
اینم قسمت دوم
دست شو گذاشت رو پیشونیم که یهو صدای مامان اومد میگفت اینجا چه خبره وای اون لحظه نمیدونستم واقعیت یا رویا ولی گفتم اگه رویا باشه میخوام این دفعه جلو مامان وایسم تا اومدم حرف بزنم راستین با لحن نگرانی گفت♤زندایی سوفی حالش خوب نیست داره هذیون میگه و تبم داره. من با تعجب نگاهش کردم گفتم♡من تب دارم؟ من دارم هذیون میگم؟ به حق چیزهای ندیده و نشنیده من حالم خوبه من... . مامان اومد جلو رشته کلام از دستم در رفت مامان دستشو گذاشت رو سرم سریع دستشو برداشت گفت○تو داری تو تب میسوزی جمشیددددد جمشیددددد (جمشید باباتونه) بیا سوفی و ببریم دکتر داره تو تب میسوزه . من به مامان گفتم♡مامان من حالم خوبه به خدا فقط گرما زده شدم ولکن به خدا حالم خوبه باشه؟.مامان مشکوک نگام میکنه میگه باشه خودش تا ته خوند قضیه چیه ( شما یه مامان باحال دارین خیلی باهاش راحتین همه حرف هاتون و به مامانتون میزنین برای همین میدونست راستین و دوست دارین) با نگاه ازش تشکر کردم رفتم تو باغ پیش گل های عزیز نشستم خیلی گل دوست دارم همون جا که نشسته بودم داشتم از اون فضا لذت میبردم راستین اومد پیشم نشست حرفی نزد گفتم♡چیزی شده؟.♤نه اومدم هم باهات حرف بزنم هم از این فضا لذت ببرم.این با من چه حرفی داره اخه نمیگه من زود پس می افتم ؟ ♡خب بگو چه حرفی؟. راستین نگاهم کرد یکم گفت♡تو چت شده سوفی تو چهرت غمه کی اذیتت کرده ما اون دفعه اومدیم این طوری نبودی چت شده نکنه محمود اذیتت میکنه؟.(محمود همسایه تونه و شما حدود دوسال پیش چاخان کرده بودین که از محمود خوشتون میاد و دوست پسرتونه چون با دوست هاتون جرعت و حقیقت بازی کرده بودین و شما جرعت و انتخاب کردین و مجبور شدین چنین چیزی بگین به پسر عمه و دختر عمه تون) این هنوز یادشه این دروغ لعنتی و یادشه من هیچ وقت به اون علاقه نداشتم چطوری بهش بگم من تو رو دوست دارم تویی که داغونم کردی تویی که باعث شدی نابود بشم در یک لحظه تصمیم گرفتم دروغی که مجبور شدمو بهش بگم دهنمو وا کردم گفتم♡راستین یه چیز میتونم بهت بگم فقط قول بده از دستم ناراحت نشی باشه؟♤ باشه♡راستین میدونی... من ... اصلا علاقه ای... به... به... محمود ندارم و نداشتم... . میپره وسط حرفم راستین♡ها یعنی چی... .پریدم وسط حرفش♡ راستین وایسا حرفم تموم شه. دیگه حرفی نزد منم همه چیو براش توضیح دادم راستین رفته بود تو فکر گفت♤چرا راستشو بهم نگفتی؟♡نمی تونستم بهت بگم ♤اها ولی تو چته واسه چی اینقدر ناراحتی؟
پریدم وسط حرفش♡ راستین وایسا حرفم تموم شه. دیگه حرفی نزد منم همه چیو براش توضیح دادم راستین رفته بود تو فکر گفت♤چرا راستشو بهم نگفتی؟♡نمی تونستم بهت بگم ♤اها ولی تو چته واسه چی اینقدر ناراحتی؟♡ناراحت؟ ناراحت چی من حالم خوبه من همون سوفی ام الان هم کمی ناراحتم با یکی از دوستام دعوا کردم برای همین ناراحتم تو که میدونی چقدر به دوستام وابسته ام. راستین دیگه چیزی نگفت نفس حبس شده مو محکم دادم بیرون بخیر گذشت دیگه باید همون سوفی بشم وگرنه شک میکنه اون منو به چشم خواهرش میبینه و حواسش بهم هست منم باید اونو به چشم برادرم ببینم وگرنه گرون برام تموم میشه. ولی اخه چطوری من نمیتونم دیگه دارم دیونه میشم. بالا خره که چی میخوای تا کی این طوری رنج بکشی اونو به چشم دادشت ببین و خودتو خلاص کن این یه حس بچگانه اس نمیتونی اون بدبختم بازیچه خودت کنی دست از با خودم حرف زدن برداشتم روبه راستین گفتم♡دادشی بریم بیرون؟.