18 اسلاید صحیح/غلط توسط: matin انتشار: 4 سال پیش 215 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام اینم قسمت14
(سلام از اونجایی که اکانت عوض کردم اگه قسمت هایه قبلو میخواید بخونید باید تویه تستچی سرچ کنید(برا اونایی که میگن ادرین چه شکلیه الان؟عکس ادرین عکس تسته و اگه عکسو دانلود کنید بعد روش زوم کنید سلاحاشم میبینید(اگه با کامپیوتر و لپ تاپ هستید رویه عکس راست کلسک کنید اگرم با گوشی هستید نگه دارید بعد ول کنید گزینش میاد)))
هلشون دادم توی یه کوچه خلوت و یقه پسره رو چسبیدم:عوضی با دوستام چکار کردی؟ جواب نداد تکونش دادمو گفتم:لال شدی؟ کرونایت گفت:من جات بودم اون کارو نمی کردم و یه لگد سمتم حواله کرد یقه کت وایتار رو ول کردمو پریدم عقب کرونایت اومد و کنار کت وایتار وایساد...داسشو گرفت جلویه خودش کت وایتار هم شمشیرش رو دراورد و گرفتش روبه من..خنجرام رو در اوردم و گارد حمله گرفتم کرونایت گفت:در حالت عادی ما دشمن هم هستیم ولی فکر کنم الان نه چون ما هم رو دست خوردیم..جواب دادم:رودست خوردید؟مهم نیست انتقامم رو ازتون میگیرم و خیز برداشتم سمتشون کت وایتار رو هدف گرفتم اما با شمشیرش جلویه ضربه رو گرفت و درحالی که داشت زور میزد تا خنجر ها نرسن به صورتش گفت:فو به ماهم دروغ گفت(برام مهم نیست)و در واقع اون بود که مادرم رو کشت(لعنتی نباید شدت حمله رو کم کنم)و همه هم تیمی هام رو کشت(لعنتی)پریدم عقب و چیزی دیدم که باعث شد از تعجب خشکم بزنه چشمایه کت وایتار قرمز بود و کرونایت هم داشت گریه میکرد(حالا چکار کنم فکر نمی کنم در حال حاضر بتونم دشمن فرضشون کنم)خنجر هامو غلاف کردم و گفتم:توی کافه شهر میبینمتون ساعت5دیر نکنید و از کوچه اومدم بیرون..(خب حالا چکار کنم فکر کنم بهتره برم پادگان و فرم رو پر کنم)راه افتادم سمت پادگان وقتی رسیدم یه صف طولانی بود ساعت هم11بود و ساعت8شب هم اعزاممون میردن به مناطق جنگی پس وقت داشتم رفتم یه گوشه نشستمو صبحانه ای که کرول برام درست کرده بودو خوردم..سه ساعت گذشت و ساعت1بعد از ظهر شد فقط دونفر جلوم بودن و داشتن فرم پر میکردن 5دقیقه بعد اسم منم خوندن رفتم جلو تا فرم رو بگیرم میتونستم صدایه پچ پچ بقیه رو از پشت سرم بشنوم:_میگن وقتی سال دومی بوده تونسته یکی از فرمانده هایه دشمن رو ترور کنه_قدرتش حتی از اشراف زاده ها هم بیشتره...فرم رو پر کردمو تحویل دادم بعدشم راه افتادم سمت کافه درسته که کت وایتار و کرونایت گفتم ساعت5بیان ولی به نظرم بهتره که زود تر برم به علاوه اینکه میخوام یکم استراحت کنم
خب یکم داستان رو جالب تر کنیم سه سال پیش زمانی ادرین توی کلبه کرول و پدرش بیدار شد از زبان پلگ:اخخخخخخ بلند شدم و دهنم از تعجب باز موند....ظاهرم شبیه انسان بود (موی سیاه چشمایه سبز لباس سیاه و دوتا گوش و یه دم)کنارم یه دختر بود فکر کنم تیکی بود اونم شبیه انسان بود چه اتفاقی برام افتاده بود؟کجا بودم؟ادرین کجا بود؟ادم کش ها کجان؟.....تا چشم کار میکرد درخت بود چه اتفاقی برام افتاده؟(ظاهر تیکی موهایه سرخ و بلند و لباس خالخالی و چشمایه ابی{خب اینو داشته باشید تا بعد}
(برگردیم پیش ادرین)فکر کنم خوابم برده بود چون وقتی بیدار شدم ساعت نزدیکایه 5بود و کت وایتار و کرونایت جلوم نشسته بودن سریع خودمو جمع کردم کرونایت خندید و گفت:خیلی ناز خوابیده بودی دلم نیومد بیدارت کنم و شکلک دراورد (اه این دختره اعصابم رو بهم میریزه)کت وانار گفت:خب حالا چکارمون داشتی؟گلوم رو صاف کردم و گفتم:اون موقع توی کوچه گفتی که فو بهتون خیانت کرد منظورت چیه کت وایتار گفت:اول تو همه چی رو بگو_خیلی خب چاره ای نیست:یه روز خیلی اتفاقی میراکلس گربه رو توی کیفم دیدم بعدا فهمیدم ف بهمون دادتش راستش من خیلی کم میدیدمش ولی لیدی باگ خیلی باهاش ارطبات داشت و وقتی میخواست یه نفرو برایه کمک بیاره میرفت پیش فو و ازش میراکلس میگرفت وقتی میراکلسم رو گرفتم اون بهم گفت که وظیفه من شکست دادن هاک ماث و گرفتن میراکلسشه..همین کت وایتار چند ثانیه مکث کردو گفت:من مادرم رو وقتی خیلی کوچیک بودم از دست دادم و پدرم خیلی بهم توجه نمی کرد وقتی که میراکلسم رو گرفتم به طور اتفاقی کشتمش خودت که میدونی قدرت کاتاکلیزام چطور کار میکنه قدرت منم خیلی شبیه کاتاکلیزامه...بعد ار اون فو اومد و گفت میتونم با گرفتن میراکلس تو و لیدی باگ قدرت به دست بیارم و پدرم رو به علاوه مادرم زنده کنم اولش قبول نکردم ولی بعدش گفت که مادرم رو هاک ماث کشته و شما ها هم همدستش هستین گفتم:ولی شماها ادم کشتید!!کرونایت گفت:خودم میدونم من گناهایی رو حمل میکنم که هیچ وقت بخشیده نمی شن توی جنگ به دنیا اومدم و ازم مثل یه سلاح استفاده میکردن تا اینکه وقتی 14سالم بود فو پیدام کردو یه عنونا دختر خودش بزرگم کرد...اون میگفت که میخواد دنیا رو از دست تمام پلیدی ها نجات بده و منم که 13سال از عمرم رو تویه جن بودم خیلی راحت گول این رویایه کوچیک رو خوردم و شدم اینی که الان هستم..در واقع تمام اعضایه تیممون داستانی شبیه ما دوتا دارن
