
خب اینم اومد و امیدوارم تو ذوقتون نخوره که یونگی هنوز هیچ واکنشی نداره.. نمیدونم منظورم رو فهمیدین یا نه پس بخونید داستان رو... (پ.ن: چرا وقتی حرف میزنم کلمه کم میارم ولی موقع نوشتن داستان فرت و فرت چیز میز میاد تو مغزم؟؟ چرا؟؟ واقعا چرا؟؟)
#میخوای اتاقم رو نشونت بدم؟؟ فکر کنم واست.. فهمیدم که این قسمت رو قبلا تمرین کرده بود.. چون سریع به پدرش نگاه کرد و لبخند رضایت زد.. –آره خب.. برای گرفتن اجازه به پدر یونگی نگاه کردی... &میتونید تنها باشید... اتاق یونگی طبقه دوم بود... یه اتاق بزرگ با یه تراس خیلی دلباز... اتاقش مرتب بود.. نشستم روی صندلی حصیری... –تمرین کردی که خوب باشی؟؟ با بی تفاوتی بهم نگاهی انداخت.. #همونطور که تو تمرین کردی خودت رو طوری نمایش بدی که همه دلشون واست بسوزه.. مهارتت تو داستان سرایی رو تحسین می کنم... پس اون حس گناه تو چشماش؟؟ -اصلا فکر نکن دلم میخواد دلت واسم بسوزه.. حتی یک درصد.. اصلا فکر نمی کنم تو دل داشته باشی که بخواد بسوزه.. بهم نگاه کرد.. #فکر می کردم این مهمونی واسه اینه که رابطمون با هم بهتر بشه.. –فعلا که داره بدتر میشه... و منم خودم رو مقصر نمیدونم..
اومد نزدیکم و تو چشام نگاه کرد.. #من باهات کاری ندارم.. اگه تو به من کاری نداشته باشی و سرت تو کار خودت باشه.. –من حتی نمیدونم دلیل مسخره بازیات چیه.. #پس نمیدونی؟ -نه.. نمیدونم... #پس بزار روشنت کنم... دو هفته دیگه جین از آمریکا برمیگرده... –واقعا؟؟ #تو چجور دوستی هستی که خبر نداری؟؟ -شماره ش رو بهم نداده. خودش هم که بهم پیام نمیده... #بهتره دور و برش نپلکی.. –فکر کردی جین رو خریدی؟؟ اون دوست منم هست.. و منم به تو اهمیت نمیدم.. تو هم میتونی نسبت به دوستی ما بی اهمیت باشی.. #خب.. میتونیم معامله کنیم.. –سر چی؟؟ #اگه تو به حرفم گوش کنی منم کاری می کنم که تو مسابقه شعر برنده بشی.. –شاعر برازنده ای هستی؟؟ میخوای شعر بگی؟؟
#یکاریش می کنم.. –نمیتونی هیچ کاری بکنی.. نمره هات داد میزنن عرضه شعر گفتن رو نداری... #ت..تو از کجا میدونی نمره های من چجوری ان؟؟ کاغذ رو میز رو برداشتم و جلوش گرفتم... –برگه شیمیت رو دیدم... برگه رو از دستم قاپید.. #خیلی زشته که بدون اجازه بهش نگاه کردی.. –میدونی من تو زیرزمین بزرگ شدم و خوب تربیتم نکردن.. متوجه ای که نه؟؟ من همون دختر زیرزمینی عوضی ام... فقط داشتم آتیش خشمش رو شعله ور میکردم اما دلم خنک میشد که اینجوری باهاش حرف میزنم.. –حالا میتونم بپرسم مشکل تو با دوستی ما چیه؟؟ #تو تنها دوست منو دزدیدی!! این مشکلی نداره؟؟؟ -چی؟؟ من دزدیدمش؟؟ تو فکر کردی میتونی یه نفر رو واسه خودت نگه داری؟؟ این افکار یه بچه ی پنج ساله ست یا یه پسر 18 ساله؟؟ #افکار منه.. و منم نمیخوا دوستم رو با تو تقسیم کنم.. –تو نمیخوای.. ولی همون دوستت خواسته که دوستیش رو با چند نفر تقسیم کنه.. و مطمئن باش تو آمریکا هم دوستای جدیدی پیدا کرده.. و تو هم با این افکار بچگانه ت نه میتونی مانع دوستی ما بشی و نه میتونی دوستای جدیدی پیدا کنی... فقط داری آتیش این نفرت رو شعله ور می کنی و مطمئن باش یکی از اونایی که تو این آتیش میسوزن، خودتی...
