7 اسلاید صحیح/غلط توسط: :))Lady انتشار: 3 سال پیش 187 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام🖐🏻حرفی نیست
(بازگشت او)
بتی از اتاق سویان خارج شد و در رو بست به در تکیه داد....اشکهاش اجازه تنفس بهش رو نمیداد....دستش رو به دهانش گرفت و اشکهاش شدت گرفتن مثل ابر بهار....چقدر میتونست اون دختر ( سویان)انقدر سختی بکشه و اونا رو تحمل کنه؟!!....دلش به درد اومده بود....چون خودش هم، اینا رو تحمل کرده بود...اگه توسط خانوادش ترد نمیشد شاید اصلا پاش به بزرگترین باند مافیایی باز نمیشد!....حتی بدترین انسانها ،قلب دارن....فقط اون قلبشونه که براشون یک نقطه ضعف ژَرفیه!
بتی با پاک کردن اشک هاش به خاطرات شوم گذشته اش خاتمه داد و دوباره به صورت حالت اول ، سرد و مغرور به سمت دفتر نامجون رفت...
(۵دقیقه بعد)
(صدای در)+بیاتو.... (بتی وارد اتاق شد) نامجون:+ بتی:€
€سلام.... +به موقع رسیدی.. €چی میخواستی بگی... نامجون که از لای پرده منظره بیرون رو میدید ،بی درنگ به سمت بتی برگشت و لیوان قهوه اش رو روی میز گذاشت + داره میاد.... بتی باشنیدن این حرف یکی از ابرو هاش رو بالا داد و به سمت یکی از مبل ها رفت و روش به حالت دست به سینه نشست€یعنی الان روحیه اش رو بدست اورده که داره برمیگرده؟ نامجون رو صندلیش نشست و دستهاش رو به حالت متفکرانه ایی قفل کرد+به هرحال....برای خودش خیلی بهتره که میاد و هم من!....دیگه از این خودسر بازی هاتون راحت میشم!....€خودسر بازی هامون؟خسته نباشید اقای کیم!...من که تازه رسیدم چرا جمع میبندی! برو اینا رو به افرادت مخصوصا اون یونگی و تهیونگ بگو😒🙄😐....+جسارت نشه خانم آدلر!همین که پاشدین بدون هیچ هماهنگی اومدین کره خودسر بازی نیست؟🤨😐 €اونش دیگه به تو مربوط نیست...😐(اتاق در سکوت قرار گرفت)
€اوه راستی،تکلیف این بچه چیمیشه!؟برای چی اوردینش اینجا؟....
+الان من اجازه صحبت کردن بهت دادم؟😐
بتی با مشت به میز کوبید و با حالت جدی تری گفت€چرا اوردینش اینجا!؟جوابمو بده...
+باشه باو...اروم باش بشین!.....توی کوچه با یونگی درگیر شده بود،یه بویی از کارما برده بود...یونگی گفت که لومون میده😑...€ عجب😏!!
(جایی که بتی و نامجون نشسته بودن☝🏻😎)
(کلانتری _سئول_سال2000)
-قربان این زندانی به طرز عجیبی د-ی-و-ا-ن-ه ست!امروز حدود ۲۵مین باره که سعی کرده به خودش اسیب بزنه!باید انتقالش بدیم به تیمارستان!
+بله قربان،اگر بمیره برای ماهم دردسر درست میشه!!این کار ضروریه
×شما دوتا چی میگید!اتفاقا همینیک ماه پیش همین د-ی-و-ا-ن-ه رووبردیم تیمارستان،هیچکدوم از این پزشکای بی خاصیتشون نتونستن درمانش کنن! پس بزاریم برای خودش بپوسه عاقلانه تره تا حمله ور کادر تیمارستان بشه!
سرهنگ: شنیدم یه بیمارستان هست که روانشناسای خبره ایی داره!.پس اونجا فکر نمیکنم مشکلی داشته باشه...به هرحال باید اون مردک رو رام کرد....نه اقایون؟!😏
بقیه با حرف سرهنگ بحث رو ادامه ندادن و دست به کار شدند
(شخص سوم)
خستم از این دنیای اواره☆هرچی مشکله رو سرمن اواره
این بود زندگی رویایی؟☆یاشاید کابوس تکراری!!
خیال کردم که بردم بازی رو☆ولی دنیا داد ما رو بازی
درداموتو خودم خوردم☆ولی کجاس اون تحمل تو وجودم؟
خیال کردیم فقط بی ثمر☆بازی رو رفتیم اونم تااخر
ولی شاید ازاد شدیم از قفس☆یکم کشیدیم تو این دنیا نفس!
