
سلام 🙂✌ پارت ۸ داستان عشق یا قتل ک از این به بعد رو خعلییییی دوست دارم یعنی کلا داستان اصلی از اینجا شروع میشه🙂
( فقط اینکه این پارت کمتره ) پ ۸ ق ۱ : جونگ کوک هم انگار راضی نبود از چشماش میشد فهمید ک خیلی داره به زور تحمل میکنه لبخندای مصنوعی میزد خیلی تابلو بود ( تهیونگ ) روبه یه دره ایستاده بودم و اشک میریختم عشقم به خاطر خانوادش قبول کرده زن اون بشه گفت بابابزرگم به خاطر آبروش این کارو میکنه مگه جانگ کوک از بابابزرگش چی داره؟ یل نکنه راجب قتل اون روز ، هانا مدرکی بهش داده بوده؟ یا قبل این که بیاد خونه چیزی بهش گفته؟ + اهههه چجوری اینطوری شد ن ا/ت ماله منه ن اون ماله منه ( ا/ت ) باید به جینهو میگفتم قضیه هانا رو چون اون میتونست به تهیونگ بگه ولی چطور بهش بگم؟ چند تا از دوستام دورم جمع شدن
پ ۸ ق ۲ : × اوو ا/ت تو از اون خوش شانسا بودی؟ + نه بابا شانس و ما!؟ × آخه ببین کی گیرت اومده جونگ کوک نگاهی به ما کرد و پوزخندی زد دوباره روشو اون طرف کرد + دخترا میتونید به جینهو بگید بیاد اینجا!؟ × باشه سب کن - نیازی نیست ما بر میگردیم هر کاری داری بعدا پای تلفن بهش بگو انگار از قضیه خبر داره و نمیخواد من به جینهو چیزی بگم دستمو گرفت و بلندم کرد برد سوار ماشین کرد سعی کردم حرفی نزنم رسیدیم
( یکم همکاری کنید ناظران چیز خاصی نیست 🙂💔) پ ۸ ق ۳ :سویچ ماشین رو داد به خدمتکار اومد دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند دستمو بعد فشار میداد ک دردم گرفته بود + ولم کن دردم گرفت چیکار میکنی - بیشتر دردت میگیره ترسیدم وارد خونه شدیم خونه بر خلاف دفعه قبل پر آدم و بادیگارد بود ! با دیدن جونگ کوک همه از حرکت ایستادن با غرور منو میکشید و به حرفاش ادامه میداد - میخواستی شغل منو بدونی!؟ خوب حالا میفهمی میفهمونمت ما چیکاره ایم! از کجا میدونست ؟ اون از کجا میدونست من میخوام شغلشو بدونم!؟ - حتما الانم برات سوال شده ک ازکجا اینا رو میدونم ...... اینا رو یکی دیگه توضیح میده بهت نه من رفتم که به کمک این یکی دستم اون دستمو آزاد کنم برگشت جلوم وایستاد - فرار نداریم بلندم کردم انداخت رو شونش + بزارم پایین بزارم پایین با مشتم میزدم به پشتش ولی هیچی به حرفاش ادامه داد - اینجا من قوانین خودمو دارم! ......قوانین منو یاد میگیری! ......اینجا رئیس منم..... درسته زنم شدی ..... خوب منتظر بودم تا یه روز بزنی بیرون ک آره زدی بیرون و گیرت آوردم نوه ی آقای مین هیچ میدونی چقدر ارزش داری؟ ..... فک نکنم... اینکه تو رو زن خودم بکنم راهی بود ک میتونستم یه همچین الماسی رو گیر بیارم تا به نقشه ها و انتقامم برسم! .....قراره کلی به دردم بخوری !.... اون بابابزرگ خنگت هم نمیتونه نجاتت بده ! + من به چه درد تو میخورم!؟ من نه چیزی از تو میدونم ن از این زندگیت - میفهمی بیبی میفهمی
( اصل موضوع داستان اینجاست رد نکنین خواهشمندنم😊🌈) پ ۸ ق ۴ : بردم تو یه اتاق پرتم کرد رو تخت در حالی ک میومد نزدیک لباساشو هم از خودش جدا میکرد از ترس عقب عقب میرفتم دقیقا رو لبه تخت بودم خواستم برگردم با یه حرکت پامو گرفت کشیدم زیر خودش اشک چشمام جاری شد دستامو محکم بالای سرم قفل کرد و پاهامو میون پاهاش طوری ک اصلن نمیتونستم تکون بخورم - میبینی!؟ ...... میفهمی مرد بودن یعنی چی !؟ ....... جالبه نه؟ ....خیلی.... احتمالا یکی مثل تو ک همه چی رو میدونه! با کلی گریه و خِر خِر گفتم + ولم کن با پوزخندی گفت - نه!..... تازه گیرت آوردم با خنده گریه کردنمو نگاه میکرد و حتی نمیزاشت کوچیک ترین تکونی بخورم -...... یکی مث تو ...... یعنی چی؟ ..... منم در حال عر زدن بودم - میدونی من به غیر هانا به کس دیگه ای دست نزدم ....... هانا رو میشناسی دیگه خودت با فضولی فهمیدی کیه :/ یکی در و باز کرد و اومد تو × رییس - یونگی برو بیرون × رییس داد زد - گفتم برو بیروننننن در و بست و رفت چطور تونست یعنی حتی نمیتونست بیاد اینو بزنه؟ اینم جلوی اون فقط به کارش میرسید و هیچ اهمیتی براش نداشت هنوزم همونطوری محکم گرفته بودم
