
سلام دوستان من دوباره برگشتم لطفا حتما نظر بدین برای شما مهم نباشه برای من مهمه?????
دو روز بعد از زبان کفشدوزک:وای پس کی این تمرین ها تموم میشه پدرم در اومد دارم میمیرم از خستگی???.دلم برای پاریس و دوستام و گربه سیاه تنگ شده (فکر کن اونجا چه وضعیتی داره که دلش برای گربه سیاه تنگ شده???).
کاهن اعظم داد زد:کجایی کفشدوزک چرا نمیای تمرینتو کامل کنیییییییییی???بهش گفتم الان میام .بعد سریع گوشیمو در آوردم دیدم که ارباب شرارت کلی آدم رو شرور کرده و مایورا کلی آموک.???
وای نه چه بدبختی گربه سیاه و روباه قرمز نمیتونن از پس اینا بربیان.گوشیمو نگاه کردم دیدم فقط روباه قرمز داره میجنگه پس گربه سیاه کجاست ???نکنه اتفاقی براش افتاده.
سریع دویدم سمت کاهن اعظم گوشی رو بهش نشون دادم.از زبان کاهن:وای این کفشدوزک کجاست یک عالمه تمرین مونده.یهو دیدم مرینت داره با سرعت به سمت میاد.گوشیشو بهم نشون داد و گفت کاهن اعظم لطفا اجازه بدین برم کمک دوستام تو پاریس روباه قرمز هر لحظه ممکنه شکست بخوره.منم قبول کردم که اون بره.
دو روز پیش از زبان آدرین:آخیش بالاخره کلاس چینیم تموم شد???ولی نمیدونم چرا پدرم ناراحت بود باید باهاش حرف بزنم ببینم چشه.از وقتی مادر رفته اینجوی شده???
بالاخره رسیدم خونه رفتم تو اتاقم وسایلم رو گذاشتم تو اتاقم و سریع رفتم دم در اتاق پدرم.یکم در و باز کردم ببینم وضعیت مناسبه برای من که برم تو یا نه و بعد دیدم که
دیدم که پدرم جلوی عکس مادرم وایساده فکر کردم ناراحته خواستم در رو ببندم که دیدم پدرم سه تا دکمه روی تابلوی مادرم رو زد و رفت پایین
منم که تعجب کرده بودم رفتم جلوی تابلو وایسادم و همون دکمه ها رو زدم و رفتم پایین.رسیدم به یک جای سرسبز ولی نمیدونستم همچین جایی هم تو خونمون وجود داره دیدم پدرم یک دکمه رو زد و یک تابوت اومد بالا توش رو که نگاه کردم دیدم که مادرمه داشت گریم میگرفت ولی خودمو کنترل کردم
بعد یهو دیدم پدرم تبدیل به ...وای نه ارباب شرارت شد.یعنی تا الان پدرم ارباب شرارت بوده و من نمیدونستم.دیگه کنترلم دست خودم نبود رفتم جلوش و گفتم پدر آخه چرا؟ اون گفت آدرین تو اینجا چیکار میکنی؟چرا اومدی؟ من گفتم واقعا باورم نمیشه که پدرم این همه مردم پاریس رو زجر داده باشه. اون گفت من فقط به خاطر مادرت اینکار رو کردم. من گفتم به خاطر مادرم حتی مادرم هم خوشش نمیاد که تو اینکار ها رو میکنی بعدش هم تبدیل به گربه سیاه شدم.
پدرم گفت تو تا الان گربه سیاه بودی و من نمیدونستم.سریع معجزه گرت رو بده به من???من گفتم عمرا بدم. بعدش با هم در گیر شدیم من پنجه برنده خودمو فعال کردن ولی همینکه میخواستم بزنم به معجزه گر پدرم پدرم یک ضربه به من زد و من بیهوش شدم و به حالت عادی برگشتم.اما قبل از اینکه پدرم نزدیک بشه معجزه گرم رو برداشتم و انداختم پایین.پدرمم دید معجزه گر نیست عصبانی شد و من بیهوش شدم و هیچی نفهمیدم.....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
عالی
ببین خیلی خوبه داستان مینوسی. ولی اصلا خوب نیست که اسم داستانت شبیه یکی دیگه باشه???
کوتاه است ولی عالییی من هم یکی ساختم اسمش دیک و مارتاست ولی هنوز تایید نشده مال من رو هم بخونید