سلام دوستان گلم اینم پارت سوم داستان امیدوارم خوشتون بیاد و تاکید می کنم لطفا نظر بدین امیدوارم تستچی هم قبول کنه???
از زبان گربه سیاه:اوه اوه اوه تو وضع بدیم تیر خوردم الانه که هویتم لو بره بدبخت شدم???دیگه پشت گوشمو دیدم خوشرویی کفشدوزک رو هم میبینم.راستگو همینکه اومد سوالشو بپرسه روباه قرمز از پشت بهش ضربه وارد کرد و تفنگش هم پرت شد.واقعا شانس آوردم??
بعدش روباه قرمز رفت و تفنگش رو شکوند منم با پنچه برنده آکوما رو نابود کردم چون وقتی کفشدوزک نیست آکوما رو بگیره این وظیفه منه.به روباه گفتم:کجا بودی پدرم در اومد.هویتم داشت لو میرفت .روباه گفت:ببخشید یک مشکلی برام پیش اومده بود نمیتونستم تبدیل شم .منم گفتم پس لطفا سریع تر مشکلاتت رو حل کن.
بعد از روباه خداحافظی کردم و برگشتم خونه.تبدیل به خودم شدم.به پلگ گفتم وای چه روز سختی بود???هویتم داشت لو میرفت.پلگ گفت آره شانس آوردی منم برم به کممبرام برسم.
از زبون کفشدوزک در معبد نگهبانان:آه چه قدر خسته کننده هست.استاد فو حق داشت عصبانی بشه.جان من آخه تمرین از اینا سخت تر.تمرینات مبارزه ای و یادگیری خوندن رموز کتاب و افزایش قدرت کوامی ها.امتحان نهایی هم سخته مثل همون امتحان نهایی استاد فو هست?????
یهو آلارم گوشیم خورد وای یک آکوما آزاد شده ولی زیاد نگران نبودم از طرفی هم میخوام ببینم گربه چجوری میتونه از پس حفاظت از پاریس بر بیاد.ببینم میتونم بازم بهش اعتماد کنم یا نه.
فعلا که خوب داره پیش میره.وای نه تیر خورد میدونستم تنهایی نمیتونه.عه روباه قرمز هم اومد خدارو شکر حداقل اون رو کنار گربه گذاشتم تا مراقب باشه.
کاهن اعظم:دختر کفشدوزکی وقت یادگیری رمز های کتاب بیا اینجا تنبلی نکن??.وای دوباره صدای این در اومد.چرا تموم نمیشه راحت شم.برگردم خونه یک هفته کامل میخوابم???.
از زبون آدرین: امیدوارم کفشدوزک مبارزه امروزم رو ندیده باشه وگرنه اگه برگرده سایم رو با تیر میزنه و دیگه بهم اعتماد نمی کنه.???یهو ناتالی اومد تو و گفت الان کلاس چینی داری آماده شو تا بریم.منم تایید کردم و آماده شدم.رفتم پایین پدرم ناراحت رو مبل نشسته بود و هی تکرار میکرد یکم مونده بود.
نمیدونستم چی یکم مونده بود میخواستم ازش بپرسم ولی فکر کردم الان وقتش نیست وقتی برگشتم میپرسم که چی شده.از زبان گابریل:وای فقط یکم مونده بود تا هویت گربه سیاه رو بفهمم اگه اون روباه عوضی نبود الان فهمیده بودم که گربه سیاه کیه???.
از زبون آدرین:بالاخره کلاس چینیم تموم شد و به خونه برگشتم.میخواستم با پدرم حرف بزنم.در اتاقش رو باز کردم و یهو دیدم که....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
خوب بود بعدی رو زودتر بزار
عالی بود داستاناتو دوست دارم ادامه بده