
سلام🌱✌🏻✌🏻.........
[☆مهمان نا خوانده ☆] جیمین که تعجب کرده بود و هم حرص میخورد زیر لب گفت#ببینم تو دیگه کی هستی....اینجا چی کار میکنی؟.... دختر که ترسیده بود بیشتر قایم شد و گفت+تو رو خدا منو پنهان کن یه حسی بهم میگه زنه خطرناکه الان منو میکشه...قول میدم جبران کنم برات قووللل میدم😬 جیمین دوباره پرسید#گفتم تو کی هستییی؟!....کی تورو اورده اینجا بچهههه😤 دختر که بیشتر ترسیده بود یه دفعه سرش رو اورددبیرون و درجا به سمت بیرون سالن دوید #هی هی! وایساااااا کجاااااااا!! €اون دیگه کی بود!!😠 #بیلی تو همینجا بمون الان برمیگردم....(دوید بدنبال دختره) €آهاااااای! به من نگووو بیلیییی!😤صبر کن ببینمممم کجااااااا(دوید بدنبال جیمین) بادیگارد:خانم کجااااا؟! بتی:تو ببنددددد!😤😤😤 دختر باتمام توانش فقط داشت میدوئید که از جای نکبتی که توش بود بره بیرون و ازاد باشه....درحال دویدن با قدم های بلند بود اما چند دقیقه بعد ااز خستگی ایستاد و به دیوار تکیه داد و با صدای جیمین که گفت #هییییی! بچههههه ...اهاااااان پیدات کردم😈 دختر تا متوجه حضور جیمین شد به خودش لعنتی فرستاد و دوباره از جاش بلندشد و دیوید و در حال دویدن با سرعت باد بود که یکدفعه با خوردن به چیزی متوقف شد و افتاد زمین +اخخخ🤕این دیگه چی بود! ....سرش رو بالا گرفت که با چهره ی جدی یونگی رو به رو شد...........
یونگی:به به پس شماهم بهوش اومدین؟!😏چقدر هم سریع میدوئی!! دختر یونگی رو شناخت و تازه متوجه شد که تو چه جای نکبتی گیر افتاده!! زبونش از ترس بند اومده بود و به سمت عقب که رو زمین افتاده بود خودش رو میکشوند....یونگی با لبخند خطر ناکی که داشت بهش نزدیک و نزدیک تر میشد.... یونگی:هنوز خیلی باهم کار داریم مگه نه؟!😏 +ب...ب...برو ک..کنارر😢😨 یونگی:میدونستی وقتی میترسی خوشگل تر میشی😏؟ +مردک....ع-و-ض-ی....😠😨💔 دختر خودش رو به عقب میکشوند ولی با دیوار برخورد کرد....تنها کاری که میتونست بکنه جمع کردن خودشه.....یونگی انقدر به دختر نزدیک شده بود که فاصله ای بینشون نبود... یونگی لبخند خطر ناک تری زد و گفت:چند سال باید مجازاتت کنم؟! هوووم؟ یک سال؟ دو سال؟...نهههههه! ده سال!😈ارههه ده سال خیلی هم کافیه😏....هع!دیوونه شدم؟ ارهههه😂😂😐تو بگو!....راستی...اسمت چی بود!؟ دختر فقط به خودش میلرزید....با لکنت زبونی که گرفته بود ...شروع به حرف زدن کرد....+م...من...ا...اسم...ن...ن...ند...ندار...م یونگی تعجب کرد ولی بعدش مثل د-ی-و-ا-ن-ه-ها خندید وبه طوریکه پخش زمین شد...😐 یعنی انقدر خنده دار بود که گفتم اسمی ندارم؟(یونگی لاورا ناراحت نشید این یه داستانه😐✌🏻اوکی؟)
یونگی یه دفعه خنده هاش قطع شد و پوکررفیس شد....یونگی:ینی من باور کنم که اسمی نداری؟ دختر تا میخواست حرف بزنه یونگی یه دفعه انگشتش رو ل-ب-ا-ی دختر گذاشت و گفت:هیسسس نمیخواد بگی.....مهم نیست....خودم برات اسم میذارم.....سویان چطوره؟....... دختر نمیتونست از ترسش حرفی بزنه برای همین مجبور شد موافقت کنه و سرش رو بالا و پایین کرد که علامت رضایت رو نشون میداد... #هییییی! بچه بلاخره پیدات کردم😏... سویان با دیدن جیمین دوباره به خودش لرزید....این بار دیگه اشکش دراومد.... €جیمینننن بلاخره پیدات کردم تو کجا بودیییی!😐 بتی سرعتش رو کم تر کرد و ایستاد متوجه حضور یونگی و سویان هم شد.......€اوه! ببینم! یه بچه اینجاس!من عاشق بچه امممممم🤩😏(به سویان گفت) سویان اخمی کرد و با لکنت گفت:ب...بچه ...ن..نیست...نیستم...۱۶...س...سالم....سالمه! اما یونگی عصبانی شد و با فریادی که گفت:برید بیروووووون! بتی و جیمین گرخیدن:/.....سویان با فریاد یونگی شوکی بهش وارد شد ونمیدونست چطوری فرار کنه چون دستای یونگی به دیوار تکیه داده شده بودکه انگار یونگی زندانیش کرده بود......