اولین بار بود بهش میگفتم دادش خیلی سخت بود راستین که تعجب کرده بود گفت♤ داداش؟.مجبور بودم بهش چنین چیزی بگم تا خودم باور کنم اون دادشمه گفتم♡ آره دیگه تو داداش بزرگتر منی من که نه دادش دارم نه پسر خاله حداقل پسر عمه دارم که بهش بگم داداش چیه؟ نکنه دلت نمیخواد دادش من بشی؟ ها؟.راستین گفت♤ چرا که نه اخه اولین بار بود بهم میگفتی داداش یکم تعجب کردم گفتی بریم بیرون؟ چشم اجی گلم میریم بیرون ولی یه شرط داره. با تعجب نگاهش میکنم گفتم♡ چه شرطی؟.گفت♡اول یه چیز بخور بعد بریم. نگاهش میکنم اخه این چی میگه من که ناهار خوردم گفتم♡ راستین من که ناهار خوردم دیگه گرسنم نیست. گفت♤ آره چهار تا دونه کاهو خوردی اون شد ناهار اخه؟. یا خداا این کلا حواسش به من هست♡راستین من ناهارمو خوردم اگه زیاد بخورم دکترم منو میکشه تیکه بزرگه دیگه گوشمه(دکتر سوفی به بخش اورژانس دکتر خودشه)♤من که از شما دختر ها سر در نمیارم خیلی بیا بریم
بالاخره بلند شدیم و رفتیم داخل به مامان گفتم♡مامان میخوام برم بیرون میشه برم با رکسانا و راستین دارم میریم تو رو خدا زود برمیگردیم○باشه این دفعه من و مریم هم میایم.(مریم عمه تونه) من ناراحت شدم چون دیگه نمیتونم پیش رکسانا و راستین راه برم باید پیش مامان بمونم به مامان گفتم♡ مامان میشه پیش رکسانا و راستین باشم اخه پیش اونا شنگولم تو رو خدا. مامان قبول کرد منم تو آسمونا نه برای اینکه پیش راستینم برای اینکه مامی اجازه داد( بچه ها مامان شما یه قانون های خاص خودشو داره و همیشه به خاطر این اخلاقش شما بهترین بچه بودین در دور و اطرافتون) آماده شدیم رفتیم بیرون خیلی خوش گذشت رکسانا که همش میرفت توی مغازه ها ما هم مجبور بودیم باهاش بریم چون تنها نمیتونستم برم...رسیدیم به یه مغازه فست فودی من که گشنه ام شده بود رو به بچه ها گفتم♡ چطوره ذرت مکزیکی بخوریم؟. بچه ها قبول کردن رفتیم داخل سه تا ذرت مکزیکی سفارش دادیم نشستیم یه جا (ما الان با رعایت پروتکل بهداشتی نشستیم یعنی ماسک زدیم سخته ولی دیگه انجام دادیم) فست فودی خیلی خلوت بود به جز ما کسی اونجا نبود همون طور که منتظر بودیم به مامان یه زنگ زدم مامان بعد چند تا بوق جواب داد ♡الو سلام مامان خوبی؟○سلام ممنون تو خوبی؟کجایین؟♡ما توی فست فودی هستیم ذرت مکزیکی سفارش دادیم شما کجایین؟○ما هم داریم میگردیم اینجا یه لباس فروشی اندازه تو سوفی باید بیای اینجا خیلی اینا بهت میاد♡یه لحظه مامان .و به بچه ها گفتم♡ بچه ها مامانم میگه بریم پیش اونا یه لباس فروشی که مامان گفت واسه من خوبه بریم اونجا؟♤باشه بریم ●باشه ذرت بخوریم بریم♡باشه مامان ما میام فقط بخوریم بعد میام○باشه سوفی فقط الکل ف...
♡باشه مامان حرفاتو از برم رعایت میکنم و الکل فراموش نمیکنم خداحافظ مامی سلام برسون ○بزرگیت میرسونم خداحافظ. تلفن و قطع کردم ذرت مکزیکی هم آوردن مشغول خوردن شدیم من همه شو نتونستم بخورم گذاشتم کنار بلند شدم رفتم پول و حساب کردم رفتم نشستم راستین و رکسانا هم تموم کردن راستین رفت حساب کنه مرده گفت حساب شده برگشت سمت من♡این مدلی منو نگاه نکن شب خوابم بعدا نمیگیره ♤این دفعه هیچ میدونم هیچی نمیگی ولی دفعه بعد من بودم حساب کردی من میدونم با تو♡خب بابا حالا چیزی نشده که. بلند شدیم رفتیم بیرون توی راه یهو یه سگ هار بدو بدو داشت میومد که...
این پارت تموم میشه همین جا
اون قلبم قرمز کن لطفا بای بای
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (4)