با گچ خورد شده ای که در دست داشت درحال کشیدن چوب خط روی دیوار بود و این شعر رو زمزمه میکرد...
+میشه اون اشعار شاعرانت رو نخونی و یکم برای ماهم ارامش بزاری؟
_نمیشه....
+شما کی باشید که سرکش بازی درمیاری؟هوووی!فقط کافیه ازت یه سرپیچی ببینم،اونوقت ضمانت نمیکنم که زنده از این هولف دونی بری بیرون!
_ببین داش!من هرجوری دلم بخواد رفتار میکنم!توننه بابای من نیستی که برام امرو نهی تعیین میکنی! 🤨
+داری روی س-گ منو میاری بالاهاااا!!😤
_بیاببینم چطورس-گ-ی هستی!😏
اون دو شروع کردن به یقه ی هم رو گرفتن و طبق معمول درگیری بی سر و ته روزانه شون توی اون زندون شروع شد و با دخالت دوباره نگهبان با هزار زور و فشار از هم جدا شدن...
صدا های دعواشون توی این زندون انفردای هم میومد....مثل معتاد هایی که رنگ به روی چهره نداشت و چشم هایی گود افتاده و کبود با دستهایی باند پیچی شده تو خودش جمع شده بود...ازصداهای دعوا توی زندان طبقه ی پایین ازرده شده بود و از شدت کلافگی سوپ و نونی که در ظرف فلزی درکنارش قرار داشتن رو بهم ریخت....
۵ سالی میشد که عمرش تو این انفرادی میگذروند...ولی بازهم به فکر فرار از این زندون تنگ و نفس گیر بود....قبل از اینکه به قسمت انفرادی منتقل شه همه ی زندانی های توزندان ازش حساب میبردن حتی قلدر هاشون....
اون...یکی از پرقدرت ترین خلافکار های سئول بود...ولی باوجود هوش بالا و خلق مرموزش،بازهم نقشه هایی در سر داشت...توی فکر بود که به صورت خیلی ناگهان در انفرادی باز شد و یک نگهبان وارد اتاق شد...
نگهبان:ببرینش...
با اشاره ی اون نگهبان ،نگهبان های دیگه ای هم وارد اتاق شدن و به دو تا دستاش دست بند زدن و اون رو همراه خودشون به بیرون بردن....
سرگردان از ورود ناگهانی نگهبان ها بود ولی ظاهری کاملا خونسردی داشت که انگار هیچ مشکلی نیست،مهارت کاملی از بروز ندادن احساساتش داشت،اما با گذرزمان انسان تغییر خواهد کرد...
(صدا ی زنگ زدن در خونه:~~)
~~....~~~
+درررد!...کوفتتتتت!....عه عه عه عه😤(میره پشت در) ..کیه؟!
_الی...منم بازکن!
+خب منم کیه؟=|
_وا...خوبی؟
+اخه کدوم ادم باشعوری ۷صبح در میزنه؟=|
_ کار مهم دارم، درو باز کننننن
+اول دستاتو از لای در نشون بده ببینم!
_بیمزه😒😐💔
(در رووباز میکنه)
_سلااام سلااام😃چطوریییی ،وااایی(لپاش رو میکشه)چقدرررر تغییرر کردیییی!!!
😃
+(پوکر میشه)یجوری میگی انگار سه ساله منو ندیدی! همین دوروز پیش همدیگه رو دیدیم!!ساعتو نگاه کردی؟😐۷صبحهههههه!!!
_واااااا،فهمیدم دیگهههه... ببینم مگه امروز روز کاریت نیس؟://///
+وااا و کوفتتتتت!!!مگه نگفته بودم ماه دیگه میام!!😐😑حالا چی میخوری بیارم؟(میره سمت اشپزخونه)
_اِ واقعا؟!...خب بهتر ،مهم نیست...ببین من نمیمونم اینجا امدم فقط در حد دو دقیقه یه چیزی بهت بگم که اونم من برای یک ماه نیستم وبرای همین نمیتونم برم بیمارستان میشه تو به جام بری؟
+چیییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟...اخه من هنوز امادگی پیدا نکردم😫تازه! ماه دیگه باید بیااااام!
_هییی داد نزن مردم خوابن!!!! من موندم تو همینجوریش عقب مونده ی مغزی و ذهنی و روانی هستی بعد امدی روانشناس شدی!...بعدشم خواهش میکنم🥺بخاطر من،این سفر خیلی مهمه🙏🏻🙏🏻🥺.....عاخ عاخ عاخ(نگاهی به ساعتش میندازه) .... اقااا من باید برم،بای بای الی...
+هییی وایسااا...نارسیس!...نارسیس صبر کن!!
دختر بدنبال نارسیس به سمت حیاط رفت ولی دیگه اون رفته بود....