یونگی نگاهش رو به سویان داد......سویان جز اشک ریختن کار دیگه ای نمیتونست انجام بده....یونگی چند ثانیه بودکه به چشمای خیس سویان خیره شده بود و با لحنی اروم گفت:بار اخرت باشه جلوم افتابی میشی.....ازش فاصله گرفت و بلند شد و از اونجا دور شد و در سایه کاملا محو شد.........سویان نفسی راحت کشید و به سوی اتافی که توش خوابیده بود با تمام توانش دوید....وارد اتاق شد و هر وسیله ای که گیرش اومد جلوی در گذاشت که کسی نتونه وارد بشه و خودش رو پرت کرد رو تخت و چشماش رو بست....
۴ساعت بعد) (سویان) رو تخت هی وول میخورد که پتو به دورش پیچیده شد مثل رول خامه ای....و درحالت خواب از تخت پرت شد پایین😐😂 با دردی که حس کرد ناله ای سر داد و یک چشمش رو باز کرد....دوباره چشماش رو بست....چند دقیقه بعد دوباره یک چشمش رو باز کرد...خواست این دفعه هم ببنده که چشماش باز تر شد.....با ترس از رو زمین بلندشد اما دوباره افتاد زمین و بینیش به زمین برخورد کرد اخی گفت +چجوری اومدین تو؟!🤕 بتی که رو صندلی نشسته بود داشت رو به روش رو نگاه میکرد گفت€خیلی ساده.... + الان...توقع داشتید من قانع شم؟😶 بتی نگاهش رو به سویان داد:ببینم مگه اینجا رو بابات خریده که انقدر راحت میای و میری بچه؟! سویان که سعی داشت پتوی پیچیده شده به خودش رو باز کنه گفت+من یتیمم...والان هم نمیفهمم که چرا منو اوردن اینجا...درضمن اگه بابا داشتم که اینجا نمیدومدم!😐 بتی نگاهی دقیق تر به سویان انداخت و ابروهاش از تعجب بالا رفت و به صورت مشکوکی گفت€ شبیهشی!!..... سویان بلاخره از شر پتوی به دورش پیچیده شده راحت شد و با حالت پوکر گفت+ببخشید...شبیه کی؟ بتی تو فکر فرورفت و گفت€الیزابت!.......کپی برابراصل!.... "وااااا😶😐....الیزابت دیگه کیه! ملکه انگیلیس رو میگه؟" +الیزابت دیگه کیه!😐.......چیمیگید؟! 😶
€دوستم بود.....توی دانشگاه باهم کلاسی بودیم🙂......دختر ارومی بود ولی خیلی عاقل!.........اما تنها تفاوت تو و اون کله خری ی توئه!😐💔 +ببخشید خانم من کجاش کله خرم؟😐بر خورد من یا یونگی اتفاقی بود!😐💔 € اوه...پس ولش کن مهم نیس...بتی هستم....بتی ادلر.....تو اسمت چیه!؟ + من؟.......راستش اون دیوونه روم اسم گذاشت🙄(توهین نیست این یه داستانه اوکییییییی؟؟😐✌🏻) بتی پز خندی زد و کم کم تبدیل به قهقهه شد €ابنجا همه مخشون عیب داره 😂😂💔💔کدوم رو میگی؟😐...... +نگید که خودتون هم هستید.....😐🙄😑😶(این یه داستانهههه بیلی لاورااااا🙂✌🏻توهین نیستتتت) بتی قیافش پوکر شد و با باد بزنی که در دست داشت زد رو کله سویان✌🏻😐😂💔 و گفت€هییییی! من عقل کلشونم! اینطوری حرف نزن بچههههه! +اخخخخ چرا میزنید!🤕😵من کم درد از این تخت نصیبم نشد!!🥴......اهممم...خب...من سویانم....اره...معنیشم نمیدونم ینی چی😶 €واقعا که خیر سرت کره ای هستی ! نمیدونی ینی چی!؟