
دوستان اسم داستان متغیر نیست تغییر کردنه براتون یه خبر خوب و یه خبر بد دارم براتون خبر بد اینه که ادامه داستان game Destiny به دلیل کم انجام دادن تست به تعویق افتاده و من به جاش براتون این داستان changing رو میزارم امیدوارم خوشتون بیاد ?
اقای سندر ون سنت: خانوم شلوی سوزان وارد اتاق کارم شد قیافه اش همه چیز رو مشخص کرد?گفتم:«ماموریت جدید برای کلاری?؟» خانوم شلوی سرش رو پایین انداخت ?و گفت:«دستور از مقامات بالای جاسوسان جادوگر ه من کاره ای نیستم که?.» من بلند شدم و گفتم:«درسته شما گناهی ندارید?اما من نگران کلاری ام این روزا همه ی ماموریت ها رو قبول می کنه حتی اگه امتیاز پایینی داشته باشه?.» خانوم شلوی سرش رو اورد بالا? و گفت:«خوبی این ماموریت اینه که امتیاز بالایی داره?.» حالم بهتر شد?گفتم:«چقدر ه?؟» خانوم شلوی برگه رو نشونم داد امتیازش 260 بود?? گفتم:«عالیه اگه کلاری بشنوه خیلی خوشحال میشه?.»
کلاری:سوار ماشینم بودم و از ماموریت بر می گشتم?که گوشیم زنگ خورد?و افتاد کف ماشین ترمز گرفتم?و گوشی رو برداشتم بابام بود?گفتم:«الووووو?؟» بابا:«دخترم یه خبر خوب دارم برات?.» گفتم:«ماموریت جدید?؟» بابا:«اره ولی امتیازش 260 ه?.» من:«جدی?؟عالیه که?.من تو راهم?.» و گوشی رو قطع کردم و گازش رو گرفتم?
الکسا:خبر تو کل مدرسه پخش شده بود?منم که خیلی برای کلاری خوشحال بودم و با شوق و ذوق منتظر برگشتنش بودم?من و کلاری بعضی وقتا باهم میریم ماموریت?گفته بودن کلاری یه همراه داره اما کسی نمیدونه اون کیه?منم که خیلی دلم میخواست همکارش باشم?در باز شد و کلاری اومد داخل و محکم بغلم کرد?منم که چشام رو محکم بستم?که کلاری بگه همکارش کیه اما دیدم نه کلاری هیچی نگفت?یه چشمم رو باز کردم کلاری با تعجب نگام میکرد?گفتم:«خب?؟» کلاری:«چی خب?؟» من:«همکارت کیه?؟» کلاری:«همکاااارم?؟» گفتم:«هم نمیدونی?؟» گفت:«نه?.» گفتم:«اه?.» کلاری:«من برم پیش بابام حتماً اون یه چیزایی میدونه?.» و رفت
کلاری:در اتاق بابام رو زدم و رفتم تو گفتم:«بابا جون?؟» بابام سرش رو از تو کتاباش بیرون اورد و تا من رو دید اومد و بغلم کرد? گفت:«چیزی میخوری☺️؟» گفتم:«نه میریم خوابگاه با الکسا یه چیز میخورم?بگذریم موضوع همکار چیه?؟» بابا:«پس به گوشت رسید?خوبه خلاصه می کنم تو برای این ماموریت یه همکار داری?.» من:«خب کیه?؟» بابام لبخند زد?و گفت:«الکسا?.فقط اینکه برای این ماموریت شما مجبورید به کالج تفریحی تابستون ه تو فیلادلفیا برید?.» گفتم:«واییییی?.» ولی من برای همچنین ماموریتی هر جایی که باشه میرم? گفتم:«مشکلی نیست?من میرم به الکسا خبر بدم?.» و از اتاق رفتم بیرون
کلاری:رفتم خوابگاه در زدم و رفتم تو الکسا داشت سعی میکرد غذا درست کنه?اما انگار هیچی باب میلش نبود?گفتم:«اکساااا.» نگام کرد لبخند زد دستاش رو اورد?بالا دستاش خامه ای بود و موهاش رو بسته بود گفتم:«خوبی?؟» گفت:«نه اسپاگتی درست کردم و حالا دارم بِرَونی درست می کنم ولی فکر نکنم خوب از اب در بیاد?.» گفتم:«اشکال نداره مهم اینه که اسپاگتی هم داریم?. من لباسم رو عوض کنم بعد میام ناهار بخوریم?.»