کت وایتار گفت:خب دیگه سوالی نداری؟ پرسیدم:بعد از اینکه بی هوش شدیم چی شد کت وایتار گفت:منم بی هوش بودم ولی رافتالیا میدونه پرسیدم :رافتالیا کیه؟کرونایت گفت:منو میگه خب بعد از اینکه تو و زک(کت وایتار) بی هوش شدید فو میراکلس هاتون رو برداشت و بعدم به زور میراکلس من و لیدی باگو گرفت..(بغض کرد)و بعدش همه بچه هایه گروهمون رو کشت و منم خیلی ناجور زخمی کرد...یقه لباسش رو کشید جایه یه زخم رویه شونش بود و ادامه داد:بعدش هم بچه هایه گرهتون باهاش درگیر شدن (اوف خدا رو شکر کسی چیزیش نشده....)گارسون اومد و گفت:چی میل دارید گفتم:یه قهوه کت وایتار و کرونایت هم همونو سفارش دادن..حسابی توی فکر بودم که یهو کت وایتار گفت:هی میدونم ماها دشمنیم ولی الان برایه اینکه بفهمیم کجاییم نیاز داریم که یار باشیم و دستشو اورد جلو کرونایت گفت:خب اون عوضی گفت که ما خیلی مزاحمیم و فرستادمین اینجا پس منم هستم دستشو اورد جلو و گفت:بریم دهنش رو اسفالت کنیم..(عمرا حرفشون رو رد کنم)دستم رو اوردم جلو و باهاشون دست دادم کت وایتار گفت:از این به بعد من رو میتونی زک صدا کنی و کرونایت رو هم رافتالیا البته من راف صداش میکنم کرونایت شروع کرد مشت زدن به شکم کت وایتار و گفت:هی خودتم حق نداری اون جوری صدام کنی بلند شدمو گفتم:باشه فعلا از کافه اومدم بیرون و با خودم گفتم یکم دور بزنم تا مخم خنک شه همین طور که راه می رفتم با خودم فکر کردم:خب درسته که ماها دشمنیم ولی فو اونهارو هم گول زده به علاوه برایه کارایی که میکردن دلیل موجه دارن پس میتونم بهشون اعتماد کنم خوبه بالاخره توی این دنیایه عجیب چندتتا دوست پیدا کردم
(ظاهر ادرین:موهایه سیاه با رگه هایه طلایی و چشمایه سرخ (عکس پارت)شنل کلاه دار سیاه و یه نقاب سیاه و یه کمربند داره که بهش غلاف خنجراش وصله به علاوه یه سری وسایل دیگه مثل نارنجک کور کننده و نارنجک انفجاری و نارنجک دود زا و چاقو پرتابی و چندتا جایه خالی برایه وسایل اضافی شلوارش6تا جیب داره توی دوتایه اول پنجه بکس هاشو گذاشته بقیه جیباشم خالینو تویه چکمش هم یه چاقو داره و یه غلاف شمشیر هم رویه کمرش جادو هایی که استفاده میکنه:جادویه اختفا(غیب میشه)جادویه صاعقه مهارت هاش:دید در شب. پرتاب چاقو.قدرت بدنی عالی.کار با شمشیر.کار با خنجر.ترور کردن.کاربا جادو.کار با پنچه بکس.دفاع شخصی.مهارت در ساخت استراتژِی.بقا در سخت ترین شرایط.باطل کردن نفرین ها و طلسم ها.ورود مخفیانه.کار با چاقو زنجیر.تسلط کامل به مهارت هایه تعقیب و گریز)(ظاهر زک:موهایه سفید و چشمایه ابی لباساش:شنل سفید و کلا همه چیش سفیده یه شمشیر هم رو کمرش بقیه چیزاش رو هم در طول داستان باهاش اشنا میشید)(ظاهر کرونایت:موهایه سیاه و چشمایه عسلی به علاوه یه داس)از زبان ادرین:خیلی زود ساعت هشت شدو رفتم سمت پادگانو برگمو گرفتم با زک و رافتالیا تویه یه گروه بودم معلومه که اونا هم خیلی قوی بودن چون که جز نفرات برتر پادگان خودشون بودن یکم که کشتن زک و رافتالیا رو پیدا کردمو منتظر موندیم تا گاری هایی که میبرنمون به مناطق جنگی بیان وقتی گاری ها رسیدن همراه زک و رافتالیا سوار گاری شدم
فکرکنم توی راه خواب بودم چون وقتی راننده بیدارم کرد توی پایگاه هایه مرزی بودیم از کالسکه پیاده شدم نمی دونستم باید کجا برم که یهو یه دختر صدام کرد:ببخشید شما ادرین اگراستید؟(تویه فرم ثبت نام فامیلیم رو هم بایدز وارد میکردم)برگشتمو گفتم:بله خودمم دختره گفت:عالیه لطفا دنبالم بیاید جواب دادم:چطور اخه خوابگا...