
اینم از پارت هشتم من اینو یه بار نوشتم ولی اشتباهی پاک شد نظرات بالای ۵ باشه بعدی رو میزارم???
داشتیم حرف میزدیم که یهو گربه سیاه گفت: ببخشید کفشدوزک من باید برم. منم گفتم: باشه منم دارم میرم خداحافظ پیشی. اونم گفت:خداحافظ کفشدوزک. برام عجیبه چرا یهویی خداحافظی کرد ما که داشتیم حرف میزدیم??? خب ولش کن حتما کار داشته بهتره منم برم. ولی تازه یادم اومد الان همه هویتم رو میدونن و اگه برم مدرسه لی سوال میپرسن بهتره برم بیمارستان پیش کلویی....
وقتی رفتم تو اتاق کلویی، چنان جیغی کشید و میگفت: کمک کمک این دختره قاتل منه?? من گفتم: کلویی تو نمردی که من قاتلت باشم?? کلویی: شاید میمردم از کجا میدونی؟ من گفتم: چون الان سرحال جلوی من نشستی و میبینم که نمردی کور که نیستم? از داد و بی دادای کلویی پلیسا اومدن و گفتن: چه خبره شده اینجا خانم برژوا حالتون خوبه؟ کلویی: اقای پلیس این خانم میخواستن منو بکشن?...
پلیسا هم به خاطر اینکه کلویی به باباش زنگ نزنه منو بردن بازجویی? من هرچی بهشون میگفتم از قصد نکردم باور نمیکردن.. من هرچی به ادرین و بچه ها زنگ میزدم جواب نمیدادن. منم که هیچ مدرکی نداشتم تا ثابت کنم من مریضم. پلیسا هم منو بردن تو بازداشگاه و باید تا موقعی که بچه ها بیان و ثابت کنن من مریضم و اختیارم دست خودم نیست اونجا بمونم?? بله دیگه اینقدر پاریس رو دوست داشتم ببین توش چه بلاهایی سرم اومد??? تو سلول من سه تا زن دیگه هم بودن و مثل اینکه ددوتاشون واقعا به قیافشون میخورد یکی رو کشته باشن?? ولی یکی دیگه خیلی مظلوم بود و پیش من نشسته بود........
یکی از اون زنا اومد پیش من و گفت: به به به از قیافت معلومه بچه پولداری??. من هیچی نگفتم☹ اون منو چسپوند به دیوار و یه چاقو در اورد و چسپوند به گردنم. داشت دردم می گرفت و نزدیک بود خفه شم.. گفت: بببن وقتی از اینجا رفتی بیرون هم ما رو ازاد میکنی و هم این نامه رو میدی به کلویی بورژوا میدونی کیو میگم دیگه?? و یه نامه از جیبش در آورد و داد به من...
از زبان ادرین: من و بچه ها و خواهر و برادرای مرینت داشتیم برای جشن تولد مرینت که فردا بود خونشون رو تزئین میکردیم. من وقتی گوشیم رو روشن کردم دیدم مرینت ۳ بار زنگ زده. رفتم و به بچه ها گفتم: مرینت به شما هم زنگ زده؟؟؟ مارتیک گفت: به من پنج بار زنگ زده. بقیه هم گفتن: به ما هم زنگ زده. من بهش زنگ زدم و یه مرده جواب داد و گفت: شما کی هستین؟ من گفتم : شما کی هستین؟؟ اون گفت: تو به من زنگ ردی بعد میگی تو کی هستی!! من گفتم: این مگه گوشیه مرینت دوپن چنگ نیست؟؟ مرده گفت: بله هست ایشون الان تو بازداشتگاهن...
ما سریع خودمون رو رسوندیم اداره ی پلیس و مرینت رو تو بازداشگاه با یه زخم کوچیک رو گردنش دیدم و گفتم: مرینت تو اینجا چیکار میکنی؟ ؟( مرینت با + ادرین با _) + من اینجا چیکار میکنم??؟؟ _ یعنی نمیدونی؟؟ + چرا میدونم دارم تو رو اذیت میکنم چرا بهت زنگ میزنن جواب نمیدی؟ به همتون زنگ زدم ??? مارتیک اومد و گفت: مرینت تو ازادی بیا بریم. منم داشتم میرفتم که اون زنه دستم رو گرفت و گفت: نگو که قرارمون یادت رفته?? منم اب دهنمو به زور قورت دادم و به مارتیک گفتم: میشه اونا هم ازاد کنیم؟؟ مارتیک گفت: اره اما چرا؟؟ من گفتم:سوال نپرس. اونم که اخلاقم رو میدونست ازم سوال نکرد.. موقعی که داشتیم میرفتیم خونه همه ی خبر نگار ها ازمون سوال میپرسیدن. منم که خیلی خسته بودم گرفتم خوابیدم??
فردا صبح همش تو روزنامه و اخبار منو نشون میدادن. مامان و بابا هم که رفته بودن نیویورک چون فامیلشون مرده بود باید میرفتن تسلیت میگفتن.. ما نشستیم سر میز صبحونه ولی من چیزی نخوردم و رفتم تو اتاق.. از زبان ماریا: بچه ها این مرینت خیلی کم غذا میخوره تازه خیلی هم لاغر شده من نگرانشم ?? مارک گفت: نگران نباش خوب میشه?? ماتیلدا گفت: تازه خوب شد که لاغر شد خیلی چاق بود????... از زبان ادرین...
من و ادرینا و ارتین نشستیم سر میز صبحونه... بازم مثل همیشه ارتین داشت جوک های بی مزه تعریف میکرد ماریا هم هر هر هر هر هر هر هر میخندید??? من هم زود صبحونمو خوردم و رفتم دنبال مرینت تا ببرمش با هم بریم بیرون چون امروز تعطیله???
ببخشید دیر گذاشتم چون نم داستان رو یهویی موقعی که میخوام ثبت کنم مینویسم از قبل اماده ندارم یه بار هم نوشتم پاک شد و الان داستان رو کلا با دفعه قبلیش عوض کردم امیدوارم خوشتون اومده باشه ??
ممنون که تست رو انجام دادین نظرات به ۵ تا برسه بعدی رو میزارم ???
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی زیبا و دلنشین