الکسا:کلاری رفت بالا منم تمام سعی ام رو کردمکه یه بِرَونی عالی درست کنم?? بعد کلاری اومد پایین نشستیم هنوز شروع به خوردن نکردیم که پرسیدم:«فهمیدی همکارات کیه?؟» گفت:«اره.» گفتم:«یه پسر خوشتیپ و جذابه?؟» گفت:«اوه اره به پسر خوشتیپ و جذاب که قدرتش خوندن ذهنه ما دوتا عاشق هم شدیم و انشالا اگه از ماموریت سالم برگشتیم قراره با هم ازدواج کنیم و دوتا بچه بیاریم یکی پسر یکی دختر تازه فردا اسماشونم انتخاب می کنیم???.» من گفتم:«جدی?؟» کلاری:«معلومه که نه خنگول چقدر تو خیال پردازی??.» من گفتم:«چرا انقدر زود عصبانی میشی خب?.» کلاری:«چون انقدر خنگی که نفهمیدی همکارم خودتی?.» من تو شوک موندم بعد هم از خوشحالی جیغ کشیدم☺️ ولی حیف که از پشت با صندلی افتادم??
کلاری:بلند شدم و گفتم:«الکسا خوبی?؟» الکسا هم جیغ کشید:«هورااااااااا?.» غذا رو که خوردیم چمدونامون رو بستیم و رفتیم فرودگاه با هماهنگی مدرسه تو قسمت درجه یک هواپیما نشستیم وقتی رسیدیم پیدا شدیم با ماشین خوشگل مشکی مدل بالام رفتیم سمت کالج
کالج شیکی بود و همه خر پول بودن ما هم دست کمی ازشون نداشتیم رفتیم پذیرش تا خواستم حرف بزنم?مرده گفت:«سوسول یا خرخون?؟» گفتم:«هیچ کدوم?.» گفت:«اها پس شما همون پولدارا هستین که تو هیچ دسته ای قرار نمیگیرد با من بیاید?.» و رفت ما هم دنبالش رفتیم و رسیدیم به یه اتاق مرده در رو باز کرد اتاق انقدر خوشگل بود? که نگو تمیز و لوکس رفتیم داخل مرده گفت:«من اقای لوسیون هستم یکی از سرای داران خوب اینجا اگه چیزی خواستین من تو قسمت پذیرشم?.» گفتم:«باشه.» رفت و در رو بست منم که دل تو دلم نبود محکم پریدم رو تخت? تختش نرم و راحت بود? انگار برای پرنسس ها ساخته شده الکسا چمدونش رو باز کرد و وسایلش رو چید هنوز چند لحظه از اومدنمون نگذشته بود که یکی در اتاق مون رو زد? در رو باز کردم یه پسر با یه گروه جلو در وایستاده بود از اون سوسولاش گفتم:«شما?.» به چارچوب در تکیه داد? و گفت:«تبی کولینز?.» که دوست رفیقاش داد زدن:«تبی تبی تبی.» خواستم در رو ببندم که یه بیشعوری که به احتمال صد در صد تبی بود پاش رو گذاشت لای در? منم در رو فشار دادم تبی هم داد زد:«دختره بیشعور?.» و پاش رو از لای در اورد بیرون منم در رو بستم?
رفتم حموم دوش گرفتم و لباسم رو عوض کردم موهام هنوز یکم نم داشت که اقای لوسیون در زد گفتم:«بله?؟» اقای لوسیون:«ما از افراد بی طرف هر سال عکس میگیرم و میزنیم به دیوار ورودی?.» با خودم گفتم:«چه رسم چرتی?.» در رو باز کردم اقای لوسیون:«همراهم بیاید?.» خوب شد یه لباس خوشگل پوشیده بودم گفتم:«چند لحظه?.» رفتم سریع موهام رو خشک کردم و دنبال اقای لوسیون رفتم وایستادم جلوی دوربین و ژست گرفتم
به سلامتی عکاسی تموم شد داشتم برمی گشتم تو اتاقم که یه بیشعوری پاش رو گذاشت جلوی راهم? داشتم میافتادم که تبی گرفتتم? گفت:«خیلی بیشعوری?.» و راه افتادم سمت اتاقم تبی داد زد:«اینم تلافیش?.» نزدیک اتاقم بودم که خوردم به یه نفر و افتادم روش? یه پسر با موهای طلایی و چشم های ابی گفت:«شنیدم بی طرف جدیدی?.» نمیدونستم جوابش رو چی بدم?....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سریع تر بزار داره حوالی میشه
عزیزم من دو روز ه قسمت دو رو نوشتم ولی هنوز تستچی تاییدش نکرده من خودم هیجان زده ترم هر ثانیه میام ببینم تستچی تاییدش کرده یا نه
منم هی میام میبینم راستی تست ها قبلا 2 روزه قبول میشد بعد 4 روز الان طول کشیده میترسم عدم تایید بزنن
اره ترسناک شده
وای خیلی عالی بود بازم بذار
چشم