلوم بود مامانم خوشحال شده بودمن و مکس و الکساندرا رو رسوند مدرسه زنگ خورد و رفتیم استراحت هنوز یه کلاس مونده بود یه پسره اومد کنارم نشست خیلی خوش تیپ بود موطلایی چشم سبز و بهم گفت :من ادرین هستم _منم لارا هستم از اشناییت خوش بختم .بعد که مکس اومد همه مسخرش کردن و بهش گفتن جن زده پاشدم

و روبه همه گفتم :خفه شید همشون ساکت شدن . منم دست مکس رو گرفتم و رفتن توی کلاس اون هنوز متعجب بود که گفتم :قابلی نداشت _ام فکر نمی کردم که اینقدر جسور باشی _دیدی که هستم من یه کلاس دیگه دارم که مدیر گفت لغو شده منم اجازه گرفتم تا بریم کتاب خونه خیله خب من کیفم رو برداشتم اینم کیف تو بریم .رفتیم کتاب خونه و تموم کتاب های تاریخ چه مدرسه رو نگاه کردیم وگشتیم و گشتیم تا اما به چیزی نرسیدیم تا اینکه الکس گفت :لارا ایناهاش پیداش کردم (با صدای بلند گفت)

کتابخونه دار (خانم هاول ):اقای جیمز لطفا ساکت بچه ها دارن کتاب می خونن_خانم هاول اینجاهیچ کسی به جز من و لارا نیست یه نگاه تاسف باری کردو نشست سر میزش من خب چی پیدا کردی _اینجانوشته توی ۲۳ نوامبر ۲۰۱۶ مردی ۳۸ ساله با یک داس به قتل رسیده و گفته شده روی دستش یه ارم بود اینم تصویرشه یه دایره که توش یه چشم بود و نوشته بود یاشا (از اونجایی که توی امریکا زندگی می کنن تموم نوشته های این داستان انگلیسی هست)

بعد به دست خودم نگاه کردم با اون عکس مو نمی زد بعد اومد عقب تر_ در ۱۶ ژوئن سال ۲۰۱۲ سر زنی ۳۳ را که با تبر قطع شده بود و تبر روی سر خانم فرورفته بود در همون سال باز هم قتل اتفاق افتاده بود دقیق هشتا قتل اومد چهار سال عقب تر درست هشتا قتل با همون مشخصات و همون شکلی مرده بودن حتی سنشون هم همونه حالا میفهمم اون هرکی هست می خواد که ما هم سن نفرات قبلی بشیم ولی اخه چرا اونقدر رفتیم عقب تا به یه صفحه رسیدیم که ورقش کنده شده بود....

بعد از کتاب خونه دوتایی رفتیم خونه توی راه همون پسره رو دیدم که داخل مدرسه دیدم (یه کالج برای تموم سنین واسه همین میگم مدرسه) فقط یه سلام کردم و رفتم الکس هم اصلا بهش محل نذاشت رفتیم خونه مامانم و خانم مکزین باهم صحبت میکردن و وقتی ما ا ندیم از مون پرسیرن امروز چطور بود منم خیلی سرد گفتم خوب بود سر میز نشستیم ناهار خوردم و بعد ناهار رفتم توی اتاقم ولی بعد از چند دقیقه اومدم بیرون الکس گفت چیشه

:رفت داخل و اونم دید تموم دیوارا رو باخون نوشته بو از اینجا برید در اتاق رو قفل کرد و دستم رو گرفت برد اتاق خودش خیلی اتاق مرتبی داشت من نشستم روی تختش و بعد گفتم حالا چیمی شه ...منظورم اون روح ...مارو..._نه نمی کشه ما باید یه راه پیدا کنیم تا شکستش بدیم _اون یه روحه اخه چطور شکستش بدیم تا ابد توی روشنایی بمونیم _اگه لازم باشه اره بابا می گفت وقتی یه روح هدفش رو مشخص میکنه نمی شه هیچ جور منحرفش کرد ولی میشه کشتش ما داشتیم حرف می زدیم که

پایان این پارت

نظر فراموش نشه راستی اگه اسمارو اشتباهی نوشتم ببخشسد چون که شب نوشتم و اصلا به اینا زید دقتن نکردم