یهو در اتاق یونگی رو زدن و خدمتکار گفت شام حاضره... برای شام رفتین پایین.. پدر یونگی منتظرتون بود.. &تونستین با هم کنار بیاین؟؟ لبخند مضحکی زدم که یونگی قبل از اینکه صدام در بیاد حرف زد.. +بله پدر. فکر کنم الان دیگه دوست شده باشیم.. بهم نگاه کرد و دوباره لبخند –که فکر کنم قلابی بود- زد... موقع شام حرف یا نگاهی بین هیچ کس رد و بدل نشد و از طرفی من به خاطر اینکه همه ازم پذیرایی می کردن و یجورایی کاری که خودم تو رستوران انجام میدادم رو انجام میدادن معذب بودم.. ولی خب طبیعی بود دیگه.. نه؟؟ &خانم پارک.. –هوم؟ یعنی.. بله؟؟ &چرا انقد ساکتین؟؟
-راستش در کل من زیاد حرف نمیزنم.. &درست مثل مادرتی... زن خیلی محترمی بود.. –ممنون.. &خب.. ا/ت.. تو مثل دختر نداشته ی خودمی.. یونگی هم مثل برادرت.. میدونم تو وضعیت خوبی نیستی.. پس میخواستم بهت بگم.. اگه دوست داشته باشی میتونی چند وقت با ما بمونی... تو دلم گفتم: این داره چی میگه؟؟ یهو ناراحت و عصبی شدم.. –شاید من تو وضع خوبی نباشم.. اما ترجیح میدم خودم کار کنم و زیر بار منت بقیه نباشم.. البته من با شما مشکلی ندارم آقای مین.. فقط نمیخوام مثل سربار باشم و طوری باهام رفتار بشه انگار.. انگار اضافی ام... به یونگی نگاه سریعی انداختم... از جام بلند شدم.. –الان هم اگه اجازه بدین باید برم چون تا همین الانشم کارم دیرم شده و نمیخوام اخراج بشم... &اما هنوز دسر.. –از پذیراییتون ممنونم ولی همین الانشم زیاده روی کردم... نمیخواستم مزاحمتون بشم.. ممنون که دعوتم کردین.. فعلا.. محکم و باغرور به سمت سالن اصلی که در خروجی هم اونجا بود رفتم.. کت و وسایلم رو گرفتم و برگشتم خونه... خوبیش این بود که مجبور نشدم تاکسی بگیرم و راننده آقای مین من رو رسوند خونه..سریع لباسام رو عوض کردم و با سریع ترین حالت ممکن به سمت رستوران حرکت کردم.. نمیخواستم کوک زیاد اذیت بشه.. چون چیز زیادی از این مهمونی 1.5 ساعته نداشتم که واسش تعریف کنم...
حدود 15 دقیقه بعد رسیدم .. –چه رکوردی.. هیچوقت زودتر از نیم ساعت نرسیده بودم... دیدم یکی از مشتری ها داره با کوک کل کل می کنه و چون آدم مسنی بود کوک فقط سرش رو گرفته بود پایین و داشت گوش میداد و سرش رو تکون میداد.. رفتم داخل... –ببخشید خانوم.. مشکلی پیش اومده؟؟ «من گفته بودم سفاشام رو میبم خونه اونوقت این پسر حواس پرت سفارشا رو واسم آورده که همینجا بخورم. –الان درستش می کنم.. کوله رو دادی به جونگکوک: اینا رو واسم نگه دار... سفارشا رو واسش آمادخه کردی و گذاشتی که ببره خونه و سر و صداش رو بیاره پایین.. –چرا انقد حواس پرتی؟؟ +چون جنابعالی نبودی و کارم دوبرابر شده.. –مثل اینکه خودم خواستم برماا.. تو شرط بستی.. بعدشم بردی.. +خب.. چی شد؟؟ -بدترین مهمونی عمرم بود.. بعد همه چی رو واسش تعریف کردم.. تک تک چیزای که دیده بودم.. جونگکوک هم با دقت گوش میداد..