×:تصورات الی
×اه از خشک شانسسسسس :////خاااک....الان باید برم اونجاااا😱اخه چراااااااااا😫
(ساعت ۸صبح_بیمارستان مرکزی سئول)
×خدایااا شکرت بلاخره رسیدممم☺
نگاهی به بیمارستان عظیم رو به روم انداختم،یکی از معروف ترین بیمارستان های این شهر بود،منظره ی خیره کننده و نوع ساخت اون بیمارستان،واقعا سر گیجه اور بود...
خندم گرفته بودو با خودم گفتم×پس بد نمیگذره بهت نارسیس خانم!😏😂
الی وارد بیمارستان شدو به سمت میز بخش بیمارستان دوید
+س..سلام.. وقتتون بخیر من پائولو هستم...عام درواقع الیزابت پائولو...امروز دکتر نارسیس یانگ....
پرستار سرش رو بالا کرد و حرف الیزابت رو ادامه داد:که به مدت یک ماه مرخصی داشتن و شما به جاش اومدین🙂
×ماشالااا امون بده برادرررر😐...
+ب...ب...بلههه😁😐..د..درسته👍🏻👍🏻
پرستار سرش رو پایین اورد و شروع به نوشتن کرد وگفت: خیله خب خانم دکتر،شما باید برید...باید برید....
×باید برممم؟؟!😬
پرستار: باید برید اتاق شماره ی ۱۳😊
الیزابت تعظیم نود درجه ای کرد و تشکر کرد.
(یک ربع بعد)
..بااینکه قرار بود ماه بعد توی بیمارستان دیگه ای شروع به کار کنه ولی بخاطر مرخصی نارسیس مجبور بود بهش کمک کنه،الیزابت وارد بخش راون پزشکی شده بود و بدنبال اتاق شماره ی ۱۳ میگشت،حس عجیب و غریبی داشت،از اینکه بلاخره پس از چندسال درس خوندن به شغل مورد علاقه اش رسیده بود خوشحال بود و از اینکه یک ماه زودتر شروع به کار کرده بود باعث ترس و اضطرابش میشد...
×عاهااا پیداش کردم😋
دستگیره ی در اتاق رو به پایین کشید و مثل خانم دکتر های متشخص وارد اتاق شد...با اتاق بزرگی رو به رو شد،حس میکرد اتاق زیادی بزرگ بود،مثل اتاقای اعتراف جرم....نگاهی به سقف اتاق انداخت..
×اینجا فقط از اون چراغایی که درحال حرکتن تو اتاق اعتراف جرمه کم داره😂
از افکارش خندش گرفته بود که یهدفعه با صدایی خندش از رو لباش پاک شد که گفت:
_اره...کم داره
الیزابت هینی کشید،از جاش پرید و به سمت صدا برگشت،مردی گردن کلفت که دست بند به دست و لباس زندانی ها رو برتن داشت..
الیزابت به حالت شک مانندی به صندلی که رو به روی مرد جوان بود عقب داد و روی اون نشست...
+اهمم...یعنی صدای من انقدر بلند بود که شنیدی؟
مرد که سرش به پایین بود و موهاش رو صورتش ریخته بود پزخندی صدا داری زد و گفت_شاید!!
چهره ی الیزابت از اون جواب مرد پوکر شد و وارد هاله ای از ابهام شد😐😂
×ایشش...خب بگو اره دیگه بلند حرف زدم!😒
+اوکی!
نگاهی به پرونده ی اون مرد کرد که مشخصاتش توی اون به ثبت رسیده بود...
نام:جئون جانگ کوک.....متولد:1973در شهر بوسان........سن:۲۷سال......جرم:قاچاق و ق-ت-ل وعضو بزرگترین باند مافیایی که ریاست ان از پدربزرگش بهش ارث رسیده بود.
×یا خدا چقدر خلاف:/از الان فاتحه ام خوندس😑
+خب...اهم...(پرونده رو بست) اهم...سلام،من دکترت هستم و امدم تو رو از این بیماری نجات بدم به شرط اینکه تو هم با من همکاری کنی!...(اتاقی که الیزابت توش بود☝🏻البته شما یکم تاریک تر و پنجره هاش رو کوچیکتر در نظر بگیرید و وسطش میز و دوتا صندلی تصورکنید).
تا پارت ۶ منتظر باشید و با لایک و کامنتاتون بهم انرژی بدید🙂🖤💕🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
7 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
30 لایک
من نهالمممم😐
عالی بود ❤😁
ممنان🌝✨💕
پارت 6 کی میاد؟
نوشتم،درحال بررسیه😉✨🌚
داستان جالبی داری ادامش بده😗💕
حتما😉ممنون💟