حرفمو قطع کردو گفت:شما جزو سه نفره برتره پادگانتون بودید برایه همین اتاق مخصوص خودتون رو دارید و حرکت کرد به سمت یه ساختمون بزرگ از بیرون فقط یه ساختمون خاکستری بود اما داخلش خیلی با بیرونش فرق میکرد کلی لامپ راهرو هارو روشن کرده بودن رویه دیوار ها کلی تابلو نقاشی بود رویه زمین یه فرش قرمز بود دختره به یه اتاق اشاره کردو گفت:اینجا رخت کن مردنس و کمد123مال شماست و یه کلید بهم دادو ادامه داد:لطفا گمش نکنید و اتاق بغلیش رو نشون دادو گفت:اینجا هم حموم مردونس (البته جلویه در یه پرده بود)دختره دوباره راه افتاد و یه سالن رو نشون دادو گفت:صبحانه و ناهار و شام رو هم اینجا میل میکنن هر روز ساعت7صبحانه میخورن ساعت12هم موقع ناهاره و 8شب هم شام میخوریم و اونجا هم کتابخونس و بعد از پله ها رفت بالا وجلویه اتاق123وایسادو گفت:اینجا هم اتاقتونه اگه سوال دیگه ای داشتید میتونید زنگی که توی اتاقتون هست رو فشار بدید و یادتون نره هر روز ساعت9باید بیاید توی محوطه تمرین با اجازه جواب دادم:خواهش میکنم ممنون و وارد اتاق شدم یه تخت دونفره اونجا بود(جزو فانتزیام رو تخت دونفره بخوابم) و چند تا کمدو کشو و یه میز برایه مطالعه و چند تا چراغ.تویه کشو ها چند تا لباس بود لباسام رو عوض کردمو سلاح هامو هم گذاشتم توی یکی از کمد ها ساعت8بود پس رفتم پایین و شامم رو خوردم ولی اون دوتا رو ندیدم بعد از شام گفتم بد نیست برم حموم و وارد رخت کن شدم و لباسم رو در اوردم و گذاشتم توی کمدم نگاه که کردم دیدم توی کمد یه دونه جعبه بود که توش یه شامپو و یه دونه لیف به علاوه چندتا صابون وچند تا خرت و پرت دیگه بود جعبه رو برداشتم..یه در تویه رخت کن بود که به حموم راه داشت از اون در وارد شدم حموم خیلی بزرگ بود یه طرف کلی دوش بود و اون طرف هم یه استخر اب گرم...ریش هامو زدم(20سالشه الان ادرین)و خودمو زیر دوش حسابی شستم بعد رفتم تویه استخر..اخی حسابی خستگی از تنم در رفت...نیم ساعت بعد بلند شدمو سرمو خشک کردم بعدشم لباس پوشیدمو از حموم اومدم بیرون از پله ها بالا رفتمو وارد اتاقم شدم وخوابیدم...صبح طبق عادتی که توی این3سال پیدا کرده بودم ساعت6بیدار شدم و دستو صورتم رو شستم دیشب خوب نتونسته بودم محیط پایگاه رو ببینم و هنوز هم یه ساعت مونده بود تا زمانی که صبحانه اماده بشه بد نیست برم و یه دوری تویه پایگاه بزنم ولی طبق عادت هام چاقوم رو تویه چکمه گذاشتم
پایگاه یه محوطه تمرین بزرگ داشت به علاوه دوتا ساختمون دیگه که خواب گاه بقیه سرباز ها بودن و یه ساختمون بزرگ تر که مال فرمانده ها بود و چند تا ساختمون کوچیک که اسطبل و محل نگه داری سلاح ها و...بودن یهو یکی صدام برگشتمو دیدم رافتالیا و زک هستن رافتالیا گفت:داری دخترایی که لباس نپوشیدنو دید میزنی؟ قرمز شدمو خواستم جواب بدم که کت وایتار گفت:بهش توجه نکن سرمو تکون دادم و پرسیدم:خب حالا این موقع اینجا چکار میکنید زک گفت میرم با رافتالیا تمرین کنم..اره حواسم نبود رافتالییا داسشو اورده بود زکم شمشیرشو اورده بود..:ادرین تو هم میای؟ سرمو بلند کردمو گفتم:نه ممنون زک جواب داد:ّاشه فعلا و همراه با رافتالیا رفتن سمت محوطه بیرونی منم حرکت کردم سمت اتاقم باید سلاحام رو تمیز میکردم کلید رو انداختم توی قفلو درو باز کردم و وارد اتاق شدم...یه چیزی جور نیست همون طور توی چهار چوب در وایسادم با این احساس اشنا بودم غریزه ام میگفت یکی تله گذاشت چاقو رو از توی چکمم در اوردم اگه میخواستم وایسم تا نگهبان بیاد اتمالا اون فرد فرار میکرد خیلی اروم وارد اتاق شدم همه چراغ ها خاموش بودن و پرده هم کشیده شده بود اتاق تاریک تاریک بود خیلی اروم خودمو بردم سمت کمدی که سلاحام توش بودن یهو احساس کردم که یکی داره بهم نزدیک میشه به محض اینکه برگشتم یه فرد سیاه پوش با شمشیر بهم حمله کرد سریع جاخالی دادمو با پاشنه پام یه لگد کوبیدم توی کمرش..کوبیده شد روی زمین چاقو رو بردم بالا که کارشو تموم کنم که یهو گفت:وایسا نقاب رو برداشت..همون دختره بود که دیروز اتاق هارو بهم نشون داد ادامه داد:این یه تمرینه از روش بلند شدمو کمکش کردم بلند شه:ببخشید فکر کردم دشمنی جواب داد:البته که نه فرمانده گفت که برایه تست مهارت هایه شماها بهتون حمله کنیم خیلی ها حتی متوجه حضور ما نشدن کارت خیلی خوبه چون نه تنها متوجه حضورم شدی بلکه تونستی شکستم بدی جواب دادم:ممنون بعد از اینکه خدمت کار رفت رفتم سراغ کمد و سلاحام رو از توش دراوردم و شروع کردم یکی یکی با دستمال تمیزشون کردم..عجب بود فرمانده به خدمتکار ها گفته بود به ماها حمله کنن...لی خب زیاد مهم نیست همه سلاح هارو تمیز کردمو گذاشتم تویه کمد ساعت هم7بود برایه همین رفتم طبقه پایین تا صبحانه بخورم بعد از صبحانه دوساعت وقت استراحت داشتیم همه بچه ها توی محوطه اصلی جمع شده بودن و یه داشتن حرف میزدن و یا باهم مبارزه تمرینی انجام می دادن منم سلاح هامو برداشتمو رفتم توی محوطه تویه راه خوردم به یه پسر برگشتو گفت:هی دعوا داری؟ از لباساش معلوم بود که اشراف زاده هست جواب دادم:شرمنده حواسم نبود همه دورمون جمع شدن از لابه لایه جمعیت زک و رافتالیا رو هم دیدم اشراف زاده یه ابرو بالا انداخت و گفت: اوه سلاح هم که داری من اولاف داینگرد از خاندان داینگرد تو رعیت زاده رو به مبارزه میطلبم