–چرا پیرزنه انقد شاکی بود... +هیچی.. یکم سفارشش رو دیر بردم و یادم رفت سفارشش رو واسه بردن آماده کنم.. پوزخند زدم و با لحن تمسخرآمیزی که معولا اینجوری حرف نمیزدم گفتم: نه از اون کسایی که واسه همچین چیزای ریز و پیش پا افتاده ای قشقرق به پا می کنن و نه از اون دسته آدمایی که حاضرن تهمونده غذاهای اونا رو هر جور که هست بخورن تا از گشنگی نمیرن.. +فکر کنم خیلی خوش شانسیم که هنوز به دسته ی آدما دوم تبدیل نشدیم نه؟؟ -خب... شاید.. +ولی تو نمیشی.. -چرا؟؟ +چون باهوشی.. –خب.. خیلی ها باهوشن.. ولی مثل من باید چند شیفت کار کنن.. تو هم باهوشی.. فقط بی حوصله ای.. +من بی حوصله نیستم.. من فقط از درس خوندن خوشم نمیاد.. –حالا هر چی.. سوپرایزت چیه؟ +الان که نمیگم.. میشه تا تعطیلی صبر کنی؟؟ بعد باید نشونت بدم.. –وای.. من حوصله ندارم.. یروز دیگه نشونم بده هر چی که هست.. +وقتش کمه.. این تنها شانسته.. واسه اینکه زندگی بهتری داشته باشی.. –چرا اینجوری حرف میزنی؟؟ زندگی بهتر؟؟ رییس میخواد بهم ترفیع بده؟؟
+فعلا که کار خودت رو انجام بدی و سفارش ها رو بگیری کافیه.. برو مشتری ها رو منتظر نذار.. بعدا خودت میفهمی... .... بعد تموم شدن کار ها لباسای کار رو عوض کردم تا برم خونه که دم در کوک بهم یادآوری کرد: کجا میری؟ کارت دارم.. –گفتم که... +لجبازی نکن.. بیا.. دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید.. –چند وقت پیش اینجا رو پیدا کردم.. رسید به یه پارکینگ متروکه.. –ببین کوکی حوصله مسخره بازیات رو ندارم.. میدونم میخوای من رو بترسونی.. +تو میترسی؟؟ -شاید عاشق فیلم و کتاب و در کل هر چیزی با ژانر وحشت باشم ولی میدونی که خیلی ترسوام.. بیا برو خونه ی خودت تا منم برم.. داداش کوچیکت رو منتظر نذار...
+باهام بیا دیگه.. با شک و تردید قدم برمیداشتم.. دست کوک رو محکم گرفتم و پشت سرش با فاصله کم میرفتم.. +از چی ترسیدی موش کوچولوی خاکستری؟؟ (دیالوگ هاول تو کتاب قلعه متحرک هم یه همچین چیزایی بود.) –من موش کوچولوی خاکستری نیستم.. +تقصیر خودته که لباس خاکستری پوشیدی.. –چرا نمیرسیم؟؟ +چشمات رو ببند.. –حتی یک لحظه هم چشمام رو نمیبندم جئون جونگ کوک... +حتی اگه قول بدم چیز ترسناکی اون پایین نباشه .. و منم تمام مدت دستت رو بگیرم؟؟ اونوقت بهم اعتماد می کنی؟؟ ما دوستیم نه؟؟ -.... نفس عمیقی کشیدم.. آب دهنم رو قورت دادم و چشمام رو بستم.. و....
کات.. تمااام.. شد... تو... خماریش... بمونید... و نکته ای که تو پارت اول یا دوم داستان راجع به کوک گفتم یادتون نره.. (کسی یادش هست چی گفتم؟؟؟ اگه یادتون هست کامنت کنید ببینم حافظتون چقد یاریتون می کنه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
هلنا؟؟
جانم؟
هیچی😐😐
اسمته نه؟
درست حدس زدم نگرفتی؟؟
اره اسممه از کجا فهمیدی؟😂
😐نمدانم
بیا دایرکتم مادر
بر روی چشمان کورم💜🌙🌚
اوجا لفتیییی؟؟
عالی بود
عالی بود😘
خیلی قشنگ بود
خیلی خوب بود دل روده اومدم تو دهنم
تورو خدا پارت بعد رو بزار دارم روانی میشم بیشتر از 25تا لایک رسید تورو خدا پارت بعد رو بزاااااار🥲
انصافا عالی بوووود!! (♥_♥)
مثل همیشه بهترین بود
خیلی خوب بود💜
ج.چ:اسم یکی از خدایان که مردم برای شکر گذاری از اسمش استفاده میکنن آخرش (ای)داره
عالی مث همیشه♥
خیلی باحالههههههههههههههه(قلبم اومد تو دهنممممم)
جای حساس قطع کردیییییی الان میفهمم بقیه چی میکشن چون منم جای حساس قطع میکنم 😂داستانت خیلی قشنگه ادامه بده ، ج چ: پرتغالی ها به اسم فاطمه میگن :..........اسمم اینه😂