
اینم از پارت هفتم. داستان عشق مخفیانه السا و انا هم بخوانید اون برای بهترین دوستم هست که تو نوشتن این داستان کمکم میکنه???
من رفتم دنبال مرینت تا ببرمش بیرون که بچه ها به کارای جشن برسن. مرینت مثل همیشه خوشگل شده بود یه لباس سفید و یه شلوار جین داشت. ازم پرسید: چرا اومدم دنبالش. منم گفتم:همینجوری اوردمت هوات عوض شه. اونم گفت: باشه. رفتیم کنار رودخونه و داشتیم قدم میزدیم. که من اندره رو دیدم و رفتم ازش یه بستنی خریدم و اوردم. مرینت یه جوری بهم نگاه کرد و گفت: یه بستنی خریدی?? گفتم:اررره??( مرینت+ ادرین_) + خب منظورت از این کار اینه که با هم بخوریمش?? _ مشکلی هست؟?? + نه☺☺.....
ما بستنی رو خوردیم ولی نصف بیشترش رو مرینت خورد فکر کنم خیلی بستنی دوست داره. رسیدیم به پارک نار خونه مرینت اینا. از زبان مرینت: رسیدیم جلوی پارک خونمون. رفتیم و رو یه صندلی نشستیم. هوا خیلی گرم و افتابی بود. داشتیم حرف میزدیم که یهو صدای جیغ و داد مردم بلند شد. من بالا رو نگاه کردم یه هیولا داشت پاشو میذاشت رو ما.. من سریع پریدم و ادرین رو گرفتم انداختم اونور خودمم رفتم پیشش. _ ممنونم + قابلی نداشت من برم یه جا پنهان شم تو هم برو _ باشه. من رفتم پشت خونمون و گفتم.( تیکی خال ها روشن) از زبان ادرین: من رفتم پشت یه درخت و گفتم:( پلگ پنجه ها بیرون)........
من رفتم رو پشت بوم یکی از خونه ها تا بهتر ببینم چی شده. که یهو یه نفر گفت: سلام پیشی?? من ترسیدم و برگشتم یه لگد زدم بهش اون پرت شد اونور. من تازه دیدم لیدی باگه رفتم پیشش و گفتم: حالت خوبه?? اون بلند شد و گفت: ایییی ارهه ارههه حالمم خوبهه?? من گفتم: ولی فکر نکنم حالت خوب باشه ها؟ اون عصبانی شد و گفت: یه لگد محکم زدی به شکمم بعد میگی حالت خوبه?? من گفتم: این همون مرینتیه که من میشناسم?? بعد اون با اخم بهم نگاه کرد و منم بهش چشمک زدم??
ما با اون هیولا جنگیدیم و رفتیم بالای یه ساختمون. مرینت داشت میرفت که تغییر شکل بده من گفتم: من که هویتت رو میدونم. اونم گفت:اخه منگول من اگه اینجا تغییر شکل بدم هم یکی میبینه و هم من نمیتونمم از ساختمون به این بلندی تو حالت عادیم بپرم? من گفتم: خب من بغلت میکنم ???? اونم گفت: نمیخوام و رفت. منم رفتم تا تغییر شکل بدم.بعد رفتم پارک. مرینت اومد و بغلم کرد و داشت گریه میکرد?? گفتم: اممم حالت خوبه?? + نه _ چرا + نمیدونم دلم نمیخواد مریض باشم، دلم نمیخواد همه بهم بگن روانی، دلم میخواد کسی رو زخمی کنم?? منم کم کم داشت اشکم در میومد که مرینت گفت: بسته بریم خونه. منم قبول کردم و رفتیم سمت خونه. مرینت درو باز کرد یهو همه مثل جن پریدن جلو و گفتن سوپرایززززز???