جواب دادم:قبول نمی کنم خواستم راهم رو بکشم و برم که چندتا از نوچه هاش جلوم رو گرفتن(اشراف زاده کثیف لابد فکر کردی منم یه رعیت زاده بدبختمو میتونی با کتک زدنم جلویه بقیه بگی خیلی مردی ولی اشتباه گرفتی)شمشیرم رو از غلاف در اوردمو در حالی که چشم تو چشم نوچه هاش بودم گفتم:اولاف داینگرد اخرین هشدارمه به نوچه هات بگو از سر راهم برن کنار خندید و گفت:وای ترسیدم و دختر هایی که پشت سرش بودن همراهش شروع کردن به خندیدن زیر لب گفتم:خودت خواستی یکی از نوچه هاش اومد دستمو بگیره اما یه مشت زدم تویه صورتش و پرتش کردم عقب اولاف شمشیرش رو از غلاف در اورد و گرفت روبم:رعیت زاده گستاخ حمله کرد سمتم خیلی راحت جلویه ضربه اش رو گرفتم جمعیت ازمون فاصله گرفتن گفتم:صاعقه خزنده یه صاعقه از دستم اومد بیرون و مثل مار به خودش پیچید اولاف پرید عقبو دستشو گرفت بالا:اژدهایه اتشی از دستش شعله هایه اتش در اومدن به شکل یه اژدها در اومدن صاعقه رو فرستادم سمت اژدها وقتی بهش برخورد کرد بدون حتی یه ثانیه تاخیر اژدها رو از هم پاشوند و رفت سمت خود اولاف صدایه فریادش کل محوطه رو پر کرد وقتی صاعقه از بین رفت اولاف درحالی که از لباساش دود بیرون میزد افتاد رویه زمین صدایه یه نفر از پشت سرم اومد:میشه بپرسم اینجا چه خبره؟صدایه پچ پچ بقیه رو شنیدم و خلاصه حرف هاشون این بود این یاروئه که اتفاقا یکی از معلمامون هم هست برادر بزرگ تر اولاف داینگرده و اسمش هم دیگوری داینگرده و مثل اینکه خیلی هم قویه جواب دادم:برادر کوچک ترتون منو به دوئل دعوت کرد یه ابروش رو بالا انداخت و گفت:خودت تنهایی شکستش دادی؟ جواب دادم:همین طوره یکم مکث کرد و گفت:پس تو باید یکی از دانش اموز هایه نابغه باشی(اونایی شون که خلی قوین میگن دانش اموز هایه نابغه)گفتم:همین طوره دیگوری رفت سمت اولاف و پرستار هارو خبر کرد که بیان و الاف رو ببرن بعد بلند شدو گفت:این دفعه رو میبخشمت ولی اگه از این به بعد هر کدوم از دانش اموز ها بدون اجازه یه معلم دوئل برگذار کنن همه جریمه میشن
خیلی زود ساعت9شدو همه معلما اومدن و بچه هارو به خط کردن بعد فرمانده کل پایگاه اومد و یه سخنرانی کوتاه کرد و در اخر هم گفت:به دلیل کم بود نیرو در خط مقدم فردا ساعت6عصر نیرو به خط مقدم اعزام میکنیم داوطلب ها میتونن در قرفه هایی که در گوشه حیاط هستن نام نویسی کنن بعد از سخنرانی هم یکم دوندنمون و بعدشم ازاد باش دادن توی اولین فرصت رفتمو اسمم رو تویه فهرست نوشتم توی صف زک و رافتالیا رو هم دیدم(برایه اینکه داستان برو جلوتر مریم به فرداش ساعت5:40)شنلمو پوشیدم و سلاحام رو برداشتم و لباسام رو هم ریختم تویه کوله پشتیم و رفتم تویه محوطه اونجا کت وایتار و کرونایت رو هم پیدا کردم بیست دقیقه گاری ها اومدن گاری هایه بزرگی بودن و توی هر کدوم راحت30 نفر جا میشئ برعکس دفعه قبل که اسب ها گاری رو میکشیدن این دفعه یه حیوون هایی شبیه گاو بودن ولی بدنی مثل فیل داشتن گاری هارو میکشیدن همراه با کت وایتار و کرونایت سوار یه گاری شدیمو راه افتادیم سمت پایگاه هایه مرزی....(حدود یه روز تویه راه راه بودیم)وقتی رسیدیم نگهبانا ازمون خواستن 3تا3تا تیم بشیم و بریم یه سنگر رو انتخاب کنیم منو زک و رافتالیا هم تیم شدیمو یه سنگر رو انتخاب کردیم سنگر ها اتاق هایی حدودا 20در30 بودن و توی هر کدوم هم سه تا تخت بودو چند تا هم کمد یه دستشویی هم بود که ازش به عنوان رخت کن هم استفاده میشد به علاوه سه تا کمدو یه فرش که کل کف سیمانی اتاق رو نمی پوشوند 20دقیقه بعد یه نگهبان اومد و نقشه حمله فردا رو توضیح داد مثل اینکه فردا میخوان به صورت گاز انبری حمله کنن به قلعه دشمن وما دانش اموز هایه نخبه هم باید وارد قلعه شم و لرد گاردنس رو بکشیم و عکس لرد گاردنس روهم نشونمون داد:ِه مرد با موهایه طلایی ریش طلایی بود..ساعت8شب خاموشی زدنو همه رفتن بخوابن.. ماهم لباس عوض کردیمو رفتیم بخوابیم البته دم به دقیقه صدایه شلیک توپخونه ها و انفجار ادمو از خواب میپروند ولی اخرش چشمام سنگین شدو همین که خواست خوابم ببره یهو..