😒بابا تو دیگه کی هستی!.....البته در نظر بگیریم...بهت میخوره دورگه باشی!....ولی بازم واقعا که😒..... +وا😶مدرسه نرفتم که بدونم!.....از دوسالگی تا الان فقط اواره خیابون بودم! .....بعد از اون اتیش سوزی ی وامونده.....زندگیم،کسایی که دوسشون داشتم!....قلبم....(بغض کرد)اتیش گرفت!!.....سرنوشت من قرار نبود این طوری باشه!.....البته فقط در حد خوندن و نوشتن بلدم!.....ولی این که نشد سواد!😢....از صبح تا شب اسیر این و اون برای گیر اوردن یک غذا رفتم دزدی!!😢....محل خوابم فقط یدونه کارتون بود!...همه فکر میکردن😢...معتادم(گریه ش گرفت)با هزارن تمسخر و اذیت و ازار بزرگ شدم!....اون یتیم خونه ای که توش بودم نابود شد و فقط من زنده موندم!🥺😢😭یک کلاه فقط از یادگاری بهترین معلمم پیدا کردم....که اونم به لطف اون یونگی🥺😭😭💔از بین رفت....دیگه خاطراتم رفتن!......😭😭😭💔💔
بتی از شنیدن سر گذشت تلخ سویان گریش گرفت و اروم به سمت سویان اومد و اون رو دراغوش گرفت..... €گریه کن....خودتو خالی کن از غصه هایی که تو قلبت هست.....درکت میکنم....چون من هم یه روزی جای تو بودم...... (چند دقیقه بعد) بتی از اتاق سویان رفته بود و سویان و بود و یک اتاقی که توش باد می وزید.....از شدت باد ناگهان ....کشوی میز تحریر رو به روی تختش باز شد و هر چی برگه توی اون بود شروع کرد به پرواز کردن .....خیلی هاش از پنجره بیرون رفتن....موهای سویان با ریتم باد در هوا درحال رقص بودن... چهره ی خشک شده ی سویان که هیچ عکس عملی از صحنه رو به روش نشون نمیداد و فقط به یه جا خیره شده بود و خاطرات دردناکش رو مرور میکرد...

..از نظر اون بتی ادم خوشقلبی بود ولی ظاهر سردی داشت....هر چند اروم بود ولی درقلبش غوغو به پاشده بود....توی فکر بود که ناگهان برگه ای به صورتش برخورد کرد و از ترس هینی کشید....برگه که رو صورتش بود و برداشت....خواست برگه روی تخت بزاره ولی کنجکاوی درونش فعال شد و این اجازه رو نداد و شروع کرد به خوندن.(نوشته در عکس بالا☝🏻).....ترجمه:[ دکتر الیزابت پائولو، در تاریخ ۱۵ اوریل سال ۱۹۷۶ در شهر فلوریدای امریکا چشم به جهان گشود. او در دانشگاه پزشکی سئول در کره ی جنوبی تحصیل کرد ،او یکی موفق ترین روانشناس ها در دانشگاه سئول بود.].....ادامه دارد..... انچه خواهید خواند:اینو میشناسی؟......او...اون... د..د..دخترشه؟😢😢🥺......بتی همه چی رو خراب میکنه.....اگه رئیس بفهمه که بدبخت میشیم!😳😱........سلام،من دکترت هستم و امدم تو رو از این بیماری نجات بدم به شرط اینکه تو هم با من همکاری کنی!........پایان(این تازه شروع داستانه پس...از دستش ندید✌🏻😎)
امیدوارم خوشتون اومده باشه....لایک و مخصوصاااااااااا کامنت فراموش نشه🌱🌱🌱✌🏻✌🏻✌🏻🌺🎉🌺🎉❤❤❤خدافظ
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (5)