پ ۸ ق ۵ : + ولم کن - نترس ..... خودمو مصرف تو نمیکنم! اون برای هاناست! ....، ...... ولی اگه اعصبانی باشم هر کاری میکنم حتی اگه شده جلوی همه! .... به نفعته عصبانیم نکنی .....اگه دست از پا خطا کنی بدتر میشه و از حد الان میگذرم! از روم بلند شد رفت عقب...... منم همینطور داشتم گریه میکردم - به هانا قول دادم به دختر دیگه ای کاری نداشته باشم .... شانس آوردی وگرنه بد جور به *** میکشیدمت ک نتونی تا یه هفته از جات بلند شی! لباساشو پوشید و از اتاق خارج شد همینطور گریه میکردم در حالی میدونستم یه همچین اتفاقی میوفته ...... اون.....همه چی رو میدونست...جوری ک.....انگار کارایی ک میکنم رو زیر نظر داره بعد یه چند ساعت عروده زدن تصمیم گرفتم بلند شم..... هنوز صورتم از گریه خیس بود...... با قدم های سخت خودمو به در اتاق رسوندم دستگیره رو گرفتم و کشیدم ولی......در و قفل کرده بودن ...، چند باز کشیدم اما هیچی به هیچی ..... باز نشد ک نشد با نا امیدی به آینه ی کنارم نگاه کردم ..... سر تا پام بهم ریخته بود ...... رفتم طرف حموم لباسامو از خودم کندم و تو وان آب سرد نشستم ......با خودم فک کردم ..... اگه تهیونگ بفهمه ....... اگه بفهمه ..... زندش نمیزاره! ..... ولی...خوب از کجا بفهمه؟ تو این خونه ک دسترسی نداره! .....هع.....پس یونگی هم اون روز اون چیزا رو راجب من میگفت ( یونگی: نه بابا از فردا با صورت جدیدش آشنا میشه ...ناشناس : بیچاره چه عاقبتی داره چه مرگی... یونگی : حالا ندیدی که رییس چه معامله ای با........) همون روزی ک پشت پرده قایم شده بودم
فردا....پ ۸ ق ۶ : بد صدام میکرد.......بد جور رو مخ بود .....بلند شدم و داد زدم + باشه جوش نیار بیدار شدم! - راس ساعت ۶ تو محوطه ی تمرین میبینمت مین ا/ت! اگه دیر بیای با شلاق میگم بیارنت! بهش نگاه کردم جونگ کوک نبود + تو دیگه کی هستی؟ - هم مال عمت!.....به تو چه! بعد در و محکم کوبید و رفت + اییشش...... چه بیشعور رفتم دستشویی و بعد لباسای ورزشی پوشیدم و رفتم پایین ....... مردای زیادی تو خونه بودن.....بد نگاهم میکردن.....از نگاهاشون معذب شدم .....دقیقا راس ساعت ۶ زنگی به صدا در اومد و همه کسایی ک اونجا بودن با فاصله یکسان قطار به قطار هم ایستادن...... مردی ک صبح بیدارم کرد روی ی صندلی ک مقابل همه ی اونا روی یه سَکوه مبارزه بود نشست ....... بعد لحظه ای سکوت دهن باز کرد - خوبه!خوبه! امروز خیلی خوب آماده شدین! به منی ک جدا از همه ایستاده بودم نگاهی انداخت و از جاش بلند شد ......انگشت اشاره اش رو طرفم گرفت و گفت - تو انگشتشو جلوی پاش گرفت - بیا اینجا! رفتم و همونجا ایستادم با صدای بلندی گفت - ایشون مهمون باخواستمون هستن ..... البته مهمون رئیسن ......رئیس گفت ک نکشیدش فرد مهمیه لازمش داریم ....... یعنی خیلی چیزا رو بلده و میفهمه! .....فقط اینو بگم ک ......ایشون یه خانمن پس بهش سخت نگیرید! همه خندیدن - خوبب ..... باید ارز یابی کنم ....... ببینم چقدر ارزش داری!......با جانگ شروع کن جانگ بیا اینجا یکی از میون اون همه جمعیت اومد بالا و مقابل من ایستاد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
یااااا زود پارت بعدی رو بزار مغزم داره میترکه