هیچی نشد(سرکاری بود)..خوابم برد صبح وقتی بیدار شدم ساعت6:30بود همه نیرو ها تویه محوطه خاکی جلویه سنگر ها جمع شده بودن نگهبانه دیشبیه اومد دنبالمون و گفت:شماها همراه با اونا حرکت نمی کنید سه تا اسب براتون اماده کردیم زک حرفشو قطع کردو گفت:دوتا کافیه یکیمون بلد نیست سوار اسب شه اول نفهمیدم چی میگه اما بعد دوزاریم افتاد مثل اینکه رافتالیا بلد نبود سوار اسب شه نگهبان گفت:خیلی خب مشکلی نیست بگذریم یه بار دیگه نقشه رو مرور میکنم تویه گرما گرم نبرد شماها مخفیانه وارد قلعه میشید و لرد گاردنس رو میکشید سوای نیست؟کسی چیزی نگفت نگهبان گفت:خوبه پس اماده باشید نیم ساعت دیگ راه میوفتید دوباره زره و لباسام رو پوشیدم و سلاحام رو اماده کردم و همون موقع بود که نگهبان اومد و گفت اسباتون امادن دوتا اسب اونجا بود یکی سیاه و یکی قهوه ای سوار اسب سیاهه شدمو و زک هم سوار اسبه قهوه ای شدو رافتالیا هم نشست ترکش نگهبان هم سوار یه اسب بود و ازمون خواست دنبالش بریم دیگه کسی تویه پایگاه نبود همه حرکت کرده بودن نیمساعت در حالی که سوار اسب بدویم گذشت بالاخره رسیدیم به یه دونه صخره نگهبان وایسادو گفت:اینجا خوبه هر وقت احساس کردید موقعیت مناسبه حمله کنید پاداشتون هم برایه هر کدوم200سکه طلاست فقط حتما باید قبل از اینکه صبح شه لرد گاردنس رو بکشید سوالی نیست؟خوبه.. موفق باشید و رفت یکم که دور شد از زک پرسیدم کی حمله کنیم؟جواب داد:الان خیلی زوده باید توی گرما گرم نبرد حمله کنیم بهتره الان استراحت کنیم تایید کردم سلاحام رو گذاشتم کنار خودم شنلم رو کشیدم رویه سره خودم تا نور اذیتم نکنه و خوابیدم..وقتی زک بیدارم کرد شب بود از جایی که بودیم خیلی راحت میشد میدون نبرد رو دید انفجار توپ خونه ها و سرباز هایی که باهم میجنگیدن زک گفت:الان خوبه بیشتر توجهشون رویه حمله سرباز هاست(ُساعت8:44)گفت:[یلی خب بریم سلاح هامو برداشتمو سوار اسب شدم و راه افتادیم یکم که رفتیم رسیدیم به جنگل به زک گفتم:بهتره از اینجا به بعد رو پیاده بریم زک جواب داد:اره این جوری سخت تر متوجه حضورمون میشن از اسب ها پیاده شدیم زک خواست وارد جنگل شه که گفتم وایسا دستم رو گذاشتم رویه زمین و گفتم:تجسم ساختار کل محوطه جنگل اومد توی ذهنم و چندتا تله جادویی ای که توش بودو غیر فعال کردم(جزو مهارت هاش بود برو بخون سوال هایه قبلو)و گفتم:هرچه زودتر برسیم بهتره و پریدم رویه شاخه یکی از درخت و همین طور از روی این شاخه پریدم رویه اون یکی پشت سرم رو نگاه کردم زک رویه زمین یخ درست میکردو رویه یخ ها اسکی میرفت و کرونایت هم داشت لابه لایه شاخه ها پرواز میکرد که یعنی وابستگی جادوییش باده یکم که جلو رفتیم تونستیم دیوار هایه قلعه رو ببینیم چند تا چاقو پرتابی از تویه جیبم دراوردمو گذاشتم لایه انگشت هام
وقتی رسیدم به دیوار پریدمو به کمک چاقو ها از دیوار بالا رفتم وقتی رسیدم بالایه دیوار دوتا نگهبان اونجا بودن خیلی سریع دوتا چاقو پرتاب کردم سمتشون و کلکشون رو کندم وایسادم تا زک و رافتالیا برسن وقتی رسیدن گفتم:فکر کنم تویه اون ساختمون بزرگه باشن زک گفت:اره احتملا از روی دیوار ساختمون رو دور میزنیم ولی باید حواسمون به نگهبان ها باشه جواب دادم:اوکیه بریم شروع کردیم به حرکت رویه دیوار ها و از پشت سرمون صدایه برخورد اهن به اهنو انفجار میمومد 15دقیقه بعد رسیدیم به ساختمون اصلی به زک گفتم:تو و رافتالیا از در پایینی بریدو حواس نگهبان هارو پرت کنید منم میرم تا گاردنس رو بکشم رافتالیا گفت:باشه جواب دادم:خوبه و پریدم سمت ساختمون دوتا خنجر هامو از غلاف دراوردمو به کمکش از دیوار ساختمون بالا رفتم از پایین صدایه اژیر رو شنیدم که یعنی زک و رافتالیا کارشون رو شروع کردن از دیوار بالا رفتم و دنبال یه پنجره گشتم که باز باشه و اخر سر یه پنجره پیدا کردم و ازش وارد ساختمون شدم..اخ اخ فکر کنم اشتباه اومدم داخل حدود 15تا نگهبان اونجا بودن مشکل الان این نبود که میتونم شکستشون بدم یا نه الان مسئله زمان بود باید هرچه زود تر ماموریت رو انجام میدادم دستمو بردم سمت کمربند سلاح هام و یه نارنجک بیهوشی در اوردم و پرت کردمش لایه نگهبان ماسکو نقابم رو از تویه کمربند بیرون اوردم و زدم به صورتم نباید شناسایی میشدم(نقابش شبیه مال کت نواره و یه ماسک سیاهم داره که دهنو بینیش رو میپوشونه)نگهبان ها بیهوش شدن..