من و مرینت خشکمون زد?. مرینت داد زد: زهررررر مارررر سکته کردم??. منم یواشکی به مارتیک گفتم: قلبم اومد تو دهنم با اونکه میدونستم میخواین سوپرایزش کنین بازم ترسیدم بیشعور.. مارتیک گفت: ما اینینم دیگه??. بچه ها به مرینت گفتن: ببخشید اگه ناراحت شدی?? مرینت گفت: نه ناراحت نشدم اتفاقا خیلی هم خوشحال شدم فقط فکر حال ما هم بکنین دیگه اینجوری ادمو میترسونین??. و همه با هم خندیدیم???. از زبان مرینت: من رفتم تو اتاقم تا لباسم رو عوض کنم تا درو باز کردم مارتیک یه کیک گنده رو زد تو صورتم و گفت: تولدت مبارک ابجی جون? من گفتم: ببین تا بلایی سرت نیومده گمشو از اتاق من بیروننننننن?? بفرما گند زد تو موهام حالا باید برم حموم اونم تو روز تولدم اه اه
وقتی از حموم اومدم بیرون دنبال سشوارم میگشتم تا موهامو خشک کنم و دیدم سشوارم نیست. حتما باز ماتیلدا برش داشته خدایااا?? داشتم میرفتم سمت اتاق ماتیلدا که ادرین بدو بدو داشت میرفت دشتشویی و خورد به من و نزدیک بود بیوفتم پایین داد زدم: ادرینننن. ادرین منو گرفت و گفت: خوبی?? همه جمع شدن دورم. من گفتم: اره خوبم مرسی?? رفتم تو اتاق ماتیلدا و سشوار رو برداشتم و خلاصه اماده شدم و رفتم پایین. رفتم و پشت کیکم وایستادم و گفتم: مرسی از همتون این بهترین جشنی بود که تا حالا داشتم. و همه با هم گفتن: خواهش میکنیم???...
نوبت بریدن کیک شد. من رفتم پشت کیک و ارزو کردم داشتم کیک رو می بریدم که یهو یاد یه چیزی افتادم?? از زبان ادرین: مرینت داشت کیک رو می برید که یهو بی حرکت وایستاد گفتم: چیزی شده؟ اون گفت: متأسفم. گفتم: برای چی؟ اون گفت: برای این و چاقو رو فرو کرد و شکمم دیگه به جز داد و بیداد های بچه ها چیزی نمیشنیدم و دیگه یادم نمیاد چی شد..۵ روز بعد از زبان ادرین: من دیگه حالم بهتر شده بود امروز مرخص میشم. وقتی مرخص شدم رفتم خونه مرینت اینا تا مرینت رو ببینم چون بچه ها میگفتن اون تو این ۵ روز فقط اسم تورو صدا میکنه و نه اب خورده و نه غذا و تو اتاق خودشو حبس کرده. رفتم خونشون کسی خونه نبود. رفتم سمت اتاق مرینت و در زدم. ولی در رو باز نکرد. صداش کردن: مرینت مرینت در رو باز کن.. هیچ چیزی نگفت. ترسیدم که یه بلایی سرش اومده باشه که یهو صدای شکستن شیشه رو شنیدم و سریع در رو شکوندم و رفتم تو اتاق و دیدم مرینت پنجره ی اتاقش رو شکونده و با...
با یک تیکه از شیشه داره رگش رو میزنه سریع دوییدم سمتش ولی دیر رسیدم. یه زخم بزرگ رو دست مرینت بود.هی صداش میکردم ولی جواب نمیداد. و اخرین کلمه ای که گفت این بود: اددررینننن دوسستت دارررممم. و بیهوش شد. وای چرا من زودتر درو نشکوندم?? همه ی این اتفاقاتی که برای این دختر میوفته همش تقصیر منه ?? اگه من نمیومدم تو زندگیش شاید خوشحال تر بود. باید سریع ببرمش بیمارستان. گفتم( پلگ پنجه ها بیرون) و رفتم سمت بیمارستان. جلوی در بیمارستان تغییر شکل دادم و سریع بردمش تو بیمارستان. دکترا بردنش تو اتاق عمل. من جواب تلفن هیچکس رو نمیدادم و فقط به در اتاق عمل نگاه میکردم. بالاخره بعد از ۲۴ ساعت دکتر اومد بیرون و گفت: من مگه به شما گفتم مواظب این دختر باشین. من گفتم: من باید مراقبش می بودم ولی نتونستم??( = دکتر × ادرین) = اشکال نداره اگه ۱ دقیقه دیرتر میومدین شاید این دختر زنده نمیموندن الان هم حالش زیاد خوب نیست ولی مهم اینه که زنده هستن. باید بهم قول بدی ازش بیشتر مراقبت کنی?? × باشه ممنون........
ممنون که داستان رو خوندید. داستان عشق مخفیانه السا و انا هم بخونین اون برای بهترین دوستم هست که تو نوشتم این داستان هم کمکم میکنه..
امیدارم خوشتون اومده باشه. تو نظرات بگید که حدستون از اتفاقی که تو پارت بعدی میوفته چیه ممنون
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دنبالی دنبال کن
سلام من هم یک داستان ساختم ممنون می شم برید نگاه کنید و نظر بدید اسمش هست عشق مرینت❤❤❤
خیلی عالی زود بزار
عالی