
فرار از زندان آزکابان
-هری،هری درو باز کن! صدای خاله پتونیا هری را از فکر و خیال در آورد،به هانا گفت:هانی بده هدویگ اینو بده وی بعد بیا پایین.هانا:آه هری تو باز نوشتی ویوین قرار بود وی صداش کنیم! هری: گفتم هدویگ گیج میشه (با حالتی مأیوس)هانا:خب حالا! هری و هانا به طبقهی پایین رفتند و
عمو ورنون،خاله پتونیا و دادلی، پسرخاله بور و چاق آن دو آنجا بودند،به علاوه مارجوری دوروسلی عمه ی دادلی خواهر عمو ورنون.وای چطور یادشان رفته بود! هرچه عمه مارج بیشتر در آنجا احساس راحتی میکرد هری و هانا بیشتر به رفتن او فکر میکردند تا اینکه
دینگ دینگ دینگ! عمو ورنون بلند میشود و در را باز میکند، -سلام میتونم کمکتون کنم؟ -سلام بله،من دنبال هری و هانا پاتر میگردم! -وای نه! این صدای هانا بود، - یه لحظه ببخشید؛مگه تو نگفته بودی که الان نمیاد!؟ این جمله نشان دهنده این است که عمو ورنون به آشپزخانه برگشته است سر هری داد میکشد -بله ولی من نمیدونستم که چ روزی میاد اینجا. آنروز آخرین روزی بود که عمه مارج آنجا بود،این نشانه ی خوبی نبود. -من برای نیم ساعت اومدم هری و هانا پاتر را ببینم 😊 ویوین نونیز وارد اتاق نشیمن شد. هری زیبایی اورا دست کم گرفته بود،او خیلی خیلی خیلی زیباتراز چیزی که هری فکر میکرد شده بود،البته دیگر کمتر حال و هوای یاغی داشت،موهای فر و به هم ریخته اش حالا مواج شده بود علامت روی گونه اش پاک شده و رنگ پریده به نظر میرسید دستبند جمجمه ای اش دستش نبود،چهره اش اکنون آرام به نظر میرسید اما با این حال هنوز هم زیبا بود
دادلی اورا که دید،دست از خوردن برداشت،مجذوب زیبایی او شده بود،خاله پتونیا نیز همین طور و عمو ورنون گویی پریزاد میدید اما عمه مارج نه،او گویی او نیز یک دختر عادی ۱۳ ساله بود با او احوال پرسی کرد،در همان لحظه که خاله پتونیا (به مجبور برای هری و هانا)برای هر سه آنان چای میریخت عمو ورنون تلویزیون را روشن کرد
آنها به تصویر گوینده اخبار بر روی صفحه تلویزیون نگاه کردند که در حال خواندن گزارشی راجع به یک مجرم فراری بود: .......به مردم هشدار داده اند که بلک،مسلح و بسیار خطرناک است،یک خط ویژه برای خبر رسانی درباره این مجرم اختصاص داده شده و همهی شهروندان موظفند به محض دیدن او مراتب را به پلیس گذارش کنند.....
پایان امیدوارم خوشتون اومده باشه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (1)