سریع از تاق اومدم بیرون ویه نارنجگ گاز سمی هم انداختم تویه اتاق و درو بستم(حداقل مرگ بی دردی دارن)شروع کردم حرکت تویه راهرو ها خنجرام هم دستم بود تویه راهرو هرکی رو میدیدم میکشتم بالاخره رسیدم به یه اتاق که دوتا در داشت به احتمال زیاد لرد گاردنس تویه این اتاق بود وقتی درو باز کردم مشعل ها روشن شدن هیچ کس تویه اتاق نبود دیوار هایه اتاق اینه کاری شده بودن یه تخت طلایی ته اتاق بود و یه نفر روش نشسته بود وقتی به قیافش نگاه کردم فهمیدم خود گاردنسه یه شمشیر سفید دستش بودو یه تاج طلایی هم رویه سرش بود لباساش هم سفیدو ای بودن(مثل شاهزاده فیلما)گفت:فکر نمی کردم تا اینجا بیاید ولی همینش هم خوبه بلند شدو شمشیرش رو گرفت سمت دیوار و گفت:جادویه من نوره فکر کردی فقط برایه قشنگی اینجا رو اینه کاری کردن؟ و یه شلیک کرد سمت دیوار شلیک مدام توی اتاق منعکس شد ولی وقتی بهم رسید خیلی راحت خنثیش کردم پوزخند زدو گفت:خوبه حالا اینو بگیر...یه عالمه گلوله از شمشیرش اومد بیرون و مدام به درو دیوار برخورد میکرد نمی تونستم جلویه همشون رو بگیرم از جادویه محافظت استفاده کردمو یه قفس از صاعقه جلویه خودم ساختم ولی بازم دستو شکمم اسیب دید از جادویه در مان استفاده کردم و زخمام رو خوب کردم و خیز برداشتم سمت گاردنس ولی هیچ عکس العملی نشون نداد فقط گفت:نگهبان
یه شوالیه جلوم فرود اومد مجبور شدم بپرم عقب یه شنل قرمز داشتو زره پوشیده بود و حتی پر هایه کلاه خودش هم قرمز بود یه شمشیر قرمز هم داشت حریف قدری بود خنجر هامو غلاف کردمو پنچه بکس هامو دست کردمو بعد شمشیر رو دست گرفتم از زرهش فهمیدم که دختره و یه خال سیاه هم رویه زرهش بود احتملا وابستگی جادوییش هم اتش بود 50 متر بینمون فاصله بود وقتی خیز برداشتم سمتش یهو شمشیرش غیب شدو دوتا کمان زنبورکی تویه دستش ظاهر شد ویه همزمان با هر دوتاش شلیک کرد سمتم پریدم سمت دیوار ها (و پاهام رو فشار دادم تویه دیوار و رفتم سمت اون یکی دیوار و دوباره همین کارو تکرار کردم)این طوری نمی تونست با تیر بزندم میتونستم بهش نزدیک شمو راحت بهش ضربه بزنم مثل اینکه خودشم متوجه این موضوع شدو کمان هارو غیب کردو دباره شمشیرش رو ظاهر کرد بهش نزدیک شدم چون میخواستم حمله سرعتی انجام بدم شمشیر رو غلاف کردمو خنجر هامو در اوردم و همین طور که از این دیوار به اون دیوار میپردم وقتی بهش میرسیدم بهش یه ضربه میزدم(«گاه نکنید من هی دارم توضیح میدم مگرنه ادرین داشت تویه هر ثانیه3تا ضربه میزد)با اینکه داشتم با اون سرعت وحشتناک بهش ضربه میزدم اما بازم داشت همه رو دفاع میکرد(فایده نداره)پریدمو روبه روش پریدم پایین و شمشیرم رو در اوردم و خیز بداشتم سمتش..واقعا خیلی قوی بود ولی مهارتاش به اندازه من نبود پریدم عقبو یه نارنجک دودزا انداختم نارنجک خورد به زمینو و منفجر شد و ازش دود غلیظی زد بیرون دوباره خیز برداشتم سمتش وقتی بهش رسیدم خواستم یه ضربه عمودی بزنم اما چلوش و گرفتو شمشیرم رو از دستم در اورد و شمشیر رو برد بالا(همینه پنچه بکس هارو یادت رفت)با یه دستم از سمت چپ و با اون دستم از سمت راست هم زمان یه مشت زدم تویه شمشیرش..... شمشیرش شکست(باختی)یه مشت کوبیدم تویه سینش زرهش تاب براشت و خودشم پرتاب شد عقب ولی سریع بلند شدو یه سلاح دیگه ظاهر کرد(دوتا زنجیر که سرشون هم خنجر هایه20سانتی بود)یکم تعجب کردم اخه خیلی شبیه یویو مرینت بود..نباید میذاشتم احساساتم بهم غلبه کنن به علاوه اون یاروئه حتی یه کلمه هم حرف نزده بود خنجرام رو از غلاف دراوردم و پنچه بکس هام هم شکسته بود پس پرتشون کردم اون ور
سر زنجیر هاشو کشید و هردو تا شونو پرتاب کرد یکشون رو منحرف کردمو اون یکی رو جاخالی دادم پریدم رویه دیوارو رویه دیوار شروع کردم به دویدن دوباره زنجیر هارو کشید یکیشون برگشت دسته خنجر رو گرفت پس اون یکی کو؟پشت سرمو نگاه کردم صاف داشت می اومد سمت از رویه دیوار پریدم پایین و رویه زمین به حرکتم ادامه دادم(باید مراقب باشم)دوباره زنجیر هارو پرتاب کرد سمتم مستقیم داشتن میومدن سمت صورتم خنجر هارو ضربدری گرفتم جلویه صورتم و ضربه زنجیر هارو دفاع کردم(زیاد وقت ندارم نمی دونم زک و رافتالیا تویه چه حالی هستن)سر خنجر هارو گرفتمو کشیدم پرتاب جلو از گوشه چشم گاردنس رو دیدم که داره از در میره بیرون سه تا چاقو پرتاب کردم سمتش و کارشو تموم کردم حواسمو دادم به شوالیه جلوم پرتاب شد زمین قبل از اینکه بتونه بلند شه یه لگد زدم تویه صورتش و چند تا زخم بهش دادم اخر سرم یه ضربه با صاعقه بهش زدمو پرتابش کردم ته سالن وقتشه هدیه ویژه رو بهت بدم(فرمانده پادگانی که توش اموزش میدیدم به عنوان هدیه بهم یه بمب هدیه داد فقط به جادویه صاعقه من جواب می داد پس نمیشد غیر فعالش کرد کلا سه تا از اینا دارم بمب رو پرتاب کردم تویه اتاق و چندتا نارنجک انجاری هم کنارش انداختم و با صاعقه بمب رو فعال کردم حالا فقط 10ثانیه وقت دارم از پنجره میپرم بیرون و یه نگاه به داخل حیاط انداختم مثل اینکه رافتالیا و زک مشکلی تویه شکست دادن نگهبان ها نداشتن چون یه خروار جسد تویه حیاط ریخته بود یهو بمب منفجر شدو موجش پرتم کرد عقب تر چندتا صاعقه روبه زمین شلیک کردمو و سرعتم رو کم کردم و بعدشم کنار زک و رافتالیا فرود اومدم
کل کف حیاط رو خون پوشونده بود به زک گفتم:بی خیال گفتم نذارید مزاحمم بشن نگفتم که حمام خون راه بندازید رافتالیا زبون در اوردو گفت:ایییییمممم همینه که هست(کلا مثل بچه ها میمونه)زک گفت:خیلی خب ماموریت تمومه بهتره برگردیم جواب دادم اوضاع بیرون چطوره زک جواب داد:هیچی دارن شکست میخورن اگه بتونیم این قلعه رو تصاحب کنیم میتونیم کل منطقه سالسکرا(جزو قلمرو انسان ها زک و رافتالیا و ادرین هم که جزو قلمرو اهریمن هان دیگه)رو بگیریم رافتالیا که داشت با یه دستمال خون هایه داسشو پاک میکرد گفت:بیاید بریم دروازه قلعه رو باز کنیم گفتم:بدم نمیگی و راه افتادیم سمت دروازه تا اون دوتا داشتن درازه رو باز میکردن از رویه دیوار صحنه نبرد رو دیدم انسان ها تا دیواره قلعه عقب نشینی کرده بودن وقتی دروازه رو باز کردیم فریاد شادی نیرو هایه خودی بلند شدو اون تعداد انسان هایه کمی هم که زنده مونده بودن هم خودشون تسلیم شدن زک گفت:بریم خندیدمو گفتم:هی زک سعی کن جواب هایی که میدی بیشتر از یه کلمه باشن اخه..زک گفت:یه کلمه دیگه حرف بزن تا بفرستمت اون دنیا..چند دقیقه هیچ کدوم هیچی نگفتیم ولی بعدش منو رافتالیا زدیم زر خنده.....
بعد از ماموریت برگشتیم به پایگاه و فرمانده پایگاه هم همون طور که گفته بود 200سکه طلا به هر کدوممون داد به زک گفتم:تجهیزاتم اسیب دیده فردا میرم تا سلاح بخرم میای؟زک گفت:باش رافتالیا گفت:منم میام ساعت8خاموشی زدنو مجبور شدیم برم بخوابیم صبح که بیدار شدم زک و رافتالیا هم بیدار شده بودن دستو صورتم رو شستمو لباس عوض کردم بعدشم گفتم:بریم از سنگر اومدیم بیرون و از نگهبان خواستیم که بهمون اسب بده همون اسب هایه دیشبی رو داد سوار شدیم نزدیک ترین شهر به پایگاه شهر تاردنتیک بود پس رفتیم همون جا وقتی رسیدم اسب هامون رو تویه یه کافه بستیمو پول سه ساعت نگهداری از اسبا رو دادیم وقتی وارد خیابون ها شدیم رافتالیا گفت:منو زک باهم میریم زک گفت:نمی خوام ولی رافتالیا ول کن نبود و اخر سر به زور زکو برد خب راستش دلم یکم برایه زک میسوخت تویه خیابون ها گشتم تا بالاخره یه مغازه بزرگ پیدا کردم که نه تنها سلاح میفروخت که ایتم هایه جادویی هم میفروخت وارد مغازه شدم یه پسر حدودا 15ساله اومد و گفت:سلام می تونم کمک کنم؟ گفتم:اره سلاح میخوام پسره گفت:چه سلاحی میخواید؟ گفتم:ام خب دوتا پنجه بکس میخوام و راستی سلاح هم تعمیر میکنید؟ پسره گفت:از این طرف..بله ما سلاح هم تعمیر میکنیم وقتی رسیدیم یه قفسه پر از انواع پنجه بکس بود چند دقیقه به پنجه بکس ها نگاه کردم اما نتونستم انتخاب کنم اخر سر پسره گفت:تویه خرید راهنماییتون کنم؟جواب دادم:از شمشیر و خنجر استفاده میکنم و گاهی هم از نارنجک پسره از تویه قفسه به پنجه بکس برداشت و گفت فکر کنم این مناسب باشه یه پنجه بکس سیاه که 5تا تیغ داشت چهار تاش برایه مشت مستقیم و یکیشم برایه مشت هایی که از طرفین زده میشن گفتم:همین خوبه راستش زره هم میخوام پسره گفت:لطفا دنبالم بیاید و بردم یه جایی که چندتا طبقه انواع زره بود گفت:راستش فکر میکنم سبک مبارزه شما قدرتی-سرعتی باشه پس بهتون این رو پیشنهاد میکنم یه زره زنجیری سبکه و در برابر ضربه هایه ضعیف خوب عمل میکنه ولی در برابر ضربه هایه قوی کارایی چندانی نداره جواب دادم:اینم خوبه بزارش تویه سبد خریدم پسره یه دونه وسیله شبیه گوشی از جیبش در اوردو توش چیزایی که انتخاب کرده بودمو نوشت بعد گفت اگه چیز دیگه ای میخواید انتخاب کنید یه جفت چکمه سیاه و
یه جفت بازو بند که از الیاژ اهن سیاه و اهن سرخ ساخته شده بودن و دورشن هم سبز فسفری بود برداشتم چون که شنلم هم پاره شده بود یه شنل جدید برداشتمو پسره بهم یه ماسک نشون دادو گفت:بهتره که این رو هم برداریک از اونجا که از نارنجک هایه گازی استفاده میکنید به کارتون میاد چون که اجازه نمیده گاز ها و سم هایه تنفسی بهتون اسیب بزنن اون رو هم برداشتم به علاوه یه شلوار و لباس سیاه که زیر شنل بپوشم بعدش به پسره گفتم:کجا سلاح ها رو تعمیر میکنید؟.راهنماییم کرد به سمت چندتا میز که پشتش یه پیرمرد وایساده بود وقتی خنجر ها و سلاح هامو نشونش دادم گفت:تعمیر کردن این جور سلاحا که از جنس اهن سیاهن خیلی سخته اگه بخوای تامیرش کنی هزینش از اینکه بری یکی دیگه بخری بیشتره..و این جوری شد که مجبور شدم دوتا خنجر و یه شمشیر دیگه بردارم بعدش چاقو پرتابی هامو نشونش دادمو گفتم:10تا از اینا بساز و بعدم نارنجک هامو نشونش دادمو گفتم:از هرکدوم3تا بساز ودر اخر بمب هارو هم نشونش دادم و گفتم:یه دونه هم از اینا بساز پیرمرده یه دستی به ریشش کشیدو گفت:همه چیزایی که خواستی 93سکه طلا برات اب میخوره فردا بیا و همشون رو یجا تحویل بگیر یا اینکه 100سکه طلا بده و همن حالا همشون رو درجا بگیر جون نمیدونستم فردا میتونم بیام یا نه100سکه طلا دادم و 1ساعت بعد همه وسایل هامو تحویل گرفتمو راه افتادم سمت کافه وقتی رسیدم اونجا زک و رافتالیا پشت یه میز نشسته بودن رافتالیا گفت:دیر کردی جواب دادم:شرمنده خب بریم؟...5دقیقه بعد توه راه پایگاه بودیم
خب اینم از قسمت14ببخشید چون خیلی طولانی شده ولی مجبورم چون نمی تونم زود به زود بزارم(راستی تویه عکس تست ادرین شنل نپوشیده به این موضوع دقت کنید
18 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
سلام دوست عزیز ، تو یه تست کامنت گذاشتید که از بلک پینک و اکسو بدتون میاد . من کمی لیدی باگ دوست دارم و بلینکی و آرمی هستم و به لیدی باگ احترام میزارم خواهشا احترام داشته باشید . اگه بدتون میاد چرا تست میدید و کامنت میزارید حالم بد میشه؟ خب هر کسی سلیقه ای داره و باید احترام بگذاره. داستان تونم عالی بود و اینکه به جمله ای که گفتم دقت کنید و احترام داشته باشید ??
قسمت بعد رو بزار داستانت عالیه
دوستان سلام اگه مرینت رو نمیارم واسه اینکه وقتی اوردمش تویه جایه مناسبش باشه ولی نگران نباشید هر جارو که نفهمیدید وقتی داستان ر رسندم به جایی که مرینتو ادرین همو ببینن میفهمید
عالی بود فقط اول اینکه به چشمای ما رحم کن دوم هم اینکه اگر دیر میزاری مجبور نیستی انقد طولانی بزاری. اما در کل عالی بود مث همیشه. یاد یه کتابی افتادم که خوندم.
فقط موندم چرا داستانامون داره شبیه هم میشه. منم توی پارتای بعدی انسان کردم پلگ و تیکی و بقیه کوامیارو.
یوقت فکر نکنی از روت کپی کردما اخه منم فو رو ادم بده ی داستانم کردم وقتی نوشتمش بخاطر همین هم تو حدسیاتم نبود.آخه داستانمو از قبل نوشتم.?
عه بد شد!چه کنیم؟
مرینت کجاسسسسستتتتتت من فقط مری رو می خوام ?????
عالی بود ولی لطفا بگو مرینت چه بلایی سرش اوم اخه
زودی قسمت بعد رو بذار و منتظر هستم تا مرینت رو هم وارد داستان کنی
عالی
راستی شما دخترین یا پسر
پسر هستم
اقاااااااااااا اگه مرینتو نیاری کلا مسخره میشه منکه بعضیاشو نفهمیدم ولی خیلی قشنگه ایده جالبیه ولی مرینتو بیار جان خدت???❤??
اگه امکانش هست جاهایی که نفهمیدید رو بپرسید من بگم